درباره ی خلیل عمرانی متخلّص به پژمان دیّری
نام خلیل
بر تارک « فرهنگ دوستی » !
وقتی که مثل ماه
از دور دست عاطفه
- از برج انتظار -
لبخند می زنی
در من هزاران آینه ی فردای بی دریغ
آغاز
آغاز
آغاز
آغاز می شود.
این قطعه را خلیل عمرانی نیمه ی شعبان همین امسال برایم پیامک کرد. نگاه امید بخش او به آینده ی روشن ، در کلمه کلمه ی آن موج می زند. او هنوز نمی دانست که ناگهان چنین زود از میان ما خواهد رفت. همان طور که سلمان هراتی رفت؛ حسن حسینی رفت؛ قیصر امین پور رفت؛ محمّد رضای آقاسی رفت. این ها همه شاعر انقلاب بودند؛ ولایتمدار بودند. با نفس رحمانی خود، به خیلی از قلب های افسرده جان بخشیدند و ادبیّات انقلاب اسلامی را به پیش بردند. حکمت اینکه ، چرا در اوج جوانی پر کشیدند و رفتند، بر ما پوشیده است. وقتی به چند برهه ی زمانی از زندگی خلیل می نگرم، می بینم که امثال او قطره قطره ی عمر خود را نثار انقلاب کرده اند. در هر حادثه و خطری ، سنگ خورده اند و از انقلاب دفاع کرده اند.
در دهه ی شصت هردو در دانشگاه دولتی یزد تحصیل می کردیم. من ورودی 66 و او ورودی 67 بود. کلاس های بسیاری را با هم گذراندیم. او عضو انجمن اسلامی دانشگاه بود و کانون شعر و ادب را اداره می کرد. خیلی تلاش کرد تا مرا هم با خود همراه کند. امّا من با مشکلات عدیده ای دست و پنجه نرم می کردم. مأمور به تحصیلی و تدریس موظف از یک طرف ، و از سوی دیگر تأهل و منزل داری . از جانب دیگراخذ واحدهای درسی زیاد تا دوره ی تحصیلی کوتاه شود. اجازه ی همراهی با او را نمی داد.البتّه خلیل هم همین شرایط را داشت؛ با این تفاوت که تازه ازدواج کرده بود و در بخش اداری آموزش و پرورش یزد فعّالیّت می کرد . و شاید رفت و آمد او راحت تر انجام می گرفت. خلیل پشتکار بسیار خوبی داشت و به واسطه ی روابط عمومی بالایی که داشت، با مراکز و افراد زیادی مرتبط بود. همین نشاط کاری به مذاق بعضی ها خوش نمی آمد و حتّی بعضی اساتید هم اسباب تکدّر خاطر ایشان را فراهم می آوردند. روزهای آخری که در یزد بودم با لحن گلایه آمیزی می گفت: این جماعت دوست ندارند که بچه های انقلاب رشد کنند، امّا به کوری چشم آن ها هم که شده باید ادامه ی تحصیل دهیم و جایگاهی را که به ناحق تصاحب کرده اند از چنگشان درآوریم! روزهای آخری که در کنار ایشان بودم ، شاهد برپایی مراسم شب شعری بودم که در آذرماه 1369با مدیریت ایشان برپا گردید.اسم مرا هم درلیست دانشجویان شاعر قرار داد، پیش از جلسه اشعار را به نظر و تأیید ایشان رساندم و بعد از اعتماد به نفسی که به دست آوردم ، پشت تریبون رفتم. هدیه ای هم از دست اساتید گرفتیم ،و در پایان ، چند عکس یادگاری عیش ما را کامل کرد؛ خلیل خودش سه قطعه عکس آورد تا زینت آلبوم عکس های یادگاری خانوادگی شود، نشانه ای که سبب شد تا همیشه حضورش را در منزل احساس کنیم. او یک محبّت دیگر هم در حق من کرد ولی من نتوانستم جبران کنم وآن یادداشت و غزل زیر بود که به دست خطِ خودش، در دفتر من یادداشت کرد :
تقدیم به دوستم جناب آقای فرهنگ:
اکنون که می روی چو نسیم از کنار من
پاییز می شود ز جدایی بهار من
در شهر خود چکامه ی یادم مبر زیاد
یاد آر از این خرابی قلب خمار من
گاهی به بزم عشق و وفا با سحر بگو
شرحی ز غصّه ی دلِ عاشق تبار من
با زلف یار گر که شبی یافتی قرار
تصویر کن شکستن صبر و قرار من
خواندی به یاد چشم غزالی اگر غزل
کن واژه های سبز غزل را نثار من
نامم نشان به گوشه ی « فرهنگ » دوستی!
تا باشدت نشانه ای از انتظار من
حاشا برد نگاه تو « پژمان» ز یاد خویش
ای رفته چون نسیم سحر از کنار من !
خلیل عمرانی « پژمان دیّری »
19/ 3/ 1369 یزد.
فکر نمی کردم دیگر توفیق دیدارخلیل را داشته باشم، امّا مکرّر پیش آمد. آن هم به سبب مسؤولیّت هایی بود که آموزش و پرورش در طول خدمت به ما واگذار کرد. در جلسات و همایش ها و کنگره ها و زمانی که مشاور وزیر آموزش و پرورش شد، در طبقه ی ششم وزارتخانه با هم گپ و گفتی داشتیم و...
آخرین باری که او را دیدم ، فروردین ماه امسال در جلسه ی امتحانی آزمون دکترا بود. هنوز امتحان صبح شروع نشده بود که دو ردیف آن طرف تر دیدمش ، توی خودش فرو رفته بود. بلند شدم و خودم را به او رساندم با سلامی گرم ، مصافحه و روبوسی و حال و احوالی مختصر ؛ ساعت یازده که آزمون صبح به پایان رسید؛ دوباره باب گفت و گو را باز کردیم و گذشته ها را مرور کردیم. در همین حین متوجّه شدیم که آزمون بعد ازظهر در ساعت سه برگزار می شود. از ناهار هم خبری نبود با وجود آنکه وزیر خبر آن را داده بود. تصمیم گرفتیم منزل برویم و برگردیم. من کمی دیرتر از او رسیدم مثل همیشه دقیقه ی نود! هنوز درجای خود مستقر نشده بودم که خودش را به من رساند و گفت خیلی نگرانت بودم؛ الحمدلله که به موقع رسیدی! ومن چه قدر از این محبّت و عاطفه ی او لذّت بردم. آخرین تماس تلفنی ما هم در همین آبان ماه بود که از من خواست رابطی را از کاشان به او معرّفی کنم و معلوم شد که دنبال حلِّ مشکل یکی دیگر از دوستان است تا طلب او را برایش وصول کند. ولی نمی دانم برای چه منظوری شماره تلفن آقای گودرزی رئیس آموزش و پرورش یکی از نواحی اصفهان را از من گرفت !؟ گودرزی نیز در یزد با ما دو نفر همکلاسی بود. این ضایعه مولمه را به شما و گودرزی و خانواده و دوستانش تسلیت می گویم.