سدید کاشان

صفحه اصلی عناوین مطالب تماس با من قالب وبلاگ Feed

طنز:دانشجوی اشی مشی، افتاد تو حوض نقّاشی

طنز دانشجویی

 

 طنز دانشجویی:

دانشجوی اشی مشی،

افتاد تو حوض نقّاشی

 

حسن کچل یک شب بدون وضوخوابید و چون سر دلش سنگین بود، خواب هفت پادشاه را دید. منجّم باشیِ دربار پادشاه هفتم، داستان گنجشکک اشی مشی را با آب و تاب برایش تعریف کرد و گفت که گنجشکک اشتباهی که کرد، این بود که آمد و برسر دیوار دانشگاه نشست تا بلکه دری به تخته بخورد و او هم یک اوسّای درست و حسابی شود؛ امّا استادها به او گفتند که گنجشکک اشی مشی سر دیوار ما ننشین، چون که باران می آید و زیر ورویت خیس می شود و برف هم می آید و گلوله می شوی و عین توپ فوتبال می اُفتی تو حوض نقّاشی. آن وقت باید حکیم باشی بیاید و تو را از غرق شدن نجات دهد. تازه اگرحکیم باشی بیمار نباشد؛ چون از حالا برایش آشی پخته اند که یک وجب روغن رویش نشسته است.

حسن کچل وقتی بیدار شد، یاد دوران بچّگی اش افتاد که وقتی مادرش قربان و صدقه ی چشم بادامی اش می رفت، هوس مغز بادام می کرد. حالا هم به این صرافت افتاد که به دانشگاه اوسّاها برود تا حسابی اوسّا شود. شب کنکور دوباره خوابید و خواب همان هفت پادشاه را دید و منجّم باشیِ آخرین پادشاه به او گفت: حالا که می خواهی به دانشگاه اوسّاها بروی باید حسابی خودت را بسازی، همین طور ناشی گری نکنی و سرت را پایین بیندازی و وارد دانشگاه شوی، چون که اوسّاها کارشان زیاد است و وقت ندارند که عمر عزیزخودشان را وقف چهار تا دانشجوی کور و کچل ناشی مثل تو کنند، تازه ازت توقّع دارند که دوهزارتا مقاله هم بنویسی و به نام آن ها در معتبرترین نشریات علمی جهان به چاپ برسانی. اگرهمین طوری وارد دانشگاه شوی، آبروی آن ها را می بری. حتماً حتماً قبل از ورود به دانشگاه، راه و روش تحقیق را یاد بگیر و تا می توانی تمرین مقاله کن و شماره تلفن های کف پیاده روهای جلو دانشگاه را به خاطر بسپار چون در وقت پایان نامه نویسی به کارت می آید.
حسن از شدّت هول و هراس از خواب پرید و با خود گفت حکماً به دنده ی چپ خوابیده بوده ام که این چنین خواب وحشتناکی دیده ام؛ اصلاً این طور نیست که دانشگاه فقط دست بگیر داشته باشد. حتماً دست بده هم دارد. دست کم مدرکی که می دهد باید معجزه کند. این بود که برای در امان ماندن از فکرهای آشفته، سه بار قل هوالله خواند و به اطراف خود دمید و چند تا لعنت هم نثار شیطان کرد و بعد به جلسه ی امتحان رفت. از اتّفاق نامش جزء قبولی ها اعلام شد.

تشریفات ثبت نام در دانشگاه آن قدر دنگ و فنگ داشت که جانش می خواست به لبش برسد. و این دنگ و فنگ اداری تا پایان تحصیل مثل بختک روی سینه اش نشست. بعد از مرحله ی ثبت نام، با خوشحالی تمام، خدمت مدیر گروه درسی خود رسید و با محبّت زاید الوصفی که جزئی از فرهنگ عشیره ای او بود، سلام بلندی کرد و اُغور به خیری گفت و دستش را جلو برد تا مصافحه ای بکند. امّا دستی پیش نیامد تا دست اورا بگیرد. همین طور که دست خشکیده اش را بالا می برد تا پشت گوشش را بخاراند، مدیر گروه با توپ و تشر به او گفت : این جا خانه ی خاله نیست که همین طور سرت را پایین بیندازی و وارد شوی. برنامه ی دیدارهفتگی با دانشجویان، همین پشت در اتاق نصب شده است. طبق آن خدمت ما می رسی و از پرحرفی و سؤالات بی سر و ته هم خودداری می کنی. تفهیم شد؟ حسن که گیرپاچ کرده بود ، درست مثل سربازان پادگان عشرت آباد، سیخ شد و پاها را به هم کوفت و خبردار ایستاد و گفت: بله قربان! مفهوم شد. و عقب عقب از اتاق بیرون آمد و دنبال کار خود رفت. بعد از آن هم تا پایان دوره ی تحصیل، بابت دو چیز بدنش به لرزه می افتاد یکی دیدار مدیر گروه و دیگرآن وقتی که نشانگر دماسنج هواشناسی روی شماره صفر قرار می گرفت. درسی که آن روز حسن از مدیر گروه آموخت این بود که شغل و شخصیّت آدم می تواند با هم متفاوت باشد و هیچ منافاتی ندارد که آدم سرهنگِ تمام باشد و در عین حال در شغل اوسّایی نیز ایفای نقش نماید.
حسن کچل، اوّل مهر که وارد کلاس شد، یکی از اوسّاها درس خود را با چند تا سؤال آغاز کرد و از او پرسید: بگو ببینم، جزایرلانگرهانس کجاست؟ حسن که تا آن زمان از سیپک قنات محلّه اشان قدم آن طرف تر نگذاشته بود، حسابی دمغ شد و توی فکر فرو رفت و نتوانست جواب اوسّا را بدهد. اوسّا هم به جای آنکه به او بگوید که مزاح کرده است ، به او گفت: پسر تو چه قدر کودنی! اسکندر مقدونی وقتی اندازه ی تو بود، نصف دنیا را می شناخت. حسن با سادگی تمام جواب داد: حق با شماست استاد! چون معلّمش ارسطو بود!
در جلسه ی بعد اوسّا به او گفت: چرا درست را نخوانده ای؟ حسن جواب داد : برای آنکه شما مرا بزنید، تا همکلاسی ها عبرت بگیرند و درسشان را بخوانند. اوسّا اصلاً از این پاسخ حسن خوشش نیامد، با عصبانیّت برگشت و گفت: اصلاً در طول و عرض جغرافیایی نقشه ی صورتت، یک ذرّه معلومات پیدا نمی شود. آب و هوای مزاجت هم معتدل نیست . امیدوارم که در دریاچه ی خزر غرق بشوی و سلسله جبال البرز روی سرت خراب بشود.
حسن متوجّه مطلب نشد و باز هم سادگی کرد و گفت: ببخشید اوسّا ! این ها که فرمودید مربوط به درس جغرافیا می شود؟! اوسّا از این همه مشنگی حسن، مثل آتش گُر گرفت و گفت: اوه! ترکیبش رو نگاه کن، اصلاً ارزش ترکیبی ندارد. مانند مضاف می ماند. توی این کلاس هیچ محلّی از اعراب ندارد. الهی که بیفتی دست زید! الهی همیشه مجهول واقع بشوی! الهی الف و نونت بیفتد و الهی که تجزیه بشوی!
حسن که حسابی گیج می زد، به اوسّا گفت : ولی ما این ساعت درس عربی نداریم، درباره ی همان جغرافیا صحبت کنید بهتر است. اوسّا دیگر نتوانست تحمّل کند ؛ جلو رفت و زیر بغل حسن را گرفت و بلندش کرد و در حالی که او را از کلاس بیرون می انداخت، یک موضوع سرِ کاری به او تحمیل کرد که تا پایان دوران تحصیل به تحقیق و پژوهش پیرامون آن مشغول باشد. به این ترتیب حسن رفت تا نخود سیاه پیدا کند.
حسن کچل با خودش فکر کرد که هرکاری یک راه و روشی دارد؛ همین طوری که نمی شود پژوهشگر شد. بهتر دید که در جلسه ی درس چندتا اوساحاضر شود تا بلکه فرجی از راه برسد. یکی از اوسّاها بیشتر درباره کتاب دور دنیا در هفتاد روز صحبت می کرد و اینکه خودش مدّت ها در سفر فرنگ بوده است و آن جا متوجّه شده است که ترانه ی النگو...گوشواره، ساختِ فرنگه کاملاً حقیقت دارد و جماعت ایرانی عرضه ی آن را ندارند تا یک لولهنگ کامپیوتری بسازند. حسن از این فرمایش، چیزی دستگیرش نشد، امّا رفقایش به او تفهیم کردند که اگر می خواهی کار با ارزشی ارائه دهی حتماً از منابع پژوهشی آن ور آب استفاده کن ؛ چون کمک می کند که آدم از آب خالی،کره بگیرد و نان و آب آن وری نیز از عالم غیب می رسد.
حسن به حلقه ی درس اوسّای دیگری رفت. این اوسّا معتقد بود که پژوهش نباید رنگ و بویِ بیانیّه ی سیاسی پیدا کند. لذا مخالف بود که دانشجو به سخن علمای دین استناد کند.دانشجویی از او پرسید که ببخشید استاد! سعدی چگونه آدمی بود؟ او هم پاسخ داد: آدم بسیار خوبی بود. باز سؤال کرد : حضرت موسی چه طور؟ پاسخ داد: پیامبر بر حقّی بود. دوباره سؤال شد: حکیم باشی دانشگاه اوسّاها چه طور؟ جواب داد: این یکی را نمی شود فهمید، چون هنوز نمرده است. اوسّا بر این باور بود که استناد به گفته های علمای قبل از صفویه به جز آن هایی که در نجف و کربلا بوده اند معتبرتر است.
حسن در حلقه ی درس اوسّایی شرکت کرد که مهر ورزی و برادری همه ی ابنای بشر در کانون توجّه سخنان او بود. در همان جلسه با شور و حرارت تمام تعریف کرد که حزب ما از هفت گروه تشکیل شده است و الآن با هفتاد و دو فرقه به تفاهم رسیده اند تا کیان ملّی مذهبی را بر چکاد بلند و تیز ماتریالیسم تاریخی بنشانند و ملّت ایران را در رحم کاپیتالیسم آن چنان بپرورانند که به جز رفاه و بی خیالی درفکر چیز دیگری نباشد. همچنین توضیح داد که در اساس نامه و مرام نامه ی حزب آمده است که اگر دیگی برای گروه ما نجوشد، نباید برای سگ هم بجوشد. حسن این طوری دستگیرش شد که مردم انقلاب کرده اند و شهید داده اند تا شاه برود و این حزب بر سر کار بیاید تا چرخ روزگار همچنان بر وفق مراد اصحاب قدرت و ثروت بگردد.
حسن پی برد که اگر پژوهش به رنگ اندیشه ی این حزب درآید، اجازه دارد که بیانیّه ی سیاسی هم باشد!
حسن کچل بعد سراغ مشاوران اوسّا ها رفت. آن ها به او گفتند به یک سفر دور و دراز برو تا ارمغان هایی گهر بار از آن ور آب به دست آوری.
این بود که رو به روی نقشه ی ایران ایستاد و به جای آن که چپ را انتخاب کند، سفر شرق را آغاز کرد. در سفر قندهار اوسایی از شاگردش سؤال می کرد که از کانال سوئز چه می دانی؟ و شاگرد پاسخ می داد که ما فقط برنامه های کانال های ماهواره ای را می بینیم و از بقیّه کانال ها خبر نداریم.در سفر کشمیرنیز اوسّایی که از سخنان دانشجویان عصبانی شده بود، همه را تهدید کرد و گفت: هیچ کس حق ندارد نفس بکشد. حرف زدن ممنوع. طوری که صدای بال زدن مگس توی کلاس شنیده بشود. این بود که همه کاملاً ساکت شدند تا این که چند لحظه بعد دانشجویی دست بلند کرد و گفت: ببخشید استاد! اگر مگس توی کلاس نباشد، اجازه داریم که یک کم حرف بزنیم؟ و استاد جواب داد : اشکالی ندارد ولی نمره ات در این لیست به نقطه ی انجماد می رسد! و دانشجو بهتر آن دید که زیپ دهانش را بکشد.
در کشور آفتاب تابان، اوسّایی از دانشجوی خود پرسید: بگو ببینم، علّت مخالفت و دشمنی ناپلئون با انگلستان چه بود و چرا می خواست آن کشور را تصرّف کند؟ دانشجو پاسخ داد : علّتش آن بود که انگلیسی ها آن قدر او را در سَنت هلن نگه داشتند تا جان داد. خُب هرکس دیگری هم بود با آن ها مخالف می شد!
حسن کچل دستاوردهای سفرهای خود را در قالب پایان نامه تقدیم اوسّا ی راهنما کرد و یک نسخه هم به مشاور داد و دو نسخه از این پژوهش را به داوران تحویل نمود. یک ماه بعد در جلسه ی دفاعیّه تنها کسی که متن را با استفاده از قانون ضرب الاجل مطالعه کرده بود، پژوهش را از نظر ساختاری فاقد ارزش دانست و چون مستندات آن مربوط به گفته های علمای دین می شد بی اعتبار معرّفی کرد. با تأیید بقیه ی اعضا حتّی اوسّای راهنما از سی و پنج صدم مندرج در آیین نامه فقط دو نمره بابت تأخیر در ارائه ی پژوهش و یک نمره به سبب چاپ نشدن مقاله و ده نمره به خاطر مشکلات ساختاری پژوهش و هفت نمره به جهت استناد به علمای دینی از نمره حسن کچل کسرگردید. به این ترتیب این دانشجوی خیلی ناشی به اشدِّ مجازات محکوم گردید و در حوض نقّاشی افتاد...



[ سه شنبه 92/2/24 ] [ 8:41 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز دومینوی شهر هرت

 

                   «دومینوی شهر هرت»

 

"در ابتدای آفرینش، هرمزد در بالای آسمان با آگاهی و نیکی، روشنایی را پدید آورد و بر جمعیّت آفریدگان خویش افزود. «زمانِ درنگ خدای»، نخستین آفریده ی او بودکه نیرومند تر از همه ی آفرینش هاست. زمان، یابنده ی جریان کارهاست و از نیک یابندگان، یابنده تر است و از جست و جوکنندگان، جست و جو کننده تر است. زیرا داوری به زمان توان کردن. این زمان است که خانمان برافکند وپیری و مرگ بیاورد. اهریمن از تاریکیِ مادیِ خویش، تبهکاری و دروغگویی را بیرون آورد و به آزار و اذیّت آفریدگان هرمزد پرداخت. اهریمن هرگز چیزی نیکو نیندیشد، و نگوید و نکند؛ و هرمزد، راستگویی را آفرید. و آفریدگان او به مینویی آن چنان پرورده شدند که یکدیگر را یاری دهند تا سرانجام ، مردِ پرهیزگار برخیزد و اهریمن را به شکست وا دارد" .

پدربزرگ، وقتی این بخش از کتاب را خواند، نفسی تازه کرد و نیم نگاهی به نوه اش «یاشار» انداخت و لای کتاب قدیمی را بست و گفت:

دنباله داستان در ادامه مطلب:



[ سه شنبه 92/1/27 ] [ 9:48 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز سیاسی:دومینوی شهر هرت

مبارزه

 طنز سیاسی:

«دومینوی شهر هرت»

"در ابتدای آفرینش، هرمزد در بالای آسمان با آگاهی و نیکی، روشنایی را پدید آورد و بر جمعیّت آفریدگان خویش افزود. «زمانِ درنگ خدای»، نخستین آفریده ی او بودکه نیرومند تر از همه ی آفرینش هاست. زمان، یابنده ی جریان کارهاست و از نیک یابندگان، یابنده تر است و از جست و جوکنندگان، جست و جو کننده تر است. زیرا داوری به زمان توان کردن. این زمان است که خانمان برافکند وپیری و مرگ بیاورد. اهریمن از تاریکیِ مادیِ خویش، تبهکاری و دروغگویی را بیرون آورد و به آزار و اذیّت آفریدگان هرمزد پرداخت. اهریمن هرگز چیزی نیکو نیندیشد، و نگوید و نکند؛ و هرمزد، راستگویی را آفرید. و آفریدگان او به مینویی آن چنان پرورده شدند که یکدیگر را یاری دهند تا سرانجام ، مردِ پرهیزگار برخیزد و اهریمن را به شکست وا دارد" .

پدربزرگ، وقتی این بخش از کتاب را خواند، نفسی تازه کرد و نیم نگاهی به نوه اش «یاشار» انداخت و لای کتاب قدیمی را بست و گفت: عزیزانم! مردمان، در ابتدا هیچ گونه  اختلافی با یکدیگر نداشتند تا آنکه اهریمن حسادت کرد و دشمنیِ با یاران هرمزد را پیش گرفت. و تا آن جا پیش رفت که نظم و انضباط زندگی مردم را برهم ریخت، از میان هرج و مرج و آب گل آلود، توانست مردمان را به خاک سیاه بنشاند. یک شهر هرتی برای مردم درست کرد که شتر با بارش در آن گم می شد. مثل همین اوضاع و احوالی که شیطان در همه جای دنیا درست کرده است.
یاشار که با دقّت به این حرف ها گوش می داد، وسط صحبت پدر بزرگ پرید و گفت: شهر هرت،دیگرچه جور جایی است؟ پدربزرگ، لبخندی زد و گفت: الهی که من قربان فرزند گُلم بروم. شهر هرت ، جایی است که در آن نظم و انضباط و قاعده و قانونی نباشد؛ در این شهر، هرکس که صبح اوّل وقت، زودتراز خواب بلندشود، می تواند بلندگوی مجلس را به دست بگیرد، و اندر باب مسایل روزگار، آسمان و ریسمان را به هم ببافد؛ یا اینکه هرکس از ننه ی خود، قهرکند، می تواند درباره ی جمهور خلایق، اظهار نظر نماید. یاشار، نوه ی ماشاء الله خان ، که حسابی گیج می زد، هزار تا سؤال پیچ در پیچ از مغزش گذشت و مثلِ آینه ی دق، زُل زد به سقف اتاق و بِرّوبِر به عنکبوتی که در گوشه ای از طاق، شلنگ تخته می انداخت، نگاه کرد.
ماشااله خان وقتی اوضاع را بدین منوال دید، به نوه اش گفت: کوچولو! ببینم حال پدربزرگت چه طور است؟ یاشارکوچولو، یک دفعه به خود آمد و گفت: خوب است، شما بگویید ببینم، حال پدربزرگتان چه طور است؟ شلیک خنده ی همه ی افراد خانواده به هوا بلند شد. یاشار که حوصله اش سر رفته بود؛ فازمتری را که در دست پدرش بود گرفت و فرو کرد داخل هندوانه ای که توی مجمعه ی مسی وسط اتاق بود. مادرش، جیغ بنفشی کشید و گفت: "بچّه! چه کار می کنی؟ چرا آروم نمی نشینی؟" یاشار در حالی که حسابی کُپ کرده بود، با ترس و لرز جواب داد: "مامان! می خوام ببینم: هندوانه، قرمزه و یا این که تو زرده! " پدربزرگ، خنده ای کرد و گفت: " عزیزم! هندوانه هم مثل آدمه، تا چاک دهنش باز نشه، معلوم نمی کنه که توزرده یا قرمزه ! این که امتحان کردن نداره"
پدر یاشار که خوشمزگی اش گُل کرده بود، گفت: ببین یاشار جان ! آدم از بچّگی باید ادب بیاموزد تا در بزرگسالی، خیط نکارد. مثل آن دختربچّه ای که پدرش به او یاد داد که وقتی چیزی خوردی، نگو خوردم، بگو صرف کردم. و وقتی کسی آمد، نگو آمد، بگو تشریف آورد. یک ساعت بعد، از حیاط، صدای آخ آخ و گریه اش بلند شد، پدرش پرسید: چه شده است؟ دخترش جواب داد: پدر جان! هیچی، زمین رو صرف کردم و از دستم خون تشریف آورد! پدرش از او دوباره پرسید: حالا چرا این طوری ونگ ونگ می زنی و گریه می کنی؟ دخترش هم جواب می دهد: آخر پدرجان! برای آنکه جور دیگری بلد نیستم! دوباره اتاقِ پدربزرگ، پُر از خنده و قهقهه شد. یاشار، از این فرصت استفاده کرد و دستش را فروبرد توی جعبه ی بالای تاقچه و یک مشت شیرینی را چنگ زد و دو لُپُی به خندق بلا فرو کرد. مادرش، سرش داد کشید و گفت: یاشار! مگر زبان نداری که جلوی این همه مهمان، دستت را تا آن بالا دراز می کنی؟ یاشار با ناراحتی جواب داد: چرا مامان زبان دارم، ولی این قدر بلند نیست که به آن بالا برسد؟ پدربزرگ که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد، حرف هایش را تکه تکه کرد و گفت: یاشار جان! مثل اهالی شهر هرت باش که هم دولُپُی می خورند و چرب و شیرین دنیا زیر دندانشان مزه کرده است و هم زبانشان بسیار دراز است و با عالم و آدم کار دارند و ارث بابایشان را از همه طلبکارند!
بابای یاشار، نتوانست که مزه نریزد؛ ناگهان بلندگوی حنجره اش را باز کرد و گفت: توی شهر هرت، یک بابایی نشسته بود و کتاب می خواند، پسرکوچکش از راه رسید و پرسید: پدرجان! این چه کتابی است که می خوانی؟پدرش جواب می دهد: کتاب قانون است. پسرش دوباره می پرسد: آن سیاه ها چیست که تویش نوشته اند؟ می گوید: قانون است. پسرش می پرسد: پس آن خط ها چیه که کشیدن؟ جواب می دهد: آن ها راه های فرار از قانون است! یاشار وسط خنده ی جمعیّت، لباس پدربزرگ را چسبید و با قدرت تمام آن را کشید و گفت: بابابزرگ، بگو ببینم، شهر هرت چه طوری درست می شود؟ پدربزرگ، سینه ای صاف کرد و گفت: هروقت، دوتا آدم، «نیم من» پیدا شوند، سعی می کنند که خودشان را «من»، جابزنند، شهر هرت، همین طوری، الکی درست می شود. مثلاً وقتی یکی پررو بازی دربیاورد، آن یکی تصمیم می گیرد که روی او را کم کند و دوباره این یکی برای جبران کارش، سعی می کند تا نوک اورا قیچی کند؛ سه باره آن دیگری، سبیل این حریف را دود می دهد؛ و چهارباره این دیگری یک مچ گازانبری از او می گیرد؛ پنج باره حریف با «بگم بگم» همه ی دودمان او را از گور بیرون می آورد؛ در این دومینو و دوئلِ لج و لجبازی، رشته کار به دست قبیله ها داده می شود و آن وقت، تیم این یکی، باند آن یکی را «ناوک اوت» و از رده خارج می کند؛ آن یکی که می بیند سهمی در قدرت ندارد، کار را به سطح سمپات ها و هواداران می کشاند؛ در چنین شرایطی، هروقت آن دوتا، به همدیگر« تو » بگویند، طرفداران، بر خود واجب می دانند که توی صورت همدیگر« تف » بیندازند، و هروقت آن دوتا یک دیگر را به افشای خطاها وسوء استفاده ها تهدید کنند، سمپات ها شمشیر می کِشند و آدم می کُشند. این رفتارها، هزینه ها را بالا می برد و چون جیب مبارک، کفاف این همه هزینه را نمی دهد، مجبور می شوند، قانون را دور بزنند و در اقتصاد، اختلال ایجاد کنند، شیطان نیز در همه جا از آب گل آلود، ماهی خودش را می گیرد و به هرج و مرج دامن می زند؛ و به این ترتیب، شهرهرتی درست می شود که آن سرش ناپیداست و همه چیز، شیر تو شیر می شود.
پدر یاشار که دید پدربزرگ از این همه توضیح به تته پته افتاده و خسته شده است؛ به کمکش آمد و گفت: ببین یاشارجان! در شهر هرت، آدم ها اصلاً کاری به قانون و رضایت و خشنودی خدا و بندگان خدا ندارند، خودشان یک پا قانون هستند؛ هرکس خر خودش را می راند. یکی تعریف می کرد که من در شهر هرت دوستی دارم که مثل یک شیر زورمنداست. و مثل آهو زیبا و خوش اندام و مثل یک روباه زیرک و سیاستمدار و مثل یک کوسه خطرناک است. دختر کوچولویش که این حرف ها را می شنید، درآمد و گفت: خوب حالا برای دیدن این دوستت ، باید به کدام باغ وحش برویم؟ پدر یاشار منتظر تمام شدنِ ریسه ی خنده ها نشد و ادامه داد، که من هروقت از بزرگراه کرج به سمت تهران می روم، از دیدن این تابلوی باغ وحش، ناراحت می شوم؛ چون روی آن نوشته اند: «به باغ وحش تهران خوش آمدید!» نمی دانم چرا این عبارت مرا به یاد شهر هرت می اندازد؛ اگر به جای اداره ی زیبا سازی شهر می بودم، به جای برداشتن بنر میلادیه ی ثامن الحجج(ع) از جلوی پایگاه مقاومت بسیج یادگار امام(ره) منطقه 22، دستور می دادم، تابلوی با مسمّی تری برای این باغ وحش تهیّه کنند و به حقوق حیوانات برسند تا تلپ تلپ از گرسنگی نمیرند ؛ یا اجازه نمی دادم کسی تابلوی سردر مغازه ی خود را «ساندویج فروشی ملاّصدرا»یا «مکش مرگِ مای شیکاگو»بگذارد.اصلاً اداره ی زیبا سازی را تبدیل می کردم به اداره امر به معروف و نهی از منکر، تا در شهرجلوی هرگونه اسراف و تبذیرگرفته شود.
پدربزرگ که دید ، پدر یاشار، ترمز بریده است، پابرهنه توی کلامش دوید و گفت: پسرم اگر داخل اتوبوس، پای آقایی را لگد کنی، چه کار می کنی؟ پدر یاشار جواب داد: فوراً معذرت می خواهم. پدربزرگ گفت: و اگر آن آقا از معذرت خواهی تو خوشش آمد و یک تسبیح شاه مقصود، بِهِت داد، چه می کنی؟ پدر یاشار جواب داد: خوب معلومه، فوراً آن یکی پایش را هم لگد می کنم! همه زدند زیر خنده و پدربزرگ هم به شوخی گفت: بابا ایول توخودت یک پا بنیانگذارِ شهر هرت هستی و ما نمی دانستیم! پدر یاشار توضیح داد که در شهر هرت ، هرکس به جای کمک به دیگران، سعی می کند، بارِ دیگران باشد؛ و برای آنکه، این حرفش را ثابت کند، این داستان را تعریف کرد که: مادر و بچّه ای بعد از خرید از بازار، برمی گشتند. مادر به زحمت اجناس خریداری شده را حمل می کرد. دربین راه پسر پنج ساله اش که در کنار او راه می رفت، پرسید: مامان جان! خیلی خسته شده ای؟ مادر جواب می دهدکه : بله پسرم. کودک کمی فکر می کند و بعد می گوید: پس بارها را بده به من و من را بغل کن! پدربزرگ، حرف های پدر یاشار را این گونه تکمیل کرد و گفت: دلسوزی در شهر هرت، حساب وکتاب ندارد. دوستی و دشمنی با خط کش منفعت طلبی و سهام خواهی از قدرت معنی پیدا می کند. اداره شهر هرت، در دستانِ دومینویی است که یا از دماغ فیل افتاده اند و یا دربرج عاج نشسته اند. به قول شاعر: جان گرگان و سگان از هم جداست / متّحد جان های مردان خداست
!



[ پنج شنبه 91/12/24 ] [ 11:12 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز دانشجویی:سال های دور از خانه

حماسه ی دانشجویی طنز دانشجویی:


سال های دور از خانه


-  اتوبوس واحد، وقتی جلوی دانشگاه رسید، جیغ بنفشی کشید و لک لک کنان ایستاد.دانشجوی خسته ای که خمیازه های خیس ، امانش را بریده بود، کوله پشتی و چمدان مسافرتی اش را به زحمت از پله های باریک اتوبوس  قل داد و پیاده شد. چهل و هشت ساعت راه آمده بود. درست سه روزبود که از باغ تحقیقاتی تیس کنارک، دل کنده بود. سخت تر از آن جدایی از خانواده بود، اتوبوس چابهار، بیست و چهار ساعت، ناله زده بود تا اورا به زاهدان برساند. اتوبوس دیگری نیز بیست وچهار ساعت تمام را یکسره از زاهدان تا تهران نفس نفس زده بود . حالا که خود را در مقصد می دید، احساس سبکی می کرد. خدا را شکر کردکه دانشگاهش در مرز بازرگان آذربایجان غربی نیست؛ چون در این صورت  برای پیوند تمدن سکاها با تمدن آسور، می بایست یک شبانه روز دیگررا راه بپیماید، تازه متوجه شد که ایران کشور بزرگی است. یک لحظه به فکر فرو رفت و با خود گفت: اداره کردن یک چنین سرزمینی، گنج قارون خواهد وعمری درازچون عمر نوح!
 شب که تن خسته ی خودش را روی تخت خوابگاه دانشجویی می انداخت، می پنداشت  که منزل راحت و آرام بابایی ومامانی است. به محض اینکه چشمش گرم شد، صدای هرهر و کرکر دانشجوها مثل آوار روی سرش ریخت، پلک هایش عادت نکرده بودند که توی همهمه و سر وصدا، لعبت خواب را در بر بگیرند. چندبار از این دنده به آن دنده غلتید و بی خیال همه چیز شد ، امّا حوری خواب، هی ناز و کرشمه آمد و پا نداد. آخرهم  حوصله اش سر رفت و با خود گفت : اگر اتول مشدی ممدلی هم بود تا حالا پنج تا دنده اش را جابه جا کرده بود و به هفت شهر عشق رسیده بود، امّا چرا من هنوز اندر خم یک کوچه هستم، نمی دانم؟ به فکرش رسید تا سبب خنده ی خلق الله را شناسایی کند. گوش هایش را تیز کرد و درست رفت توی دهن دانشجویی که با صدای بلند نقالی می کرد:
 آقایی که شما باشی، فینگلی از باباش پرسید که چرا هرجا عروسی است ، دم در پاسبان می گذارند؟ خوبه باباش چی گفته باشه؟ یکی از آن میان وسط حرفش پرید و گفت: برای اینکه این کار،کلاس داره. او هم ادامه داد که : نه! برای اینکه داماد فرار نکند!
 یک دفعه شلیک خنده ی همه ی دانشجوها به سقف خوابگاه اصابت کرد.هنوز سرو صدا نخوابیده دوباره ادامه داد: همین فینگلی باز از پدرش سؤال می کند که چرا عروس ها لباس سفید می پوشند؟ باباهه جواب می دهد که: لباس سفید نشانه ی خوشبختی و سرور و شادیه عزیزم.فینگلی مکثی می کند و می گوید: پس دامادها واسه ی این کت و شلوار سیاه می پوشند که غم خودشون رو نشون بدن؟
 دوباره بمب خنده ی جماعت، هوا را منفجر کرد.خنده ها که آرام گرفت؛ نقّال ادامه داد . به آقاهه می گویند : چرا با باجناقت قطع رابطه کردی؟ جواب می دهد: آخه اونم همون اشتباهی رو کرد که من کردم.باز امواج سهمگین خنده  به هوا خاست و تا عمق سلسله ی اعصابش فرود آمد، هرچه کرد که یک کپسول اکسیژن لبخند به ریه هایش تزریق کند، موفق نشد که نشد.گویی که خنده با او هیچ نسبتی نداشت. با خود گفت: این ها دیگر چه قدر الکی خوش اند! انگار که توی این روزگار زندگی نمی کنند! به بهانه ی دستشویی بلندشد و از اتاق بیرون آمد.
 توی راهرو مشغول قدم زدن بود که روزنامه نوشته ای، روی در یکی از اتاق ها، توجهش را جلب کرد:
 سرخوردگی جوانان از امکان دست یابی به شغل مناسب، نداشتن تأمین مالی، نبود امکانات تفریحی و رفاهی، مشکلات ازدواج، یأس و ناامیدی از وسیله و هدف ، فشارهایی است که سازمان رفتاری دانشجویان را به هم می ریزد و منجر به سرخوردگی، عزلت ، اعتیاد و در نهایت طغیان و سرکشی آنان می شود.
هنوز نوشته را به طور کامل نخوانده بود که صدای نتراشیده و نخراشیده ای از داخل همان اتاق، رعشه براندامش انداخت: یکی فریاد کشید: توجه توجه ! هم اکنون استاد خرناس شعری را دکلمه می فرمایند؛ و بعد هم با لب هایش صدایی شبیه موزیک شیپور یا شیشکی تولید کرد،پس از مکثی کوتاه، صدای نازک ونمکین زنانه ای در فضا پیچید: 
- اهل دانشگاهم... / پیشه ام گپ زدن است/  گاه گاهی می نویسم تکلیفی/  می سپارم به شما/  تا به یک نمره ناقابل بیست/ که در آن زندانی ست /  دلتان زنده شود،/  ماجراهای عجیبی می بینم/ دوسه تا دانشجو/از  برای ژتون شام و ناهار... پولی در جیب ندارند! / لیک درجیب کتم ، یک شپشی می خواند: / هدف خلقت انسان پول است/   من نمی خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بکنند / و نمی خندم اگر موی سرم می ریزد /  اهل دانشگاهم /  قبله‌ام استاد است./ جانمازم نمره/ خوب می‌فهمم سهم آینده من بی‌کاریست/ من نمی‌دانم که چرا می‌گویند : مرد تاجر، خوب است و مهندس بی‌کار / و چرا در وسط سفره ی ما مدرک نیست / استاد بالتازار می فرمود: / جمعیت ما، ریشه ی هر مشکل ما است/ بیست میلیون اگر نیست شوند/ یا بروند/ اوج مطلوبیت است...
دانشجوی خسته، دل و دماغ نداشت تا بقیه ی مطالب این نشست ادبی را بشنود ، باشتاب خود را به آشپزخانه رساند تا لبی، تر کند، همین که در یخچال را باز کرد، بوی تند زُهم و متعفّن گوشت مانده، مثل قرقی در پیچ و خم شامّه اش ، تاب خورد و تا مرز انقلاب گوارشی پیش رفت . زود یخچال را بست و به سمت شیر ظرف شویی حمله ور شد.اما با انبوهی از ظرف های کپک زده و زباله های بد ریخت و قیافه مواجه شد. از خیر آب خوردن هم گذشت و به طرف سایت رایانه و اتاق مطالعه رفت. ازدحام رایانه های درهم و برهم و کیف و کتاب های پراکنده و لباس های چرک و جوراب های بد بو، همراه با آثار به جا مانده ازانواع بیسکویت و آجیل های مصرف شده و لیوان های یک بار مصرف چایی و نسکافه،او را به یاد نقاشی های مرحوم پیکاسو انداخت. با احتیاط از میان این همه تابلوی هنری گذشت و به طرف در خروجی رفت. مجتمع نه  حیاطی داشت که بالا و پایین بپرد و نه دار و درختی که دل باز کند. در عوض دود ماشین های کوچه و خیابان و آثار به جا مانده از اصحاب دود و دم مجتمع، ابری متراکم را روی سقف راهرو پدید آورده بود که با حضور چند مهتابی جیغ جیغو ، رعد و برق داشت ولی باران نداشت . با عجله به طرف آسانسور رفت، دید که خراب و از کار افتاده است. مسیر راه پله های پشت بام را گرفت و بالا رفت تا به پشت در بسته ی خرپشتک رسید. احساس کردکه هوا کمی بهتر شده است. از میان خرت و پرت هایی که در گوشه ی اتاقک ریخته شده بود ، مقوایی پیدا کرد و همان جا دراز به دراز خوابید. حال خوبی پیدا کرده بود. کم کم چشم هایش گرم شد و پلک هایش روی هم افتاد.درعالم نشئگی چرت ، حس کرد،  وارد دنیای دیگری شده است . ناگهان خود را درمنطقه ی ستاره پایه ی سپهر آسمانی یافت. در فضای بی کرانه ی رام ایستاده بود و نبرد دو مینوی هرمزدی و اهریمنی را نظاره می کرد. نیروهای طرفین رجز می خواندند و تندر و باران به اشاره ی اپوش و تیشتر، مارش جنگی می نواختند.یک شلوغ بازاری درست شده بودکه بیا و ببین! اول اکومن از طرف اهریمن وارد میدان شد و " هل من مبارز" طلبید. از سپاه هرمزدی، بهمن به مقابله شتافت.
اکومن فریاد زد: گرگم و گله می برم ...
بهمن پاسخ داد : خوابگاه دارم نمیگذارم!
 اکومن ادامه داد: خوابگاهو می گیرم به زور، دانشجو را میخرم چه جور!
بهمن پاسخ داد: ایمان من سرمایه ام، آرزوهاتو،ببر به گور!
در حالی که اکومن و بهمن مشغول نبرد بودند در گوشه ی دیگری از فضای خلأ ، میان آسمان و زمین، جمعیت ماسونی با مشارکت اندر، ساوول، ناگهیس،ترومد،تریز ، زریر ، خشم، دروج ، ورن بیراه و اشکُنی در فراموشخانه جلسه ای برپا کردند تا راه های نفوذ به خوابگاه های دانشجویی را پیدا کنند. ناگهیس با صدایی که به زحمت شنیده می شد، توضیح داد که: در علم روان شناسی برای نفوذ در فرهنگ و عقاید طرف مقابل ، سه روش پیشنهاد شده است: متابعت، همانند سازی و درونی کردن. در مرحله ی اول، ابتدا حکومت  هرمزدی را تضعیف می کنیم تا قدرت بیرونی تنبیه کننده و پاداش دهنده از بین برود، در این شرایط دانشجویان در فضای خلأ و بی تفاوتی، عقاید دیگران را طوطی وار تکرار می کنند،یعنی؛متابعت. در مرحله ی دوم ، از طریق رسانه ها به ویژه ماهواره ها، جاذبه ها ی اهریمنی را به رخ دانشجویان می کشیم در این حالت، آرزو ی همانندسازی خواهندکرد. در پایان، ارزش ها و فرهنگ جناب اهریمن را به مرور در دل و دماغشان درونی سازی می کنیم.
 دروج از این طرح، آن قدر ذوق زده شد که  بلندشد و چاچا رقصید. و ورن بیراه همان لحظه تنوره کشید و خود را به دانشگاه رساند و جزوه ی دانشجویی را کش رفت وجلوی دختر خانمی را گرفت و گفت: ببخشید. اگر اشتباه نفهمیده باشم،شما سر کلاس ، مطالب استاد را نمی نویسید. بنده با کمال میل و برای همیشه در خدمت شما خانم فهمیده و بزرگوار هستم تا جزوات ناقابلم را تقدیم شما کنم. دختر دانشجو هیچ خوشحال نشد و دست و پایش را  هم گم نکرد. اخمی کرد و خیلی سنگین و رنگین جواب داد: متشکرم. بنده هرچه لازم بوده است نوشته ام و به سرعت راه خودش را گرفت و رفت. دیو خشم که از دور این صحنه را نگاه می کرد، فریادی کشید و خودش را به خوابگاه دانشجویی رساند و دید که دانشجویی سخت مشغول مطالعه است. درکالبد یک دانشجوی نا آرام ، مثل اجل معلق جلویش سبز شد و به باد تمسخرش گرفت و گفت: هی فینگلی!  اگریک بار دیگر بخواهی جلوی استاد خرخون بازی دربیاری، مامان جونت باید بیاد با خاک انداز جمعت کنه! فهمیدی؟ دانشجو نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و سکوت کرد و دوباره به کار خود مشغول شد. خشم دوباره به فراموشخانه برگشت و شانصدتریلیون بار سر خودش را به دیوار خلا کوبید! از صدای کوبش ضربات ، دانشجوی چاه بهاری از خواب پرید و دید که یکی از هم ولایتی ها بالای سرش ایستاده است.و در حال چاق سلامتی با او ست: سلام واجه! ددّی؟ تیاری؟ بمبادی؟ چرا این جا خوابیدی؟ همه جا دنبالت گشتم واجه! دانشجو دیگر احساس خستگی نمی کرد . بلند شد و مصافحه و روبوسی کرد و در حالی که از پلّه ها پایین می رفتند، همه چیز را مو به مو برایش تعریف کرد.



[ پنج شنبه 91/12/3 ] [ 9:29 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

زندگی نامه خلیل عمرانی

شرح حال خلیل عمرانی

زندگی نامه خلیل عمرانی متخلّص به « پژمان دَیّری »

 «خلیل عمرانی» متخلص به‌ «پژمان»در سال 1343 در روستای‌ لمبدان شهرستان «دیّر» به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را در روستا و دوره ی متوسطه را در شهر به پایان برد و در سال 1362 بود که با مرحوم استاد نصرالله مردانی شاعر شهیر انقلاب اسلامی آشنایی یافت و تحت تعلیم آن مرد فرهیخته رسماً به دنیای شعر و شاعری پا نهاد. او خود در این زمینه می گوید:

" آنچه اکنون بر این قلم می‌آید بغض فروخورده بیش از ده سال تبعیت از استادم زنده‌یاد نصرالله مردانی است. مردی که مدت بیست سال زندگی‌ام را در حال و هوای او، نوعی ممتاز از شاعر مسلمان بودن را آموختم....کسانی که سال 62 سال آشنایی من با مردانی را از زاویه ی فضای ادبی به خاطر داشته باشند و غبار انکارهای برآمده از سال 64 و 65 و همه گیر شده و در دهه هفتاد، حافظه تاریخی و وجدان ادبی آنها را مختل نکرده است، می‌دانند که ما تا قبل از پیروزی انقلاب اسلامی دو دسته شعر انقلابی داشتیم؛ یک دسته شعرهایی که توسط شاعران انقلابی مسلمان سروده می‌شد، از قلم شخصیت‌هایی همچون استاد حمید سبزواری، حجت الاسلام محمدحسین بهجتی (شفق)، سیدعلی موسوی گرمارودی، طاهره صفارزاده، سهراب سپهری و دسته‌ای دیگر مسلمان‌زادگان متمایل به تفکرات و مکتب گونه‌های بشر ساخته که به حرمت سهمی که در شعر و ادب فارسی دارند از ذکر نام آن اجتناب می‌کنم....    به اعتقاد بنده آنچه می‌توان از آن به شعر انقلاب تعبیر کرد شعر پس از پیروزی انقلاب اسلامی و محصول دگرگونی اجتماعی در زوایای مختلف انسان ایرانی است و درست در همین نقطه است که طنین نام شاعری بنیانگذار و آغازگر به نام نصرالله مردانی به گوش می‌رسد....

    وی همیشه به من می‌گفت: خلیل، من تنها چیزی که از تو و هر کس که فکر می‌کند حقی از من در گردن اوست می‌خواهم این است که پشت سر ولایت فقیه حرکت کند و در بذل آنچه از توان ادبی که خدا به شما داده به سایرین کوتاهی نکند و دچار حسد نسبت به نسل پس از خود نشود".(1)

     خلیل پس از اتمام تحصیلات متوسّطه راهی جبهه های حق علیه باطل گردید و در سال 1363 دانشجوی مرکز تربیت معلم پسران‌ بوشهر شد. دو سال بعد، به‌ زادگاهش برگشت و در مدرسه‌ای‌ که خود درآن درس خوانده بود، به تدریس ادبیّات پرداخت.در سال‌ 1367،ازدواج کرد و به دانشگاه‌ یزد رفت و همزمان با تحصیل، در واحد کارشناسی فعالیت‌های ادبی‌ آموزش و پرورش استان مشغول خدمت گردید.و همپای آن کانون شعر و ادبیات انجمن اسلامی دانشگاه تربیت معلّم را راه اندازی کرد و در کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان یزد نیزمسئولیّت کانون شاعران و نویسندگان را بر عهده گرفت. خسرو آقایاری در این مورد می گوید:"خلیل را به عنوان مسئول کانون شاعران و نویسندگان یزد منصوب کردم. ابلاغ را که نوشتم با خوشحالی گرفت و رفت یزد. در اندک زمانی کارهای کانون یزد را سرو سامان داد. حضور خلیل که سرشار از روح شاعرانگی بود در روح کویری مردم یزد یک اتقاق بود. در اندک زمانی شکوفایی در شعر جوان یزد در حد چشمگیری نمایان شد. این اتفاق بزرگ که شعر جوان یزد را دچار خانه‌تکانی کرد، مرهون حضور خلیل بود.

بیش از یک دهه در این بخش همکاری کرد. اردوها، جشنواره‌ها، زندگی شاعرانه‌ای بود که از ذهن هیچ‌کداممان پاک نمی‌شود. شبی که در جشنواره شعر جوان باباطاهر در همدان سر و ریش خلیل را به زور اصلاح کردیم و تا صبح خندیدیم و شعر گفتیم، یادم نمی‌رود. خلیل هم یک رباعی برای اصلاح زورکی سر و صورتش گفته بود. بعد که تهران آمد در وزارتخانه و بعد در کانون پرورش فکری همکار من بود".(2)

وی در سال 1372،پس از اخذ لیسانس ادبیات فارسی از دانشگاه یزد، به زادگاه خود بازگشت و در دبیرستان آیت‌الله طالقانی‌ بندر دیّر به تدریس مشغول شد. یک سال بعد، به سمت معاونت فرهنگی اداره کل فرهنگ و ارشاد اسلامی استان بوشهر منصوب شد. در سال 1376 به تهران آمد و ضمن‌ فعالیت‌های فرهنگی در مجامع ادبی شهرداری به تدریس‌ ادبیّات در اسلامشهر پرداخت و از سال 1378 کارشناس فعالیت‌های‌ ادبی اداره ی کل آموزش و پرورش‌ تهران شد.

مهم ترین دغدغه‌های مرحوم عمرانی تربیت نسل جدید شاعران جوان بود او یکی از شاخص ترین چهره‌های فعال در حوزه شعر دانش آموزی سال های اخیربه شمار می آید. او مثل آقای محقق، مصطفی محدثی خراسانی و غلامعباس ساعی از نیروهایی است که به جای عرضه کردن شعر، بیش تر به تربیت شاعر ‌پرداخته اند .

شاعران جوان اسلامشهردر سال‌های اخیر غالباً تربیت شده ی وی هستند. جلسات یکشنبه‌ های  او گاهی با یک نفر آغاز می شد . نگران این نبود که جلساتش شلوغ نیست .می‌گفت همین یک‌ نفرها ممکن است گروهی را دستگیری کنند.

 او سپس خانه خودش را به حسینیه و تکیه‌ی شعر تبدیل کرد ؛ در واقع انجمن ادبی که او در روزهای جمعه در خانه‌اش برگزار می‌کرد، حسینیه‌ی شعر بود و به خاطر همین هم هست که تمامی تربیت‌شدگان او شاعران اهل بیت (ع) هستند.او خود نیز همیشه پایه ثابت کنگره های شعر دفاع مقدس و مقاومت بین الملل بود. وی یکی از غزل‌سرایان و مثنوی‌سرایان انقلاب اسلامی است که در دوبیتی سرایی نیز دستی داشت. او را شاعری آیینی می‌شناسند که تعهد و انقلابی بودن در بیت‌هایش موج می‌زند. انقلاب، دفاع مقدس، مردم مظلوم بحرین، بیداری اسلامی و... از جمله دغدغه‌های او بود که در شعرهایش دیده می‌شود.

وی در این سال‌ها نزدیک به 30 کانون و محیط ادبی را مدیریت می کرد و به تعلیم و تربیت نسل نوجوان و جوان در زمینه ی شعر و ادبیّات مشغول بود و همین ویژگی او را از سایرین ممتاز می‌کرد. او به سال 1383 در دوره ی کارشناسی ارشد ادبیّات فارسی پذیرفته شد و پایان نامه ی خود را زیر نظراستاد راهنما مرحوم قیصر امین پوربه سرانجام رساند.آخرین بیست قیصر به خلیل عمرانی تعلّق گرفت. و این دانشجوی حق شناس تا آخرین لحظات عمراستاد در بیمارستان درکناراوماند تا از او مراقبت کند.عمرانی در سال1385 به سمت مدیرکل آموزش و پرورش استان هرمزگان منصوب شد و در سال 1387 مشاورفرهنگی وزیر شد و تا پایان عمر با برکت خویش، در همین سمت، سه وزیر آموزش و پرورش را درک کرد. خلیل عمرانی در کنار این مسؤولیّت ها،  رئیس انجمن شعر سازمان بسیج هنرمندان کشورنیز بود.

از این شاعر توانمند چهل و هفت ساله تاکنون چهار مجموعه ی زیرانتشار یافته است :

«ترنم حضور»، «مروارید فراموش شده(گزیدهء غزل‌ها)1376»، «ساعت به وقت شرعی دریا (مجموعهء غزل)1380 »، «گزینه ادبیات معاصر»، «دلمویه‌های بم» و گزیدهء شعرها(مجموعهء نیستان)1380 اشاره کرد. 

وی اخیرا در حال آماده‌سازی مجموعه شعری با عنوان «بزرگراه سکوت» در حوزه دفاع مقدس بود.

خلیل عمرانی، یکشنبه، 19 آذرماه سال جاری (1391)پس از یک دوره ی بیماری قلب و عروق در سن 48سالگی درگذشت. روحش شاد و یادش جاودان باد!

غزل زیر از اوست:

تقدیم به امام روح الله و امین آرمانش امام سید علی خامنه ای (مدّ ظلّه العالی) :

عاشقانه ی موعود!


صدازدی که درختان،صدازدی که بهار

هزار و چارصدو چند  شاخه ی بسیار

تو آمدی و زمین ایستاد  سبزـ آبی

تو آمدی و   زمین ایستاد دریاوار

جهان جوان شدوآغازتازه ای که تویی

تبسمی که نگاهت،اشاره ات که ببار

ببار تا به سر آید گمان هر پاییز

بساز تا بسراید بهار ازتو هزار

جوانه ها که به نام تو منتشر شده اند

حماسه ها که به رسم تو می شود تکرار

هزار و سیصد و آن سال تلخ تا امروز

تو در نگاه امامی که خوانده ای هر بار

به نام شب شکنش خطبه های خورشیدی

به روشن نفسش عاشقانه ی ایثار

امام دوم نهضت، امین امت نور

پر از هزار و حضوری شکفته در اسرار

تو هستی و همه دل ها به دیدنت روشن

هزارو هرچه غزل ،هرچه عشق، هرچه نثار

امین عشق تو در نور می زند لبخند

چنان که چشم و دل ما،جهان شده بیدار

جهان رو به هدایت، جهان مهدیخواه

به احترام نگاه تو می شود سرشار

نمانده تا برسد عاشقانه ی موعود

حدیث نیمه ی خرداد و لحظه ی دیدار

تهران91/3/10      خلیل عمرانی(پژمان دیّری)

(1) - ( ر.ک.وبلاگ  خلیل عمرانی، یاد یاران / مردانی شاعری الگو).

(2) - ( ر.ک. خبرگزاری ها، خسرو آقایاری / 19 آذر ماه )



[ دوشنبه 91/9/27 ] [ 1:2 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

درباره ی خلیل عمرانی متخلّص به پژمان دیّری

خلیل عمرانینام خلیل

بر تارک « فرهنگ دوستی » !

وقتی که مثل ماه

                   از دور دست عاطفه

                                       - از برج انتظار -

                                                           لبخند می زنی

 در من هزاران آینه ی فردای بی دریغ

                                              آغاز

                                                    آغاز

                                                         آغاز

                                                             آغاز می شود.

این قطعه را خلیل عمرانی نیمه ی شعبان همین امسال برایم پیامک کرد. نگاه امید بخش او به آینده ی روشن ، در کلمه کلمه ی آن موج می زند. او هنوز نمی دانست که ناگهان چنین زود از میان ما خواهد رفت. همان طور که سلمان هراتی رفت؛ حسن حسینی رفت؛ قیصر امین پور رفت؛ محمّد رضای آقاسی رفت. این ها همه شاعر انقلاب بودند؛ ولایتمدار بودند. با نفس رحمانی خود، به خیلی از قلب های افسرده جان بخشیدند و ادبیّات انقلاب اسلامی را به پیش بردند. حکمت اینکه ، چرا در اوج جوانی پر کشیدند و رفتند، بر ما پوشیده است. وقتی به چند برهه ی زمانی از زندگی خلیل می نگرم، می بینم که امثال او قطره قطره ی عمر خود را نثار انقلاب کرده اند. در هر حادثه و خطری ، سنگ خورده اند و از انقلاب دفاع کرده اند.

در دهه ی شصت هردو در دانشگاه دولتی یزد تحصیل می کردیم. من ورودی 66 و او ورودی 67 بود. کلاس های بسیاری را با هم گذراندیم. او عضو انجمن اسلامی دانشگاه بود و کانون شعر و ادب را اداره می کرد. خیلی تلاش کرد تا مرا هم با خود همراه کند. امّا من با مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کردم. مأمور به تحصیلی و تدریس موظف از یک طرف ، و از سوی دیگر تأهل و منزل داری . از جانب دیگراخذ واحدهای درسی زیاد تا دوره ی تحصیلی کوتاه شود. اجازه ی همراهی با او را نمی داد.البتّه خلیل هم همین شرایط را داشت؛ با این تفاوت که تازه ازدواج کرده بود و در بخش اداری آموزش و پرورش یزد فعّالیّت می کرد . و شاید رفت و آمد او راحت تر انجام می گرفت. خلیل پشتکار بسیار خوبی داشت و به واسطه ی روابط عمومی بالایی که داشت، با مراکز و افراد زیادی مرتبط بود. همین نشاط کاری به مذاق بعضی ها خوش نمی آمد و حتّی بعضی اساتید هم اسباب تکدّر خاطر ایشان را فراهم می آوردند. روزهای آخری که در یزد بودم با لحن گلایه آمیزی می گفت: این جماعت دوست ندارند که بچه های انقلاب رشد کنند، امّا به کوری چشم آن ها هم که شده باید ادامه ی تحصیل دهیم و جایگاهی را که به ناحق تصاحب کرده اند از چنگشان درآوریم! روزهای آخری که در کنار ایشان بودم ، شاهد برپایی مراسم شب شعری بودم که در آذرماه 1369با مدیریت ایشان برپا گردید.اسم مرا هم درلیست دانشجویان شاعر قرار داد، پیش از جلسه اشعار را به نظر و تأیید ایشان رساندم و بعد از اعتماد به نفسی که به دست آوردم ، پشت تریبون رفتم. هدیه ای هم از دست اساتید گرفتیم ،و در پایان ، چند عکس یادگاری عیش ما را کامل کرد؛ خلیل خودش سه قطعه عکس آورد تا زینت آلبوم عکس های یادگاری خانوادگی شود، نشانه ای که سبب شد تا همیشه حضورش را در منزل احساس کنیم. او یک محبّت دیگر هم در حق من کرد ولی من نتوانستم جبران کنم وآن یادداشت و غزل زیر بود که به دست خطِ خودش، در دفتر من یادداشت کرد :

تقدیم به دوستم جناب آقای فرهنگ:

اکنون که می روی چو نسیم از کنار من

پاییز می شود ز جدایی بهار من

در شهر خود چکامه ی یادم مبر زیاد

یاد آر از این خرابی قلب خمار من

گاهی به بزم عشق و وفا با سحر بگو

شرحی ز غصّه ی دلِ عاشق تبار من

با زلف یار گر که شبی یافتی قرار

تصویر کن شکستن صبر و قرار من

خواندی به یاد چشم غزالی اگر غزل

کن واژه های سبز غزل را نثار من

نامم نشان به گوشه ی « فرهنگ » دوستی!

تا باشدت نشانه ای از انتظار من

حاشا برد نگاه تو « پژمان» ز یاد خویش

ای رفته چون نسیم سحر از کنار من !

خلیل عمرانی « پژمان دیّری »

19/ 3/ 1369 یزد.

فکر نمی کردم دیگر توفیق دیدارخلیل را داشته باشم، امّا مکرّر پیش آمد. آن هم به سبب مسؤولیّت هایی بود که آموزش و پرورش در طول خدمت به ما واگذار کرد. در جلسات و همایش ها و کنگره ها و زمانی که مشاور وزیر آموزش و پرورش شد، در طبقه ی ششم وزارتخانه با هم گپ و گفتی داشتیم و...  

 آخرین باری که او را دیدم ، فروردین ماه امسال در جلسه ی امتحانی آزمون دکترا بود. هنوز امتحان صبح شروع نشده بود که دو ردیف آن طرف تر دیدمش ، توی خودش فرو رفته بود. بلند شدم و خودم را به او رساندم با سلامی گرم ، مصافحه و روبوسی و حال و احوالی مختصر ؛ ساعت یازده که آزمون صبح به پایان رسید؛ دوباره باب گفت و گو را باز کردیم و گذشته ها را مرور کردیم. در همین حین متوجّه شدیم که آزمون بعد ازظهر در ساعت سه برگزار می شود. از ناهار هم خبری نبود با وجود آنکه وزیر خبر آن را داده بود. تصمیم گرفتیم منزل برویم و برگردیم. من کمی دیرتر از او رسیدم مثل همیشه دقیقه ی نود! هنوز درجای خود مستقر نشده بودم که خودش را به من رساند و گفت خیلی نگرانت بودم؛ الحمدلله که به موقع رسیدی! ومن چه قدر از این محبّت و عاطفه ی او لذّت بردم. آخرین تماس تلفنی ما هم در همین آبان ماه بود که از من خواست رابطی را از کاشان به او معرّفی کنم و معلوم شد که دنبال حلِّ مشکل یکی دیگر از دوستان است تا طلب او را برایش وصول کند. ولی نمی دانم برای چه منظوری شماره تلفن آقای گودرزی رئیس آموزش و پرورش یکی از نواحی اصفهان را از من گرفت !؟ گودرزی نیز در یزد با ما دو نفر همکلاسی  بود. این ضایعه مولمه را به شما و گودرزی و خانواده و دوستانش تسلیت می گویم.

 



[ چهارشنبه 91/9/22 ] [ 8:23 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

گربه های شاخدار!

طنز دانشجویی

گربه های شاخدار!

 

گوشه ای از حیاط دانشگاه به طرز عجیبی شلوغ شده بود؛ هرکس  از آن جا عبور می کرد ، بی اختیار مکثی  یا توقف کوتاهی داشت و بعد هم با شتاب راهش را می گرفت و دور می شد. بعضی هم ترجیح می دادند که به آن گروه بپیوندند. من نیز که از دور ناظر این قضایا بودم ، حس کنجکاوی ام گل کرد و با عجله به سمت جمعیّت کشیده شدم و با زحمت زیاد،خودم را به کانون ازدحام نزدیک کردم. متوجّه خبرنگاری  شدم که با دستگاه ضبط صدا مشغول مصاحبه با یکی از دانشجویان بود. در آن لحظه دانشجو به خبرنگار می گفت: ببخشید سرتون رو به درد می آورم. خبرنگار هم خیلی آرام پاسخ داد: شما هرمطلبی دوست دارید بفرمایید، چون من حواسم جای دیگه است! این پاسخ دندان شکن سبب شد تا دانشجو گیرپاچ کند و بعد از این که چشم هایش چهار تا شد وبه تته پته افتاد،سرفه اش گرفت و نتوانست صحبت کند، با دست اشاره ای کرد و جلوی دهانش را گرفت و عقب عقب رفت تا توی جمعیت گم شد. خبرنگار میکروفون را جلوی دانشجوی دیگری گرفت و پرسید: می شه بپرسم چیزهای جالب و عجیب و غریب این جا چیه؟ او هم در حالی که خمیازه اش گرفته بود، پاسخ داد: همین دهن درّه که  می آید و می رود! خبرنگار تشکر کرد و از دانشجوی دیگری پرسید: شما دانشجوی چه رشته ای هستید؟  پاسخ داد: دانشجوی رشته ی ملوانی! خبرنگار سؤال کرد: اگر ناگهان دریا طوفانی شد و شما توی کشتی بودید، چه کار می کنید؟ دانشجو جواب داد: فوری لنگر می اندازیم! خبرنگار دوباره پرسید: اگر طوفان سخت تر آمد چه می کنید؟ پاسخ داد: یک لنگر دیگر می اندازیم. خبرنگار باز سؤال کرد: اگر طوفانی شدیدتر از قبل آمد چه؟ جواب داد: بازهم لنگری دیگر می اندازیم. خبرنگار تعجب کرد و گفت: این همه لنگر را از کجا می آوری؟ دانشجو لبخندی زد و گفت: از همان جایی که شما این همه طوفان می آورید. خبرنگار در حالی که از حاضرجوابی این دانشجو به وجد آمده بود ، نگاه خود را درمیان جمعیت به حرکت در آورد و در این میانه چشمش توی چشم من گره خورد و اشاره ای کرد و جلو آمد و تا جایی که توانست میکروفون را نزدیک دهانم قرار داد. سؤال کرد: تازه چه خبر؟ گفتم: مرحمت جناب عالی! تازه اوّل کار است. باز خودش را به من نزدیک تر کرد و گفت: تازه این که خیلی کهنه است! گفتم: تازه می رسیم به اولش! بلافاصله گفت: تازه وقتی برسی، چی می شه؟ گفتم: تازه آن طرفش رو ندیدی! گفت: تازه می خواهی بخوابی.این طور نیست؟ گفتم: تازه کجای کاری! تازه قراره که دوستم هم بیاید!. گفت: تازه وقتی آمد چی میشه؟ گفتم: تازه وقتی برود متوجه می شوی! خبرنگار مطلب را گرفت که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و من به این راحتی  از خر لجاجت پیاده نمی شوم. مکثی کرد و گفت : آیا در جریان سؤال امروز ما هستی یا نه؟ گفتم : نه ، تازه از راه رسیده ام. لبخندی زد و گفت: سؤال اصلی ما این است که به چه کسانی « گربه های شاخدار»گفته می شود؟ گفتم:متوجّه منظور شما نمی شوم. گفت: تعدادقابل توجهی از دانشجویان وقتی وارد دانشگاه می شوند، از همه ی مسایل اجتماعی فاصله می گیرند و می گویند : ما آمده ایم که فقط درس بخوانیم. وقتی گفته می شود که:  باشد،قبول! درستان را خوب بخوانید و هم از اوقات فراغت مایه بگذارید و با تشکل های دانشجویی همکاری کنید و یا اینکه دست کم در تولید برنامه های فرهنگی دانشگاه مشارکت داشته باشید.جواب می دهند که : نمی خواهیم برای خودمان مشغله ی فکری درست کنیم. می گوییم خوب چرا در بحث های علمی شرکت نمی کنید و چرا چشم و گوش بسته، هرچه را که در جلسات درس و سخنرانی ها می شنوید، همه را دربست می پذیرید؟ شاید قابل نقد باشد؟! جواب می دهند: از قدیم وندیم گفته اند: آهسته بیا و آهسته برو که گربه شاخت نزنه! وقتی می پرسیم: گربه های شاخدار چه کسانی هستند؟ آخرین حرف شان این است: همین که گفتیم! حالا از شما می پرسیم: گربه ی شاخدار کیست و کجاست ؟هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید، بنابر این  گفتم: گشتیم، نبود، نگرد، نیست ! همین!

نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و با سردی گفت: ممنون! ناگهان از پشت سر من ، صدای یکی بلند شد و گفت: برادر ! موش این جا دست به عصا راه می رود! و آن وقت شما درباره ی گربه ی شاخدار سؤال می کنید؟موش های این جا از دهان خودشان بلغور می دزدند تا گربه شاخشان نزند. به همین خاطر هم در این جا گربه شیر است در گرفتن موش، لیک موش است در مصاف پلنگ. لطفاً دنبال آن ها نگردید.چون من می دانم  که کمین گربه های شاخدارکجا ست. همه تعجب کردیم.خبرنگار به اوگفت: پس تا زود است آدرسش را بدهید که برویم و یک گزارش مشتی تهیه کنیم!  دانشجو نوشته ای را  از جیبش بیرون آورد و گفت: آدرس این گربه های شاخدار را برایتان می خوانم تا خودتان پرتقال فروش را پیدا کنید.بعد از روی نوشته شروع به خواندن کرد: ترس از مرگ، بزرگ ترین ضعف بشر است و اژدهای قدرت که همان شیطان اساطیری است، حاکمیت خویش را بر ضعف های بشر نهاده است و از همه بیش تر بر ترس از مرگ ، نزدیک ترین تجربه ای که برای ما می تواند صدق سخن « یونگر» را آشکار کند، انقلاب اسلامی ایران است. اژدهای قدرت، هنگامی امید از ایران باز گرفت که خلایق را فارغ از ترس یافت...و از این پس باید منتظر باشیم که این تجربه در بسیاری از سرزمین های کره زمین تکرار شود.خبرنگار وسط حرفش پرید و گفت: ببخشید یونگر چه مطلبی گفته است؟ دانشجو پاسخ داد: یونگر در مقاله ی عبور از خط گفته است: قدرتمندان همیشه در این وحشت به سر می برند که مبادا مردم آزاده بتوانند دام ترس از مرگ را بدرند و از آن بیرون روند، زیرا این پایان کار گربه های شاخدار است.یکی از وسط جمعیت فریاد کشید: ما که چیزی نفهمیدیم. دانشجوی پشت سری من در جواب گفت: حق با شماست.چون معلم نقاشی به دانشجویش می گوید: آیا می توانی یک گاری بکشی؟ و شاگرد جواب می دهد: این کار من نیست، کار یک اسب است! این مبارزه با گربه های شاخدار بزرگ ،کار یک یا دو تا ملّت نیست بلکه عزم جهانی می خواهد، اما دست کم می توانیم نوچه های گربه های شاخدار را که در درون هرکدام از ما لانه کرده اند، همین دم در حجله سر به نیست کنیم! دوباره همان آقا فریاد کشید : خوب آدرسش بدهید تا دمار از روزگارش دربیاوریم! خبرنگار در جوابش گفت: گربه های شاخدارهرکس با دیگری فرق می کند.گربه ی شاخدار اکثر ماها همین ترس بی جاست که هر روز به شکلی جلوه می کند؛ حالا راست میگی دمار از روزگارش در بیاور! دانشجوی جیغو گفت: کسی به من چیزی گفت؟ خبرنگار گفت:مثل اینکه تازه از خواب بلند شده ای ! حکایت آموزگاری که به  شاگردش گفت: تو نمی توانی سر کلاس من بخوابی! و شاگرد جواب داد: درسته آقا چون شما خیلی بلند بلند حرف می زنید!!ببخشیداگر من و این آقا بلند حرف زدیم. از میان این بحث و جدل ها وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود؛از سایه ی خودم هم می ترسیدم.یک نفر که کنارم قرار داشت ،آهسته در گوشم گفت: امسال در دی ماه سه روز همه ی جهان توی تاریکی فرو می رود،فصل ها عوض می شود و دنیا به پایان خود نزدیک می شود.این طرفی من هم زمزمه کرد،نیمی از مردم دنیا از گرسنگی خواهند مرد. آن دیگری گفت :شیطان پرست ها بر همه جا مسلط می شوند.این دیگری گفت:ای بابا! همه جهانی سازی را پذیرفته اند و آن وقت ما با لجاجت و یکدندگی می خواهیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم.آن یکی سمتی توضیح داد که: اگریک بمب بیندازند،همه چیز روی هوا رفته است! این یکی سمتی هم گفت:ما یک دوست برای خودمان نگه نداشته ایم! کم کم این سر و صدا و غوغا در تارو پود سلسله ی اعصابم، کارتونک بازی کرد و مثل پاندول ساعت هی آمد و رفت،آمد و رفت تا به صدای گربه تبدیل شد.این صداها می خواستند مرا به عقب برانند که یک دفعه با همه ی وجودم فریاد کشیدم:   « گشتیم، نبود، نگرد، نیست » !همه از این جمله ی بی ربط و فریاد ناگهانی من تعجب کردند و بعد از مکث کوتاهی، قهقهه ا ی زدند و تفریح کنان ،صحنه را ترک کردند. فهمیدم اگر به قوّه وهمیّه مجال بدهند ،گُله به گُله گربه ی شاخدار می روید!

 



[ دوشنبه 91/8/22 ] [ 9:54 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

شاعران دارالمؤمنین کاشان در عصر صفوی :

شاعران دارالمؤمنین کاشان در عصر صفوی

کاشان عصر صفوی ، بنا به گزارش های متعدّد سیاحان و مورّخان ، بهشت هنر و معماری بوده است . با روی کارآمدن حکومت صفوی در قرن دهم هجری، اهالی کاشان، شیعیانی مؤمن بودند واز حکومت که مبلّغ آیین تشیّع بود،راضی و خرسند بودند و از آنان به خوبی استقبال کردند. سلاطین شیعه صفوی پس از اینکه اصفهان را به عنوان پایتخت خود برگزیدند ، به کاشان نیز که از مهم ترین کانون های شیعه نشین ایران بود توجه شایانی کردند و ضمن سفرهای متعدد ،اماکن رفاهی و مذهبی بسیاری را در این شهر به یادگار گذاشتند. اهمیت کاشان در این دوره به حدی است که سفرنامه نویسان از این شهر به عنوان پایتخت مذهبی ایران یاد کرده اند.

 اگر چه زلزله ویرانگر سال 982 هـ . ق ضربه سختی به بناهای شهر وارد آورد لیکن در این دوره از تاریخ ، کاشان در شؤون مختلف ترقّی فراوانی کرد. صنعت و هنر بافندگی به اوج ترقی وشکوفایی رسید. بهترین و زیبا ترین انواع پارچه های ابریشمی، کتان، مخمل،و مرغوب ترین قالی های پشم و ابریشم در کارگاه های نساجی  این شهر بافته می شد. چنانکه شاردن سیاح فرانسوی می نویسد: اساس ثروت و حیات مردم کاشان از صنایع نساجی و ابریشم بافی و تهیه قطعات زربفت و نقره بافت تشکیل شده است. عصر صفوی بهترین دوره رونق وآبادانی کاشان بوده است. ده ها اثر تاریخی در شهر و حومه ی آن و ظهور ده ها عالم و فقیه و ادیب و شاعرکاشانی ، همگی نشانگر عصر طلائی کاشان در این دوره می باشد. طبیعی است که در چنین شرایطی که مردم دغدغه ی معیشتی و امنیتی ندارند، حوزه ی شعر و شاعری ، رشد و جهش چشمگیری پیدا می کند. گزارش میرتقی الدین کاشانی ، در تذکره ی معروف خود موسوم به " خلاصه الاشعار و زبده الافکار"، نشانگر چنین اتّفاقی است.وی در این اثر مهم ادبی به معرّفی پنجاه و پنج شاعر معروف کاشان و حومه پرداخته است: محتشم، رفیع الدین حیدر معمّایی، معزّالدین محمّد،امین الدین محمّد، میرزا حسابی، ضیاءالدین محمّد،جلال حکیم، رکن الدین مسعود، ابوطالب ، رفیع الدین حسین، ابوتراب بیگ، قاضی برهان الدین محمد باقر، میر رکن الدین مسعود،میر یعقوبی، جمال الدین محمّد، میر نظام الدین هاشمی، موحدالدین فهمی، میر علی اکبر تشبیهی، شجاع الدین غضنفر، کمال الدین حاتم، مظفرالدین حسرتی، رضایی، فریدالدین شعیب، مولانا وحشتی، افضل دو تاری، مولانا شرف، حیدر ذهنی، مولانا مقصود، مولانا حیاتی، خواجگی عنایت، مولانا سمایی، مولانا شعوری ، مولانا فخری، حسین خصالی، مولانا کسری، مولانا نذری، مولانا شریف، مولانا مردمی، مولانا سروری، مولانا عبدالغفّار، قاضی محمّد عصفور، جلال الدین مسعود، مولانا غضنفر، این 43 نفر شاعرانی هستند که مؤلّف با بسیاری از آنان دیدار و مصاحبه و حشر و نشرداشته است. 12 نفردیگر هم هستند که در زمان مؤلّف روی در نقاب خاک کشیده و از شعرای معروف زمان خود بوده اند: مولانا شجاع ، میر مسعود، همدمی، مشفقی، گلشنی، حیدر طهماسبی، ادهم، نعمتی، نگاهی ، عبدل ساکنی، مولانا رموزی و میر هیبت الله قانعی. مؤلّف خود نیز دستی در شعر و شاعری داشته است. گفتنی است که میر تقی الدین محمّد کاشانی معروف به میرتذکره فرزند شرف الدین علی حسینی کاشانی زاده ی شهر کاشان بود و" ذکری "تخلّص می کرد.رموز شاعری و معلومات ادبی را نزد حسّان العجم محتشم کاشانی  فرا گرفته بود و بنا به درخواست استادش- محتشم -  اشعارش را گرد آوری و مرتّب کرد. در سال 987 سفری به اصفهان داشته  است. در سال 990 به عتبات عالیات رفته است. در سال1010مسافر همدان بوده و با شعرای آن دیار دیدار کرده است. نهایت اینکه مؤلّف تذکره ی عرفات ، درگذشت او را بین سال های 1022-1024 دانسته است. از مندرجات تذکره برمی آید که تا سال 1016 در قید حیات بوده است. کلّ تذکره ی شش جلدی تقی الدین مشتمل بر شرح حال 650 شاعر شهرهای کاشان، اصفهان، قم، ساوه، قزوین، گیلان و مازندران، تبریز و آذربایجان، یزد و کرمان، شیراز و همدان، ری و استرآباد(گرگان)، خراسان و جرفادقان و قصبات و حوالی نزدیک می باشد.



[ دوشنبه 91/8/15 ] [ 4:59 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

صباحی بیدگلی اولین شاعر تعزیه سرای ایران

مولانا سلیمان صباحی بیدگلی

اولین شاعر تعزیه سرای ایران

به مناسبت برگزاری اوّلین همایش بین المللی صباحی از 9تا11آبان ماه 1391
در شهرآران و بیدگل
[منطقه ی کاشان بزرگ]

در 12 کیلومتری شمال شرقی منطقه ی کاشان، شهرستان آران و بیدگل قرار دارد با مردمانی مهربان و سخت کوش . جاذبه های تاریخی و فرهنگی این شهر در کنار طبیعت بکر و دست نخورده ی کویری و نزدیکی به دریاچه نمک ، و حضور جدّی مردم در عرصه های گوناگون انقلاب اسلامی به ویژه جان فشانی در دوران هشت ساله ی دفاع مقدّس و نیز فعالیّت های وسیع اقتصادی از جمله ورود به عرصه های صنعتی و تولیدی و همچنین پذیرش مسؤولیت در جایگاه های گوناگون نظام اسلامی ، روز به روز بر اعتبار و آبروی این منطقه افزوده است. امید می رود با پی گیری های نماینده ی محترم مردم کاشان و آران و بیدگل در مجلس شورای اسلامی  ( که از اتفاق از همین شهرستان برخاسته است) کاشان در آینده ی نزدیک از فرمانداری ویژه ی کنونی به سطح استانی ارتقا یابد. ان شاءالله!

مولانا سلیمان صباحی یکی از بنیانگذاران سبک بازگشت ادبی است که دربیدگل تولّد یافته و در همین محل نیز مدفون شده است. اخیراً مقبره این شاعر دوره ی زندیه به اهتمام هیئت امنای مردمی محل بازسازی، و با طراحی مهندس مجیدستاری ،به سبک معماری دوران زندیه که گنبدی  بر روی آن قرار گرفته و با تلاش های مهندس مسعود فرزانگان بیدگلی و آقای رمضانعلی حیرانی احداث گردیده است. صباحی بیدگلی غزلی دارد که نقش مزار وی شده است:

مکش به­ خون، پر و بالم که من هرآن­چه پریدم

به غیر گوشـــه­ ی بامت نشیمنی نگزیـدم

هـزار دانه فشاندند و رامشان نشـدم مـن

هـزار سـنگ به بالـم زدی و مـن نپریـدم

ندیدم آن­که توانم بـه او گـریختن از تـو

که بود دام تو گسترده هر طرف که دویدم

نظاره­ ی گل و گشت چمن به مرغ­ چمن خوش

که مـن به دام فـتادم چـو، زآشـیانه بریـدم

سـزد اگر نفروشم غـم تو را بـه دو عـالم

که نقد عمـر ز کف دادم و غـم تو خریـدم

مرا به جرم چه کردی برون ز گلشن کـویت؟

بری ز نخل تو خوردم؟گلی ز شاخ تو چیدم؟

وطـن به بـیدگل امّا کسی ندیـده صباحی

به دست شاخه ی گل یا به فرق سایه ی بیدم

  صباحی بیدگلی کیست؟ 

صباحی کاشی( وفات 1218؟ )نامش حاجی سلیمان از قریه ی بیدگل کاشان بود. از جوانی به علوم ریاضی و فنون شاعری علاقه یافت. در شاعری تخلّص از آذر بیگدلی گرفت و با او و هاتف دوستی و علاقه ی صمیمانه یافت.در اواسط عمر به حج رفت و اوایل عهد قاجار حتّی دوران فرمانروایی فتحعلی را هم دریافت. دیوانش شامل قصاید و غزلیات است. ترکیب بندی که در زلزله ی کاشان و مرگ فرزندان گفته است در کلام متأخّران کم نظیر به نظر می رسد. ترکیب بندی هم که در تتبّع دوازده بند محتشم سروده است، در همان زمینه تأثیر خاص دارد. در غزلش هم شور و دردی هست که از احساس واقعی حاکی است.

شیوه ی شاعری صباحی:

" فکر بازگشت به شیوه ی شعر قدمای عراق و خراسان که در دوره ی فترت بعد از صفویه در اصفهان و شیراز و کاشان بین تعدادی از مستعدّان عصر قوت گرفت و در دوره ی بعد مقارن اوایل عهد قاجار به صورت نهضت و مکتب ادبی در آمد، بدون شک در عصر صفویه بی سابقه نبود...و علاقه ی کسانی مثل صباحی و هاتف و آذر به شیوه ی قدما هم تا حدّ زیادی ناشی از تبحر خود آن ها در شعر قدما و آشنایی شان با ادب گذشته بود. چنانکه هاتف اصفهانی در دواوین ادب تبحّری تمام داشت و به عربی هم در اسلوب قدما شعرمی گفت.صباحی را معاصرانش شاعری دانشمند تلقّی می کردند..."

( عبدالحسین زرین کوب، گذشته ی ادبی ایران ، صص459 و  460بخش80به نقل از: تجربه الاحرار و تسلیه الابرار، تألیف عبدالرزاق بیگ دنبلی، به تصحیح و تحشیه حسن قاضی طباطبایی1/377 )

دیوان صباحی آخرین بار به کوشش احمدکرمی انتشار یافت. وی معتقد است: در میان گروه شاعران بازگشت ادبی ، صباحی بیدگلی رتبتی ممتاز دارد. در سرودن انواع شعر طبع خود را آزموده و در هر صنف سخن، به خوبی از عهده ادای آن برآمده است. صباحی در غزل شیرین و لطیف خود به سخن سعدی و حافظ توجه دارد و در قصیده ، کار قصیده سرایان بزرگ قرون پنجم و ششم سرمشق اوست و چنانکه شعر او گواهی است به تتبع آثار آنان کوششی فراوان داشته و به عظمت کار شاعرانی چون عنصری و فرخی و سنائی و مختاری و معزی و انوری و لامعی و ازرقی به دیده حرمت می نگریسته است . فتح الله خان شیبانی کاشانی قصیده سرای فحل و بزرگ دوره قاجاریه ، صباحی را در کار رجعت ادبی ، نخستین کس می شناسد و می گوید: " ... وضع بیان به کلی تغییر یافت و فصاحت و بلاغت در ظلمت شب های رکاکت و قباحت الفاظ مشکله و استعارات بارده مستتر گشت و در اواخر ملوک زند..... صباحی بیدگلی ..... صبح صادق سخن را بالا کشید و به طریق شعرای باستان قصائدی چند به نظم آورد....." و مراد شیبانی ، از این رجعت ، عصر صفویه و سبک هندی نیست ، بلکه وی از انحطاط شعر فارسی را از آغاز دوره سلجوقیان می داند و صباحی را مجدّ شیوه شاعران باستان می شناسد که بدیهی است این سخن خالی از اغراق نیست . به هر حال تاثیر وجود صباحی در تحول ادبی بر بنیاد شیوه شاعران پیشین انکار ناپذیر است ، زیرا فتحعلی خان صبا ، ملک الشعرای دوران فتحعلی شاه و سر سلسله گویندگان عصر قاجاریه و مروّج هنر شاعری در آن دوره ، پرورده مکتب اوست.

دکتر محمد جعفر محجوب معتقد است اولین و قدیمی ترین شعری که در دست است و طوری سروده شده که به اشعار تعزیه ها ماننده است در دیوان صباحی بیدگلی ( متوفی به سال 1218 ه.ق./1802م.) ثبت است:

فغان که چرخ جفاکیش برسر عالم

کشید تیغ جفا دیگر از نیام ستم

نمود لشکر غم بر دل صغار و کبار

چنان هجوم که عیش از میان گزید کنار

گشود تصرف به هر طرف چندان

که نیست خاطر هیچ آفریده ای خندان

به حیرتم من از آن ، کاین سپهر حیلت گر

رسانده است به خاطر چه حیله ای دیگر

کشید بر سر آفاق تیغ خون آشام

ربود از دل و جان جهانیان آرام

اگر غلط نکنم باشد این هلال عزا

که آمده است مرا در نظر چو تیغ جفا

( دیوان صباحی بیدگلی،پرتو بیضایی،به اهتمام مشفق کاشانی،1338،چاپ تهران مصوّر،ص153)

این قطعه 113 بیت است و در مرثیه ی حضرت علی اصغر، و چندان از سیاق سخن صباحی دور است که مصحح دیوان (مرحوم حسین پرتو بیضایی) گفته ممکن است شاعر این مثنوی طولانی را در بدایت شاعری و شاید ایام کودکی سروده باشد. بدین گفته ی مصحح دیوان باید افزود که این شعر در بحر مجتثّ است و معمولاً شاعران استاد، مثنوی را در این بحر و بحرهای طولانی دیگر نمی سرایند و این نکته نیز عوامانه بودن شعر را بیش تر آشکار می کند ...(ادبیات عامیانه ایران، به کوشش دکتر حسن ذوالفقاری،ج2،1387،صص1266،1267).

گفتنی است که: شهرت صباحی در میان عامّه ی مردم بیشتر در مرثیه سرایی و ماده تاریخ های مناسب و ممتاز است. در دیوان او، تعداد زیادی ماده تاریخ در موضوعات گوناگون دیده می‌شود.گاه در تاریخ فوت اشخاص و گاه در بنای مسجد یا عمارت نو بنیاد و گاهی برای جشن‌ها و عروسی‌های معاصرین خود، ماده تاریخ‌های بر جسته‌ای سروده‌است.

در دیوان صباحی قصاید مفصلی با شیوه ی عراقی، در باره رسول اکرم (ص) و خاندان نبوت وجود دارد که مراتب خلوص نیّت و ایمان خود را به زیبایی ظاهر ساخته‌است. از آثار مشهور مولانا صباحی  چهارده بند مرثیه‌ای است که به اقتفای محتشم کاشانی در شهادت حسین بن علی علیه السلام سروده و بر همه ترکیب بندهای که بعداز محتشم ساخته‌اند مزیت دارد.

حوادث مهم زندگی شاعر:

صباحی علاوه بر سفر حج که مؤلّف آتشکده به آن اشاره کرده است ، چند سفر کوتاه نیز به قم و تهران و شیرازداشته است. سفر اوبه شیراز در موقع جلوس جعفر خان زند بوده است و مسافرتش به تهران هنگام احداث بنای تکیه دولت اتّفاق افتاده است.

از حوادث رقت انگیز زندگی وی،همان طور که مرحوم زرین کوب بدان اشاره کرده است، حادثه ی دردناک  زمین لرزه کاشان در سال 1196 هجری قمری است که بر اثر آن شاعر ، عائله خویش را از جمله  زن وسه فرزند خود را از دست می دهد. ترکیب بند تاثر آوری که وی در مرثیت عزیزان خود سروده یادگار این فصل از روزگار تلخ زندگی او ست.

صباحی ، با هاتف اصفهانی و آذر بیگدلی وشهاب ترشیزی  دوستانی همدل و استوار بوده اند . نسبت به آذر بیگدلی با حرمتی که شاگرد از استاد خود سخن می گوید یاد می کند، ظاهرا" مربی هنری و راهنمای وی در شاعری آذر بوده است و چنانکه آذر خود در شرح احوال صباحی در تذکره آتشکده خویش می نویسد ، تخلص صباحی را نیز همو برای وی برگزیده است.

دیوان صباحی بیدگلی ، نخستین بار در سال 1338 هجری خورشیدی به تصحیح و مقابله شادروان پرتو بیضائی و اهتمام آقای عباس کی منش " مشفق کاشانی " صورت طبع یافته است. بار دیگر به کوشش جناب آقای احمد کرمی در زمستان1365 به چاپ رسیده است.

 معروف­ترین نسخه­های خطّی دیوان صباحی بیدگلی:

1- نسخه­ی خطّی متعلّق به کتابخانه­ی مجلس،به شماره 1015/353:3

2- نسخه­ای خطّی با تاریخ اتمام سه شنبه 23شعبان1222 متعلّق به آستان قدس رضوی،به شماره 5040

در پایان این نسخه ماده تاریخی در وفات مولانا صباحی از خامه­ی سحاب اصفهانی رقم خورده که بیت آخر آن چنین است:

سحاب از بهر ضبط سال تاریخ وفات او /رقم زد آه کز ملک فصاحت شد سلیمانی

 در مورد تاریخ وفات صباحی اختلاف وجود دارد وفات او بنابر ماده تاریخی که از سحاب ابن هاتف (م1222)دردست است سال 1208 هجری می باشد که چنین است :

غرض کلک سحاب از ضبط سال تاریخش     

 رقم زد آه کز ملک فصاحت شد سلیمانی

ولی از بعضی آثار صباحی  بر می آید که این ماده تاریخ فاقد صحت است ودرآن تحریف رخ داده است به عنوان مثال ماده تاریخی که استاد صباحی بیدگلی در اتمام عمارت جعفر قلی خان سروده (صباحی هم به تاریخ این رقم زد   که دایم باد معمور این عمارت)بیانگر این است که ایشان تا سال 1215 درقید حیات بوده اند حال اگر در ماده تاریخ سحاب به جای آه کلمه ی (وای) بگذاریم ویا کلمه ی (کز) را به صورت (که از) بخوانیم  سال 1218 به دست می آید که قرین صحت می باشد. دهخدا در فرهنگ خود سال وفات ایشان را 1206ه.ق ذکر کرده است.

بخشی از منابع در آرشیو وبلاگ محفوظ است.



[ چهارشنبه 91/7/26 ] [ 11:56 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز سیاسی:خوابنامه ی تحریم!

این داستان براساس اسطوره های ایرانی تهیه و تنظیم شده است.علاقه مندان برای کسب اطلاعات بیشتر در باره ی اصطلاحات و شخصیت ها می توانند به کتاب پژوهشی در اساطیر ایران تألیف مرحوم دکتر مهرداد بهار مراجعه نمایند.

طنز سیاسی:

خوابنامه ی تحریم!

خوابنامه ی تحریم

اهریمن وقتی می خوابد که مردم بیدارند،و شیطنت و آلار سازی او وقتی شروع می شود که مردم به خواب رفته باشند. این بار اتفاق عجیبی افتاد، اهریمن خواب را سه طلاقه کرد و در حالی که مردم بیدار بودند، در پایین ترین درکه ی ظلمانی منطقه « وای بد» نشست و غمباد گرفت تا مشاورانش از راه رسیدند و خبر آوردند که بچه دیو پهلوی در کوزه افتاده است: مجلس عزایی برپا شد. اهریمن با اکومن اورشلیمی، اندر لندنی، ساوول پاریسی، ناگهیس ژرمنی، ترومد رومی، تریزسوئدی و زریز دانمارکی دم گرفتند و سرود « آی ددم وای » را سیزده بار خواندند. سپس پیچ فرستنده ی صدا و سیمای خورشید سواران را باز کردند تا بهتر در جریان تحولات سرزمین مزدا قرارگیرند:مجری شبکه تشریح کرد که ایرانیان،چگونه توانسته اند به فرمان پیشوای آسمانی خود کشورشان را از لوث وجود اعوان و انصار شیطان، پاک کنند. اهریمن از این حرکت انقلابی مردم، آن قدرعرق کرد که دلش می خواست صورتش را با سیم برق خشک کند.اندردیو اورا به خویشتن داری دعوت کردو گفت : غم از دل بیرون کن! که کار عالم همه پشم است . اهریمن یکدفعه آن روی سگش بالا آمد و گفت: مگر من« دل» هم دارم که غم با اجازه من درون آن رفته باشدکه حالابه امر من بیرون آید؟! اندر دیو از باب شوخی گفت: حق با شماست قربان! من تا دیروز فکر می کردم که علاوه بر دل«کلیه» هم داریم. ولی الآن در تلویزیون دیدم که روی تابلوی شرکت تاکسیرانی نوشته که رنگ «کلیه» ی تاکسی ها نارنجی است! اهریمن به او اخمی کرد و گفت: لطفاً مزه نریز! و بعد از اعضای جلسه خواست تا وحشتناک ترین طرح های خود را برای محو انقلاب مزدایی ارائه نمایند. اکومن مثل همیشه پیشدستی کرد و گفت: قربان ! دیشب خوابی دیده ام که حسابی مرا  دل چرکین کرده است ، اجازه بفرمایید که خوابم را تعریف کنم و بعد از تعبیر آن به اصل مطلب بپردازیم! اهریمن کمی صدایش را نازک کرد و گفت: بنال تا ببینیم چه دسته گلی به آب داده ای!؟

جهنم شیاطین

اکومن گفت: در عالم رؤیا دیدم که در قعر جهنم  افتاده ام و زقّوم می خورم و نوشادر پس می دهم . ناگهان ماری جلویم سبز شد و برایم شعر و ترانه خواند و بعد هم آب دهن خود را جمع کرد و توی صورتم انداخت و رفت .آن آب زهرآلود، کورم کرد. در آن عالم تاریکی ،کورمال کورمال پیش رفتم تا به یک صندوق فلزی رسیدم، دزدکی دستی به داخلش رساندم  و یک مشت فلوس برداشتم.اماآن ها فلّزمذاب بودند و به دستم چسبیدند ، درست مثل همین الآن که طلاها از من دل نمی کنند! ازدرد، دو دستی توی سر و صورت و بناگوش خودم زدم .وقتی به خودم آمدم که ناشنوا شده بودم. درست مثل حالا که جز صدای خودم ، فریاد هیچ تنابنده ای را نمی شنوم. در این حالی که ورجه می زدم و توی ذغال ها، وول می خوردم ، به داخل گودالی افتادم و یک ناودان از پلیدی و نجاست روی سر و رویم آوارشد.در چنین احوالی بود که از خواب پریدم .البتّه از ترس، جایم را خیس کرده بودم. همین !

جهنم شیاطین

اهریمن لحظاتی به فکر فرو رفت و بعد سر برداشت و گفت: زمانی که نزد پدرم زروان بودم، در کتاب ابن سیرین خواندم که اگر کسی در خواب، دوزخ را ببیند، دلیل آن است که عاصی و گناهکار است  و شکنجه ، نشانه ی خواری و بیچارگی است . نوشادر ، غم و اندوه می آورد و مار، دلیل بر دشمنی پنهان است و غلبه ی مار ، غلبه ی دشمن بر او ست. ترانه و سرود دلیل بر سخن و گفتار باطل است .و نابینایی کم احترامی می آورد و ناشنوایی دلیل بر خرابی دیانت و نامرادی در دنیاست . فلوس نیز،غم آور و ذغال، مال حرام است و ناودان علامت خونریزی . تاریکی و ظلمات نیز نشانه ی گمراهی در دین است. به این ترتیب، اکومن جان تو خودت یک گنج هستی و خبر نداری! حالا  بگو ببینم در مورد ایران چه خاکی بر سرمان بریزیم ؟ اکومن سینه ای صاف کرد و گفت: تنها چاره آن است که دیو خشم را مأمور کنیم تا روزگار ایرانیان را سیاه کند! اعضای جلسه مثل همیشه نظراو را تأیید کردند. و دیو خشم پس از دریافت حکم مأموریت، با یک اسکاتراند پتیاره ، تنوره کشید و به هوا بلند شد و در منطقه ی «وای نیک» جولان داد. هرمزد که حامی ایرانیان است، به شن های بیابان طبس فرمان داد تا با دیوان مقابله کنند. دیو خشم در عرض چند ساعت آن چنان «سیلی خور» شدکه مجبورگردید،عقب نشینی کند.پتیاره های دیگر نیز در آتشی که خود افروخته بودند،سوختند.

اکومن

وقتی خبراین شکست به اهریمن رسید ، از شدت عصبانیت هفت بار سر خود را به دیوار خلا کوبید. و تا مدّت ها گیج و منگ بود. سرانجام به نزد پدرش زروان رفت و گفت: پدر! ایران به من می گوید غلط زیادی نکن! زروان خونسردانه به او جواب داد: به حرفش گوش نده و هر کاری می خواهی بکن! اهریمن بعد از آن،  به عملیات ایذایی روی آورد.دسیسه ها و توطئه ها ی خوف آور او یکی پس از دیگری،بی اثر ماند.منطقه ی «وای بد»، روز به روز کوچک تر، و بر فضای بیکرانگی « وای نیک »،افزوده می گشت.

کماله دیوان سرانجام به این نتیجه رسیدند تا از راه جنگ نرم، ایرانیان را به زانو در آورند. اکومن مأمورشد تا اندیشه نخبگان را فاسدکند. اندر دیو موظف شد تا با دین مردمان بستیزد. ساوول دیو، بر عهده گرفت تا کارمندان  را وسوسه کند که  به بهانه ی کمی درآمد با مردم به ستم و بیداد رفتار نمایند. ناگهیس دیو، کمر خود را محکم بست تا از هزار راه نرفته، اسباب ناخرسندی و نارضایتی عمومی را فراهم کند.تریز دیو نیز تعهّد کرد تا با فلسفه بافی، کم کاری و تنبلی و سستی را در جامعه رواج دهد. از جمله ی کلمات او این است که گفت: کشورهای پیشرفته با کار کمتر درآمدبیشتری کسب می کنند و شبانه روز خود را در کافه تریاها و کاباره ها و کنار دریا ها به امور «نی نیش ناش» می گذرانند. زریز دیو نیز مأمور راه اندازی شبکه های ماهواره ای و انواع رسانه شد تا زهرغم و فساد در کالبد مخاطبان بچکاند که  بیمار شوند و از یاری هرمزد دست بر دارند.

جهنم شیاطین

اهریمن با خیال راحت به خواب رفت. اوضاع ایرانیان کمی بی ریخت شد. اول کسی که بوی دسیسه ها را شنید، پیشوای آسمانی انقلاب بود ، زیرا او در پیشِ «وای نیک»ایستاده بود و دیده بانی می کرد. وقتی وضع را نابه سامان دید، اعلام خطر نمود. و لحظه به لحظه از توطئه های دشمن ، رمز گشایی کرد. خواب  اهریمن آشفته شد و ناگهان  جیغ بنفش کشید . همه خبردار شدند. بادمجان دور قاب چین ها از راه رسیدند و پیشنهاد دادندتا طرح هویج و چماق به اجرا درآید. شرکت های چندملیّتی که بر بیش از هفتاد در صد بازده صنعتی جهان اثر گذارهستند و بیست و پنج درصد تولید دنیا و 5900 میلیون دلار درآمد سالیانه در جیب آن هاست، محصولات مصرفی خود را روانه بازار ایران کردند. سراسر ایران بوی هویج گرفت. در اوضاع هویجی هرکس به طور مجازی باید تصور کند که خوش بخت است. زیرا زندگی به جزشکم و شهوت و لذّت معنی دیگری ندارد. در چنین شرایطی است که شرکت های داخلی  می توانندتحت لیسانس پپسی کولا و کوکاکولا ، به معده های سالم، قندآب ببندند. و آدامس بدون قند وایت می تواند از راه  برسد و جار بزند که ما دندان شما را نمی پوسانیم ! درحالی که جویدن ، بدون بلعیدن ، عملی غیر تولیدی است. اُجنرال  نیز وارد زندگی ایرانیان شد و با تهویه ی مطبوع خود، فریاد کشید: ما هوای شما را داریم! لوازم خانگی زانوسی ایتالیا آمد تا به ما بگوید: زندگی زیباست! فقط با ابزار آشپزخانه ی دسینی می توان زندگی را به خانه برد! با پاناسونیک نیز« همه برنده اند»! با تصویرهای سه بعدی سامسونگ در مصرف انرژی صرفه جویی می شود! با رویال پشت یک لبخند زیبا ، هرچه که فکر می کنید، خوب است. محصولات ال جی، مبلمان هوفکس، «کلون در»نمایندگی انحصاری دورمای آلمان در ایران، «تی دبلیوسی» گالری پرستیژ، ناپلی، رجینا، ساعت پیاژه، پروفیل ساخت کره،تقویت کننده ی مردان، تغییر در سایز آقایان، عینک آن ورش پیدا، همه و همه سعادت مجازی را به ایرانیان ارزانی داشتند.اماسرزمین اهورایی به برکت رهبری مقتدرش، هوشمندتر از آن بود که با این دسیسه ها در لاک غفلت و بی خبری فرو برود. از بهمن هرمزدی پرسیدند: کاپیتالیسم یعنی چه؟ جواب داد : یعنی استثمار انسان به وسیله ی انسان! دوباره پرسیدند: لیبرالیسم یعنی چه؟ بعد از کمی تفکر پاسخ داد: درست بر عکس آن است! القصه؛ شورای پرتلبیس امنیت تشکیل جلسه داد و ایرانیان را ازنظر اقتصادی تحریم کرد. هواپیما های مسافربری تحت قلب نامهربان اهریمن از داشتن قطعات یدکی محروم شدند و تلپ تلپ به زمین افتادند. در عوض هرمزد راه های ابتکار و سازندگی را به ایرانیان آموخت.اهریمن از ورود داروها ی مورد نیازمردمان جلوگیری کرد. سپندارمذ وزیر بهداشت از میان مرغزارهای آباد، هزارها داروی گیاهی درمان بخش بیرون آورد و در اختیار نیازمندان قرار داد. اهریمن مواد اولیه صنعتی جهان را در انحصار خود گرفت و ایرانیان را از آن محروم ساخت.حتی دان مرغ و طیور نیز در برنامه ی تحریم شورای اهریمنی قرار گرفت، پیشوای سرزمین اهورایی، فرمان دادتا طرح اقتصاد مقاومتی به اجرا درآید.بدین ترتیب جادوی تحریم باطل گردید و خواب اهریمن به «تف سربالا» تعبیر شد.زیرا شرکت های چند ملیتی بازار مصرف خود را از دست دادند و خود در لاک تحریم گرفتارشدند. در کتاب بندهش مزدیسنی آمده است : اهریمن آن را که نتواند کرد، اندیشد و به انجام دادن آن نیز تهدید بکند. والسلام! 



[ دوشنبه 91/7/3 ] [ 10:40 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]
[ مطالب جدیدتر ] .::. [ مطالب قدیمی‌تر ]

درباره وبلاگ



پیوندهای روزانه

مُقیت - برای اهل خیر
درپناه عدالت-میثم میرزایی تبار
آستان مقدس اولین شهیدتاریخ ایران در اردهال
کاشان حامی
پرتال خبری کاشان
ساربان
عباس خوش عمل
دل نامه
خبرگزاری طنز بیداری
کارنامه
شهید حسن خاکی
تاریخچه نمایش در کاشان
سیّدرضای شاعر
ابیازن زادگاه من
حماسه سازان-حسینعلی حاجی

آرشیو ماهانه

شرح سدید
شعر و ادب
مجموعه طنزهای سدید
خاطره و داستان
قند پارسی و پژوهش ادبی
سینما و تئاتر
یادداشت های سیاسی
روز های خدا
دل نوشته ها
سوره ی اندیشه
آموزش و پرورش
کاشان شناسی
اخلاق و عرفان
فرهنگ بسیجی
کودک و نوجوان
دفاع مقدس

پیوندها

امام خمینی
امام خامنه ای
آثارامام خامنه ای
مقام معظم رهبری
سفیر ولایت-آیت الله نمازی
استاد میر باقری
آستان قدس رضوی
کربلا- حرمین
جریان شناسی سیاسی
وزارت فرهنگ و ارشاد
فرهنگستان ادب فارسی
کتابخانه ملی و موزه
کتابخانه های کشور
سازمان اسناد کتابخانه ملی
اسناد انقلاب اسلامی
جبهه ی فرهنگی انقلاب
دفتر تدوین تاریخ ایران
دایره المعارف اسلامی
مؤسسه در راه حق
پرتو سخن
بنیاد اندیشه اسلامی
اطلاع رسانی فلسطین
اطلاع رسانی دولت
سامد:مردم و دولت
ریاست جمهوری
مجلس شورای اسلامی
پژوهش های مجلس
قوه ی قضاییه
حوزه ی هنری
وزارت آموزش و پرورش
شبکه مدارس ایران
وزارت علوم
آرشیو صدا و سیما
خبرگزاری فارس
رجا نیوز
خبرگزاری رسا
خبرگزاری حیات
خبرگزاری جمهوری اسلامی
شبکه خبر دانشجو
خبرنامه دانشجویان
صبح قریب
خبرگزاری صراط
سازمان پانا
خبرگزاری های سیتنا
میراث فرهنگی کاشان
صراط نیوز
سپاه نیوز
تریبون مستضعفین
نشریه راه
دانشنامه دین و سیاست
فرهنگ واژگان
شهید آوینی
رحیم پور ازغدی
مهدی نصیری
حسین شریعتمداری
دکترحسن عباسی
دکتر زاکانی
حماسه سازان - حسینعلی حاجی
دکتر کوچک زاده
انجمن شاعران ایران
شاعران پارسی زبان
قیصر امین پور
میرشکاک-فردا
علی رضا قزوه
عباس خوش عمل کاشانی
پرویز بیکی
حسین قدیانی
جلال رفیع
رضا امیرخانی
توقیف سوره
وحید یامین پور
دکتر محسن پرویز
حمید عجمی
یادداشت های شبانه-بدری
کتابخانه حج
پایگاه مجلات تخصصی نور
بانک مقالات اسلامی
نصور-مقالات
جهاد دانشگاهی-مقالات
ایران داک
رشد
مردم شناسی
عماریون
تسنیم
شبستان
خبرنگاری تلویزیون
آموزه
فرهنگخانه
فرهنگ ایثار
فرهنگ انقلاب
فرهنگ شهادت
وبلاگ نویسان ارزشی
رهروان ولایت
معبر-بسیج
ارزشی ها
شهر حقوق
ذخیره خدا
فصل انتظار
سفید شهرکاشان
دسته کلید
مهدی باقری
فقیه نی ریزی
شهیدان هفتم تیر
تلنگرخانه
هم نفس
آرمان
بازنشستگی
طلبه بلاگ
برادران شهید هاشمی
فازستان
ولایتی ها
دهاتی
محمد صادق کوشکی
مثل فرهنگ
روزدهم(عاشورا)
ارزیابی آ.پ.
جشنواره ادبیات داستانی دفاع مقدس
نسرین ارتجایی
بی بال پریدن
گردشگری کاشان
رسانه فجر کاشان
یکی بود هنوزهم هست
پاتوق د.و پ.
تنهایی من
نوید شهادت
همه رقم مفت!!!!!
آشنای غریب
بوی سیب
عاشقان علی
راهی به حقیقت
سامع سوم
حاج آقا مسئلةٌ
فرزانگان امیدوار
غیر قابل انتشار
نغمه ی عاشقی
ستارگان دو کوهه
شهدای دارالمؤمنین کاشان
جبهه پایداری انقلاب اسلامی
شهید اردهال
پایگاه خبری تحلیلی برهان
فرمانداری آران و بیدگل
انهار
xXx عکسدونی xXx
روستای چشام
دکتر قدیری1
دکتر قدیری2
خبرنگار- ابوالفضل نوحی
شهیدان هاشمی
دوستانه
کانون مسجد فاطمیه شهید یه
بازگشت نیما
لنگه کفش
آبادگر-قربان ناد
جاده های مه آلود
فدایی ولایت
بسیج اسدآباد-روز قدس
مناجات با عشق
محسن شعبانی مفرد
عمارمیاندواب
ترخون
خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا
ندای دریا
تینا!!!!
حضرت آیت الله نمازی
.:: مــــهــــــدویــــــــت ::.
بلوچستان
PARSTIN ... MUSIC
تنهایی......!!!!!!
عاشقانه
ارواحنا فداک یا زینب
شهید حسن خاکی
ابیازن زادگاه من
««««««« کارنامه »»»»»»»
وبلاگ گروهیِ تَیسیر
قالب پارسی بلاگ|قالب وبلاگ عید نوروز پارسی بلاگ
تور چین
ثبت شرکت | nulled mobile

سایت آوازک

عکس جدید

دیگر امکانات


بازدید امروز: 158
بازدید دیروز: 196
کل بازدیدها: 1159324

طراح قالب: آوازک

[ طراح قالب: آوازک ]
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ]