سدید کاشان

صفحه اصلی عناوین مطالب تماس با من قالب وبلاگ Feed

روزهای شیرین

این روزهای شیرین و دوست داشتنی ،گوارای وجود آن کسانی که لحظه لحظه ی زندگی اشان از پرتو نور اولیای الهی روشنی می گیرد، و با باران آموزه ها و نَفَس رحمانی آنان مترنّم می شود . و حماسه آفرینی های حسینی و ادب آموزی های اباالفضلی و جان پروریِ دعاهای زین العابدینی دل شان را به سوی بهشت آسمانی پرواز می دهد. اعیاد شعبانیه مبارک باد!

تقدیم به جانبازان سر افراز میهن اسلامی:

 

گوهر تابنده «جانباز» آن امیر قلب ها

                                   می برد دل را کنار علقمه تا نینوا 

می کند ایثار جان و می ستاند آبرو

                                 تا که این ملّت بماند بر سر عهد و وفا



[ چهارشنبه 90/4/15 ] [ 4:12 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

بعثت یادآور قیام برای خدا!

    

تقدیم به اشرف مخلوقات و فخر بشر ، نبی مکرم اسلام که با بعثت خویش

زمین را برای همیشه به آسمان متصل کرد و با تعلیم و تربیت انسان های

 کامل، ما را در حصن حصین ولایت امامان معصوم و جانشینان آنان قرار داد. 

 

 به دریا رو که تا گوهر بیابی

شکار خوب سیمین بَر  بیابی

  بیا شو معتکف در غار بعثت  

  که صد دامن گل باور  بیابی

 



[ جمعه 90/4/10 ] [ 6:13 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

عید مبعث مبارک باد!

 

از بعثت او جهان جوان شد                    گیتى چو بهشت جاودان شد
این عید به اهل دین مبارک                     برجمله ی مسلمین مبارک.

 

خواند زبان دلم ثنای محمد(ص)                ماند خرد خیره در لقای محمد(ص)

دیده دل، جام جم به هیچ شمارد            سرمه کند گر زخاک پای محمد(ص)

سائلِ درمانده ناامید نگردد                        گر که بکوبد درِ سرای محمد(ص)

ای که ندای" اذان" رسید به گوشت   هان که به گوشت رسد ندای محمد(ص)

رفته خود از عرش تا به فرش سراسر          زیر فلک سایه ی لوای محمد(ص)

نوری(سیّاره) یافت راه هدایت            تا که شدش عشق رهنمای محمد(ص)

 

تویی هم مصطفی و هم محمد        تو را در آسمان نامند احمد

تو کانون صفا مرد یقینی                    تو عین رحمه للعالمینی

 

بعثت نه این سرور، سرور ولایت است          مبعث نه این چراغ، چراغ هدایت است

خورشید چون ز شرق حرا پرتو افکند             احمد نه این فروغ، فروغ رسالت است

 

نور عترت آمـــــــد از آیینه ام                     کیست در غار حرای سینه ام

رگ رگم پیغام احمد می دهد                    سینه ام بوی محمد می دهد

 

آن شب ، شب بیست و هفتم رجب بود . محمد غرق در اندیشه بود که ناگهان صدایی گیرا

و گرم درغار پیچید : بخوان! بخوان به نام پروردگارت که بیافرید ، آدمی را از لخته خونی

آفرید ، بخوان که پروردگار تو ارجمندترین است ، هم او که با قلم آموخت ، و به آدمی آنچه را

که نمی دانست بیاموخت . . .

 

امید آنکه لیاقت رحمتی از الطاف رحمة للعالمین را

داشته باشیم و این روز را به یادش گناه نکنیم . . .

عید مبعث مبارک باد



[ پنج شنبه 90/4/9 ] [ 3:36 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

خاطره ای از یک شهید هفتم تیر

 یاد شهیدان ما زنده و جاوید باد!

 خاطره ای از شهید حبیب الله مالکی فرماندار ایرانشهر

                                      
نام پدر:  حسن
تاریخ تولد:  یکشنبه ، 7 خرداد ، 1334
محل تولد:  تهران
سن هنگام شهادت:  26
تحصیلات:  کارشناسی
تخصص:  جمعیت‌شناسی

- خرداد سال 1359 از دانشسرای راهنمایی تهران فارغ التحصیل شدیم.در جریان انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها بود؛ ما چند نفر تصمیم گرفتیم ، برای خدمت معلّمی به مناطق محروم کشور برویم . خبر شدیم ایرانشهر به نیرو نیاز دارد. داستان مفصلی دارد که چگونه  و از کجا حرکت کردیم تا به ایرانشهر رسیدیم و تازه در آن جا ما را به زاهدان فرستادند تا برای بار دوم گزینش شویم ؛ سرانجام ما را به روستای بزمان که در فاصله ی یکصد کیلومتری  ایرانشهر است ، اعزام کردند.
حضور ما در ابتدای مهر در بزمان، مصادف شد با  افتتاح اولین دبیرستان این روستا . دبیرستانی که نه در داشت و نه پنجره و نه هیچ امکانی که سی چهل نفر دانش آموز بتوانند به راحتی در آن  زندگی کنند. در عوض از یک مدیر خوب و دانش آموزان فهمیده ای بهره مندبود.و همین هم انگیزه ی بسیار خوبی برای ماندگار شدن و خدمت کردن بود. بزمانی ها غالباً به کار کشاورزی اشتغال داشتند. بعضی دنبال تجارت بودند و جمعیت قابل توجهی نیز به شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند.مقام معظم رهبری هم که در سال 1357  به ایرانشهر تبعید شده بودند، بنا به دعوت اهالی ، رفت و آمدی نیز به این روستا داشتند؛ خاصه که جمعیت شیعی این محل، بسیار چشمگیر است و در هم تنیدگی آنان با اهل سنت ،ستودنی است. ارتباط قوم و خویشی شیعه و سنّی در بزمان، زندگی  آرام و مسالمت آمیزی را به وجود آورده است. دو دانش آموز داشتم که برادر بودند و در پایه ی سوّم تحصیل می کردند. به نام های اکرم و اعظم سهرابزهی؛  یکی شیعه بود و دیگری سنی .تعجب نکنید اهل سنت در آن منطقه، نام اکرم و اعظم را برای فرزندان ذکورشان انتخاب می کنند. یک روز از آن ها سؤال کردم، قضیه چیست که هردو از یک پدر و مادر هستید و در عین حال یکی شیعه و دیگری سنی است؟پاسخ دادندکه پدر ما سنی و مادرمان شیعه است ، آن که با مادر، ارتباط عاطفی بیشتری دارد شیعه شده است و آن که با پدر ، ارتباط عاطفی قوی تری دارد سنی شده است. هیچ مشکلی هم نداریم. هرکس وظیفه ی خودش را انجام می دهد.حقیقتاً هم همین طور بود این دو برادر ،خوش اخلاق و درس خوان بودند و مناسبات برادرانه ی خوبی داشتند.
من در کنار تدریس ادبیات فارسی و زبان عربی، مربی پرورشی آموزشگاه هم بودم. نهادامور تربیتی به همت شهیدان رجایی و باهنر تازه تأسیس شده بود و آثار و برکات آن تا بزمان هم رسیده بود. این را از آن جهت می گویم تا در جریان فضای آموزشی و پرورشی آن دبیرستان قرار بگیرید و اطلاع هم پیدا کنید که ما بیشتر وقت خودمان را در آموزشگاه می گذراندیم.
یک روز اواخر ماه آذر  و در حوالی نیمروز یک اتومبیل جلوی مدرسه ی ما پارک کرد و دو نفر از آن بیرون آمدند. یکی ریز نقش بود و عینکی درشت روی صورت داشت و دیگری بلندقد بود و هیکل ورزیده ای داشت. با آرامش و طمأنینه به طرف ما آمدند و با لبخندی آرامش بخش به ما خسته نباشیدو خدا قوت گفتند. مرد ریز نقش خودش را این گونه معرفی کرد: «حبیب الله مالکی» فرماندار ایرانشهر هستم.دیگری هم گفت: من هم « خراسانی »، معاون ایشان هستم . خیلی ذوق کردیم و با خوشحالی خودمان را معرفی کردیم و از اینکه به دیدار ما آمده اند، تشکر کردیم.بعد در باره ی وضعیت تحصیلی دانش آموزان و میزان آشنایی آن ها با انقلاب اسلامی سؤال کردندو از مشکلات آموزشگاه و ارتباط ما با مردم و حتی در باره ی مسایل شخصی چیزهایی پرسیدند و با انگیزه های ما آشنایی یافتند.در پایان هم از دیدار ما اظهار خرسندی کردند و آدرس محل کارشان را دراختیار ما قرار دادند و سفارش کردند که حتماً در ارتباط باشیم. ما به دلیل دوری راه در طول سال تحصیلی تا عید نوروز موفق نشدیم که به فرمانداری ایرانشهر برویم . دومین بار جناب مالکی را در معیت مقام معظم رهبری که در آن زمان نماینده ولی فقیه در شورای عالی وزارت دفاع بودند، در مسجد نور ایرانشهر زیارت کردیم که ضمن استفاده از سخنرانی آقا،با یکدیگر سلام و علیک و احوال پرسی داشتیم. مدارس که تعطیل شد. توانستیم با فراغت احوال بیشتری به ایرانشهر برویم و بیشتر با آقای خراسانی ارتباط داشته باشیم و احیاناً سلامی هم خدمت آقای مالکی بدهیم.آقای مالکی بیشتر در مأموریت بودند و جناب خراسانی به رتق و فتق امور می پرداختند. در بلوچستان به واسطه ی موقعیت جغرافیایی ، تابستان زودتر از جاهای یگر خودش را نشان می دهد و شدت گرما اجازه نمی دهد که مدارس تا پایان خرداد دوام بیاورد. بنابراین در اردیبهشت امتحانات داخلی انجام می گیرد و تنها امتحانات متمرکز کشوری است که تثبیت کننده ی فصل آموزشی است. به همین علت هم ما در خرداد ماه تعطیل بودیم و توانستیم یکی دوبار دیگر  آقای مالکی را از نزدیک زیارت کنیم . ایشان ذهن بسیار خلاق تشکیلاتی داشت و فکر می کنم چنانچه روزگار به او مهلت می داد، یک شعبه از حزب جمهوری را در ایرانشهر بر پا می کرد. از نظر فکری و ذهنی خیلی ها را آماده کرده بود و چون مقام معظم رهبری هم در حزب فعالیت می کردندو محبوب قلب ها بودند ، شرایط کاملاً مهیا بودتا حزب رقم بالایی از اعضای خود را در ایرانشهر داشته باشد. این رابطه ی عاطفی را درهمان نوروز سال 1360 که معظم له برای افتتاح دوره ی آموزش ضمن خدمت فرهنگیان به ایرانشهر آمدند و برای ما سخنرانی کردندمشاهده کردم .در مسجد نور هم که متعلق به اهل سنت است همین طور بود. ایشان تا عمق وجود شیعه و سنی رسوخ کرده بودند و نفس الهی اشان در همه جا نافذ و جاری بود. در جریان انتخابات ریاست جمهوری هم در یکی از شعب اخذ رأی ایرانشهر مسؤولیت داشتم و آن جا هم این محبوبیت شگفتی آور را مشاهده کردم .بالاترین رأی را ایشان آوردند.شاهد حضور پیرمردی بودم که قدرت راه رفتن نداشت و زیر بغل او را گرفته بودند و می آوردند، هنوز وارد شعبه اخذ رأی نشده می گفت من آمده ام که به آقا رأی بدهم. و این جوابی است که همیشه به خودم داده ام که  سیستان و بلوچستان هرگزنمی توانست مشکلات سیاسی نظیر کردستان را پیدا کند؛ زیرا مردم خادمان خودشان را می شناختند و از این نظر کاملاً آرامش خاطر داشتند.حبیب الله مالکی هم یکی از خادمان این مردم خوب بود.
روز هفتم تیرماه 1360 برای انجام یک کار اداری در امور تربیتی استان در زاهدان بودم که خبر فاجعه ی انفجار حزب جمهوری را شنیدم و از خبر شهادت حبیب الله مالکی و برادرشان جواد اطلاع حاصل کردم. روانشان شاد باد! و روح سید شهیدان این کاروان آیت الله دکتر شهید بهشتی رضوان الله تعالی علیه و هفتاد و دو تن از همراهانش با شهیدان کربلا محشور باد! آمین!



[ سه شنبه 90/4/7 ] [ 4:49 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز داستانی: - قصه ی مردی که می خواست رئیس جمهور شود!

  « قصه ی مردی که می خواست رئیس جمهور شود!»

یکی بود ، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود.در عهد تیر و کمان، پادشاهی زندگی می کرد که ریش نداشت و به او کیکاووس می گفتند. یک روز در تالار بزرگ قصر نشسته بود و با نارنج طلایی اش  بازی می کرد و در این حال ،با خود می اندیشید و نقشه های جانانه می کشید.غلامان و کنیزکان هم در رفت و آمد بودند ولحظه به لحظه خبرهای تازه ای از زایشگاه  حکومتی می آوردند. تا اینکه یکی از آن کنیزکان ، با فریاد مژده! مژده! وارد دربار شد واز شاه مشتلق خواست. شاه هم خواسته و نخواسته همان نارنج طلایی را که در دست داشت به طرف کنیزک پرتاب کرد و گفت: هی... جان بکن و حرفت را بزن!

 کنیزک در حالی که گوی طلایی را می گرفت ، و از خوشحالی  می خواست قالب تهی کند، با دستپاچگی فریاد کشید: قربان ! شما صاحب یک پسر کاکل زری شدید! کاووس شاه تا این خبر را شنید،همان جا خشکش زد و سگرمه هایش توی هم رفت و غرق تفکر شد، بعد از لحظاتی سر بر داشت و به کنیزک اشاره کرد که نزدیک تر بیاید. بعد با عصبانیت به او گفت : این نارنج طلایی من پیش تو چه کار می کند؟ کنیز ک مثل آنکه یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند، یک دفعه از هم وا رفت و با تته پته  جواب داد : قربان ! شما خودتان آ ن را به من بخشیدید ! شاه بیشتر خشم کرد و فریاد کشید: " تو غلط کردی دختره ی پا پتی که با پر رویی و وقاحت ، حرف توی دهان من می گذاری ! من اصلاً وقتی آن را به تو دادم، چیزی گفتم؟ نه ، تو یک نمونه بیاورکه من همین طوری چیزی به کسی بخشیده باشم !؟ من این نارنج را به تو دادم که آن را تمیز کنی. مگر ندیدی که با عرق دستم خیس شده بود؟" کنیزک مثل اینکه برق سه فاز گرفته باشد،بالا پرید و بعد هم  با عجله نشست و با آستین بلندش ، چند بار گوی طلایی را پاک و تمیز کرد و جلو آمد وبا تعظیمی هنرمندانه آن را تقدیم شاه کرد و سپس عقب عقب حرکت کرد و از در تالار بیرون رفت.

شاه نفس عمیقی کشید و روی  تخت  جواهر نشان لم داد و گوشه ای از سقف را انتخاب کرد و خیره خیره به آن چشم دوخت. با خود فکر کرد: " اِ...اِ...اِ... دیدی چه شد؟ ای دل غافل ! با یک چشم به هم زدن ، این پسره بزرگ و بزرگ تر می شود،و درست می شودعین یک نّره غول! آن وقت دیگر رستم دستان هم حریفش نمی شود. در چنین اوضاعی،وقت آن می شود که من باید عزا بگیرم؛ چرا؟ چون این آقا زاده مدعی حکومت می شود ، جوان های این روزگار هم که برای خودشان حکایتی هستند. چه می دانند  که ما با چه خون دلی  ، این دم و دستگاه را برپا کرده ایم، سر از تخم بیرون نیاورده می خواهند همه چیز را مفت صاحب شوند."

از به خاطر آوردن روزگار آینده یک دفعه دلش مثل آوار هرّی کرد و ریخت . به چه کنم و چه نکنم افتاده بود؛ ناگهان چیزی به خاطرش رسید، انتخاب نام می تواند حلاّل این مشکل باشد. می دانست که نام ها یک قداست خاصی دارند و انتخاب  خوب و یا بد آن بر کلّ زندگی بچه اثر می گذارد ؛ فکر کرد که خیلی خُوب اسمی را انتخاب می کنیم که هرگز به پادشاهی نرسد!
یک دفعه از جا پرید و وزیر دربار را خبر کرد تا کاهنان و منجمان و غیب گوها و جن گیرها را برای یک نشست اضطراری و  محرمانه دعوت کنند. جلسه که تشکیل شد با ایما و اشاره نیت خودش را به حاضران تفهیم کرد و از آن ها کمک خواست. پس از شور و مشورت فراوان به این نتیجه رسیدند که نام طفل تازه از راه رسیده را "اسفندیار" بگذارند. خیلی هم راحت گفتند تا کنون دیده نشده است که در طول تاریخ ، اسفندیار نامی به حکومت رسیده باشد. بعد هم بلند شدند و دنبال کارشان رفتند.
تا یک ماه ، جارچی ها در همه جا اعلام می کردند که نام ولی عهد شاهنشاه بزرگ " اسفندیار " است و کسی حق ندارد او را با اسم دیگری ، صدا بزند.

 گذشت و گذشت  و طبق  پیش بینی کاووس شاه ، این پسر کاکل زری ، مثل شاخ شمشاد قد کشید و بزرگ شد. در جوانی بدون اینکه خود بداند، آرزوکرد که نخست وزیر ایران شود. مثل اینکه به دلش برات شده بود که شاه نخواهد شد. یک  ویژگی مهمی  هم که داشت این بود که  به مسائل دینی ، خیلی علاقه نشان می داد ولی هرگز اجازه نیافت که به حوزه ی علمیه برود و درست و حسابی ملّا شود . این بود که هرگاه فرصت پیدا می کرد، به مسایل مذهبی نوکی می زد و چیزهایی یاد می گرفت. یک روز هم خدمت حضرت " اشو زرتشت " شرفیاب شد و به دست مبارک ایشان به کیش بهدینان درآمد. زرتشت در آخرمراسم، چشمه ای را به او نشان داد تا در آن فرو برود و بدنش را رویین کند. او هم همین کار را کرد. اما اشتباهی که کرد ، در وقت فرو رفتن در آب چشمه ، چشم های خودش را بست. این بود که همه جای بدنش ضد ضربه شد به جز چشمش. و همین نقطه ی ضعف ، باعث درد سرهای بعدی او شد. چون نمی توانست بصیرت کافی داشته باشد. وقتی لیسانسش را گرفت؛ پیش پدرش کیکاووس آمد و با جنگولک بازی ، ریاست حکومت را از او مطالبه کرد. کاووس شاه که منتظر چنین روزی بود ، یک شرط سخت  جلوی پایش گذاشت تا اگر از عهده ی آن برآمد بیاید و پادشاه شود. و آن شرط ، این بود که به هفت خوان مازندران برود و دیو سیاه را بکشد. او هم که  فکر می کرد رویین تن است و قدر قدرت است، به راحتی پذیرفت  و به این مأموریت سخت رفت ولی همان نقطه ی ضعفی که داشت، کار دستش داد و در دستان دیو گرفتار شد. تا اینکه رستم آمد و او را نجات داد.

 بعد از مدتی نزد پدر آمد و گفت : " پدر جان ! شما دیگر پیر شده اید و باید استراحت کنید و کارها را به دست جوان ترها بسپارید. در حقیقت این شما خواهید بود  که فرمانروایی می کنید. اراده اراده ی شماست و ما جوان ها مجری  فکر و طرح های شما هستیم. "

 کاووس شاه دید در بد مخمصه ای گرفتار آمده است. دید جواب دادن به این جوانی که جویای نام و نان است خیلی دشوار می باشد. بنابراین ابتدا او را دنبال نخود سیاه فرستاد و بعد خودش و مشاورانش نشستند و فکر کردند ،عاقبت به این نتیجه رسیدند که او را به شهرداری تهران بفرستند تا کار یاد بگیرد و در ضمن رابط  آن ها هم باشد. وقتی اسفندیار دوباره به خدمت پدر رسید، با ابلاغ مأموریت جدید خود مواجه شد. با خود گفت به جهنم ! می رویم و کار فرهنگی می کنیم. هم پز و کلاس دارد و هم هر خرابکاری را به حساب کار فرهنگی می گذاریم . جخ! چه نهادی وجود دارد که از ما حساب و کتاب بکشد؟! حساب و کتاب هم بخواهند ، در نهایت فضا را سیاسی می کنیم و در می رویم وتازه می شویم اسطوره ! مگر تا کنون متولیان فرهنگی چه گلی به سر مردم زده اند که ما بزنیم!؟" دلش که از این بابت قرص و محکم شد، از پدر تشکر کرد و وارد تیم شهرداری شد. آن قدر عشوه آمد تا از اصحاب خاص شهردار شد.

بگویی نگویی اوضاع هم به نفع این لوک خوش شانس تمام شد. زیرا بد اخلاقی های پدرش کیکاووس ، روزگار را برهم ریخت  و مردم رژیم تکنوکراتی و لیبرال دموکراسی او را برهم ریختند و شهردار را که درفش کاویانی در دست داشت، به روی کار آوردند و نظام جمهوری را تحکیم بخشیدند. شهردار با حمایت های رستم  و با رأی قاطع مردم به مقام ریاست جمهوری رسید. اسفندیار خیلی دوست داشت که از همان ابتدا به مقام معاون اولی رئیس جمهور برسد، ولی  مصلحت نبود. اول باید جای پای رئیس جمهور محکم می شد. این بود که او را در بخش میراث فرهنگی کشور منصوب کردند تا برای آینده درخشان خودش فرهنگ سازی کند. از آن جا که چشمش رویین نبود و رستم هم مثل شیر، اوضاع و احوال کشور را زیر نظر داشت، شیرین زبانی های اسفندیار ،کارگر نمی شد. مثلاً فرمایش می کرد: تورانیان مردمان خوبی هستند، اما حکومتشان بد است و ما باید با مردم تورانی رابطه بر قرار کنیم. رستم پیام می داد:" جناب اسفندیار شما اشتباه می کنی ، مردم تورانی هم مثل دولتشان ، بد هستند زیرا با حکومت، دستشان در یک کاسه است و همه باهم مهاجم و ستمگر هستند."

اسفندیار از اینکه کسی روی حرفش " ان قلت " بگذارد، اصلاً خوشش نمی آمد. به جای پشیمانی و جبران کار اشتباه ، کینه ی رستم را به دل گرفت و فراموش کرد که رستم برای نجات او از دست دیو ، چه فداکاری هایی کرده است.

 اسفندیار در مسؤولیت های خودش، سفری به یکی از مناطق تورانی داشت . تورانی های تخس مراسم جشنی  برپا کردند. اسفندیاراز اینکه مؤنثّات جلوی چشمش حرکات موزون  انجام می دهند و باورهای کیش بهدینی را به تمسخر می گیرند،خم به ابرو نیاورد.و خیلی هم ، حظّ بصر برد. تازه یادش افتاد که با رئیس جمهور هم رابطه ی فامیلی برقرار کند. وقتی برگشت ، دخترش را به ازدواج پسر رئیس جمهور در آورد و در جلسات فامیلی هم قول گرفت که رئیس جمهوردوره ی سوم باشد. رئیس جمهور هم پذیرفت و دست او را برای انجام هر کاری باز گذاشت.

در دوره ی دوم ریاست جمهوری  رستم اجازه نداد که اسفندیار به مقام معاون اولی برسد. رئیس جمهور هم که یک رگ لوس بازی در وجودش بود ، لج کرد و او را به ریاست وزارت دربار منصوب کرد و اختیارات مطلقی  هم به او داد. از آن به بعد بود که اسفندیار همه کاره ی کشور شد. اگر به کسی می گفت بمیر! باید می مرد وگرنه از مقام خود خلع می شد. و همین طور چنانچه کسی یک کیسه ماست می آورد و در کعب او می دمید، به مقامات عالی می رسید. یکی همین کار را کرد ، به مقام دیوان برید و خبرگزاری دولتی رسید. دیگری چندین هندوانه ی محبوبی گنده آورد و به زیر بغل اسفندیار گذاشت و به مقام ریاست اصطبل حکومتی رسید.

اسفندیار در طول این مدت خیلی سوتی داد، یکی این که ایرانیان خیانتکار را که به توران پناهنده شده بودند، به یک جلسه دعوت کرد وپس از اینکه به آن ها ، غذاهای چرب و چیلی و هدایای  چشم نواز داد و بیت المال را به سمّ خر زد، به طور رسمی اعلان کرد که ما با مکتب ایرانی می توانیم، بهترین نژاد عالم باشیم.و کیش بهدین را هم با استاندارد ایرانی به اقصا نقاط عالم صادر کنیم. در جای دیگری هم فرمایش کرد که دیگر روزگار کیش بهدینی تمام شده است و ما  باید با همه ی مؤمنان کیش های دیگر حتی اگر تورانی صهیونیستی باشند، ارتباط  خوب و برادرانه داشته باشیم.

و بدین ترتیب سعی کرد که راه را به نفع خود برای انتخابات بعدی  رئیس جمهوری هموار سازد. اسفندیار معتقد بود، مردمی که به رئیس جمهور فعلی رأی داده اند حتماً به من رأی می دهند، زیرا من داماد شمالی ها هستم. پس باید تلاش کنم تا رأی مخالفان را هم به دست آورم. این بود که با رئیس انجمن فلسفه ی پادشاهی سابق ارتباط برقرار کرد و با مزقونچی ها و ستارگان تماشاخانه ی حکومتی عکس یادگاری گرفت و با منجّمین و رمال ها نرد عشق باخت و به روزنامه چی های مخالفان رئیس جمهور ،چراغ سبز نشان داد و فلوس تورانی بخشید و با آن ها در نشر روزنامه ی تبلیغاتی کاسه و کوزه یکی شد. وبا اعتقاد به اینکه هدف وسیله را توجیه می کند، شد یک پا افراسیاب تورانی. و از کیش بهدینی فاصله گرفت.

مردم تحمل نکردند و باند نوپای اسفندیار را "جریان انحرافی" لقب دادند . کم کم کار بالا گرفت و ارتباط اسفندیار با گروه های مختلف تورانی ، امنیت کشور را به خطر انداخت. وزیر انهاء و اشراف و اطلاعات ، یک روز پیغام فرستاد و اسفندیار را برای پاسخگویی به پاره ای از سؤالات ، به دفترش دعوت کرد. اسفندیار از پرسش های وزیر اصلاً خوشش نیامد، در جلسه ی فامیلی از رئیس جمهور خواست ، وزیر را به خاطر این جسارتش عزل کند. خبر به رستم رسید . رستم که این رویه را خلاف مصالح ملی و دینی و اخلاقی می دانست، به طور رسمی، رئیس جمهور را از این کار نهی کرد. این کار به مذاق رئیس جمهور خوش نیامد. از شدت ناراحتی ، محل کار خود را ترک کرد و به نزد اسفندیار جان عزیزش رفت و خانه نشین شد. فکر می کرد که رستم برای منّت کشی هم که شده به پایش  می افتد و از اسفندیار عزیزش حمایت می کند. نه تنها چنین نشد بلکه رقبای او هم به تکاپو افتادند تا از آب گل آلود، ماهی بگیرند. هر کس که می خواست رئیس جمهور شود، برای جریان انحرافی ، مضمون تازه ای کوک کرد. کار به جایی رسید که  نزدیک بود دشمن اصلی ایرانیان یعنی تورانیان صهیونیست به دست فراموشی سپرده شوند.

این خانه نشینی یازده روز طول کشید و فرصتی را پیش آوردتا رئیس جمهور و اسفندیار به کتاب نصیحت الملوک نگاهی بیندازند.و بخش هایی از آن را به خاطر بسپارند.در «نصیحت نامه»  آمده بود که : "هر کس آرزوی جاه و نام و نان دارد ، بهتر است ، دست به دامن اهورا مزدا شود و فره ایزدی  را از او مطالبه کند وگرنه چشمان بی بصیرت او هدف تیر رستم  ها خواهد شد." و نیز در فراز دیگری این "دوا نامه" قید شده بود:" آنان که هر شب خواب ریاست جمهوری می بینند،و  مناصب حکومتی را امانت الهی  نمی دانند،شبانه روز صد بار، این  ضرب المثل ایرانی را  در دستگاه شور ترنّم کنند :
 شتر در خواب بیند پنبه دانه    /     گهی لپ لپ خورد ، گه دانه دانه.

این نسخه برای مداوای بیماران مالیخولیایی بسیار مجرّب و شفابخش است. ..
رستم در غیاب رئیس جمهور،با هوشیاری تمام توانست مردم را  در صحنه نگه دارد و امنیت کشور را تثبیت کند. وقتی مجلس آماده ی استیضاح رئیس جمهور می شد. عالیجنابان به فکر افتادند تا از خر شیطان پیاده شوند و به دنبال امور جاری بروند. و چه خوب است، که آدمی با طناب هرکسی به چاه نرود. آخر بعضی از طناب، افسار می سازند تا کاسبی کنند. خر بنده و مکاری هم در قدیم یک شغل بوده است . آدم اگر خر کسی شد ، دست به هر کار محیّرالعقولی می زند ! به یکی گفتند: نام پرنده ای را بگو که می پرد. جواب داد:خر ! گفتند : خر که نمی پرد! در تکمیل نظر خود گفت: آن حیوان است، نمی فهمد، یک وقت هم دیدی که پرید!
امید است که اسفندیار بلند پرواز قصه ی ما واقع بین باشدو از طناب پوسیده ی تورانیان بالا نرود. اسفندیار هنوز فرصت دارد تا  ، تصمیمات بهتری بگیرد و به همین سبب ، آیندگان بقیه ی این قصه را روایت خواهندکرد...                                                  



[ جمعه 90/4/3 ] [ 3:22 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

بسیجی مخلص و دانشگاهی متخصص

چمران : یک بسیجی مخلص و دانشگاهی متخصص

چمران را از همان ابتدای انقلاب شناختم.ابتدا از طریق رسانه ها و سپس در پای سخنرانی های ایشان. آن موقع در دانشسرای راهنمایی تهران تحصیل می کردم، هرجا سخنران خوبی بود، با رفقا آن جا حاضر بودیم . و بارها پای منبر شهید چمران بودیم. توفیق هم رفیق راهمان شد و در ایام تعطیلات نوروز1359 در محل آموزش ضمن خدمت شهدای مکه ( نام فعلی آن ) دو جلسه در محضر ایشان فلسفه آموختیم. ضمن اینکه ما را در جریان حوادث کردستان و چگونگی نجات شهر پاوه هم قرار می دادند. دو خاطره فراموشم نمی شود: یکی اینکه از پله ها روی سن و پشت تریبون نمی رفت و بلکه تا جلو سن می آمد و خیز بر می داشت و روی سن می پرید، دوم اینکه در حین تدریس ،دو نوبت به زبان آورد و گفت شما کجای دنیا دیده اید که وزیر دفاع مملکت فلسفه تدریس کند و ما را به شکر و سپاس نعمت انقلاب اسلامی دعوت کرد. شخصیت آرامی داشت. اهل قیل و قال نبود.ذره ای حبّ دنیا نداشت.مسؤولیت ها را بنا به تکلیف شرعی پذیرفته بود.پدر یتیمان بود و نان آور فقرایی که می شناخت. هر گروهی در پی آن بود که او را به سازمان و جناح خویش منتسب دارد؛ ولی او به امام و انقلاب اسلامی تعلق داشت و از صراط مستقیم انقلاب اسلامی، ذره ای تخطی نکرد. خطیب توانایی بود و متخصص توانمند دانشگاهی . او یک بسیجی مخلص بود. رفاه آمریکایی و عزتی که در لبنان داشت، همه را رها کرد و در شخصیت الهی حضرت امام خمینی (ره) ذوب شد و از مشاورت های مقام معظم رهبری که در آن موقع نماینده ی امام در شورای عالی دفاع بودند، بهره گرفت. شهادت هنر مردان خداست، و این لباس ارزشمند برازنده ی قامت سرو مانند او بود. روانش شاد و با شهیدان کربلا محشور باد! آمین! 

ده خاطره از شهید چمران به نقل از سایت شهید آوینی

1)با خودش عهد کرده بود تا نیروى دشمن در خاک ایران است برنگردد تهران. نه مجلس مى رفت، نه شوراى عالى دفاع.
یک روز از تهران زنگ زدند. حاج احمد آقا بود. گفت «به دکتر بگو بیا تهران.»گفت «عهد کرده با خودش، نمى آد.»
گفت «نه بیاد. امام دلش براى دکتر تنگ شده.»
بهش گفتم. گفت «چشم. همین فردا مى ریم.»
2)گفتم «دکتر، شما هرچى دستور مى دى، هرچى سفارش مى کنى، جلوى شما مى گن چشم، بعد هم انگار نه انگار. هنوز تسویه اى ما رو ندادن. ستاد رفته زیر سؤال. مى گن شما سلاح گم کرده ین...» همان قدر که من عصبانى بودم، او آرام بود. گفت «عزیزجان، دل خور نباش. زمانه ى نابه سامانیه. مگه نمى گفتن چمران تل زعتر را لو داده؟ حالا بذار بگن حسین مقدم هم سلاح گم کرده. دل خور نشو عزیز.»
3)
دکتر آرپى جى مى خواست، نمى دادند. مى گفتند دستور از بنى صدر لازم است. تلفن کرده بود به مسئول توپ خانه. آن جا هم همان آش و همان کاسه. طرف پاى تلفن نمى دید دکتر از عصبانیت قرمز شده. فقط مى شنید که «برو آن جا آرپى جى بگیر. ندادند به زور بگیر. برو عزیز جان.»
4)از اهواز راه افتادیم; دو تا لندرور. قبل از سه راهى ماشین اول را زدند. یک خمپاره هم سقف ماشین ما را سوراخ کرد و آمد تو، ولى به کسى نخورد، همه پریدیم پایین، سنگر بگیریم.دکتر آخر از همه آمد. یک گُل دستش بود. مثل نوزاد گرفته بود بغلش. گفت «کنار جاده دیدمش. خوشگله؟»  
5)اوایل که آمده بود لبنان، بعضى کلمه هاى عربى را درست نمى گفت. یک بار سر کلاس کلمه اى را غلط گفته بود. همه ى بچه ها همان جور غلط مى گفتند. مى دانستند و غلط مى گفتند. امام موسى مى گفت «دکتر چمران یک عربى جدید توى این مدرسه درست کرد
6)
به پسرها مى گفت شیعیان حسین، و به ما دخترها می گفت شیعیان زهرا. کنار هم که بودیم، مهم نبود کى پسر است کى دختر. یک دکتر مصطفى مى شناختیم که پدر همه مان بود، و یک دشمن که مى خواستیم پدرش را در بیاوریم.
7
)چپى ها مى گفتند «جاسوس آمریکاست. براى ناسا کار مى کند.» راستى ها مى گفتند «کمونیسته.» هر دو براى کشتنش جایزه گذاشته بودند. ساواک هم یک عده را فرستاده بود ترورش کند.
یک کمى آن طرف تر دنیا، استادى سر کلاس مى گفت «من دانش جویى داشتم که همین اخیراً روى فیزیک پلاسما کار مى کرد.»
8)سال دوم یک استاد داشتیم که گیر داده بود همه باید کراوات بزنند. سر امتحان. چمران کروات نزد، استاد دو نمره ازش کم کرد. شد هجده. بالاترین
نمره.
9
) تصمیم گرفتم بروم پیشش، توى چشم هاش نگاه کنم و بگویم «آقا اصلا جبهه مال شما. من مى خوام برگردم.» مگر مى شد؟ یک هفته فکر کردم، تمرین کردم.
فایده نداشت. مثل همیشه، وقتى مى رفتم و سلام مى کردم، انگار که بداند ماجرا چیست، مى گفت «علیک السلام» و ساکت مى ماند.دیگر نمى توانستم یک کلمه حرف بزنم.
لبخند مى زد و مى گفت «سید، دو رکعت نماز بخوان درست مى شه.»
10)مى گفتند «چمران همیشه توى محاصره است.»
راست مى گفتند. منتها دشمن ما را محاصره نمى کرد. دکتر نقشه اى مى ریخت. مى رفتیم وسط محاصره. محاصره را مى شکستیم و مى آمدیم بیرون.
[برگرفته از مجموعه کتب یادگاران | انتشارات روایت فتح | رهی رسولی فر]

http://aviny.com



[ یکشنبه 90/3/29 ] [ 3:34 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز سیاسی - اجتماعی معاصر مصر در نقد اومانیسم

 

 « کارهای خیلی نیک! »

نوشته ی مصطفی محمود مصری
مترجم: احمد فرهنگ
با تشکر از راهنمایی سرکارخانم دکتر کبری روشنفکر
استادکرسی ادبیات عرب در دانشگاه تربیت مدرس

- بازرگان ثروتمند بزرگ لبنانی نمی پذیرفت که همسرش " دینا " در حال مرگ است، و اینکه در سر او یک غــد ه ی سرطانی وجود دارد و همین موضوع باعث شده است تا وی دچار سر درد شدیدی شود ، مدام به نقطه ای خیره نگاه کند و سر گیجه و تهوع داشته باشد،همان که در روزهای اخیر بارها از آن شکایت کرده بود.او گمان می کرد که همسرش به سبب نوشیدنی و بی خوابی گرفتار این عوارض شده است.پس از آنکه پزشک رادیوگرافی مغز را نشانش داد، این علایم آغاز شد و بعدها این پزشک ویژه بود که حقیقت آن را به او گفت.و بیمار برای اولین بار ،چهره ی مرگ را پیشاپیش به چشم خویش دید.وعلی رغم آن چیزی که به آن عادت کرده بود ، مجبور شد سال هایی را میان مرگ و زندگی در بیروت بگذراند.
چیزی نمانده بود تا این خبر در همه جا منتشر گردد. و دینا پیوسته به چهره ی مرگ نگاه می کرد، نگاهش مانند تیری بود که پوست را لمس نکرده از کمان رها می شود.
سرانجام بازرگان طاقت نیاورد و ثروتش را جمع آوری کرد و به اتفاق همسرش به کشور برزیل مهاجرت کرد تا دور از سر و صدای بیروت و گروه مقاومتِ آن ،زندگی نوینی را آغاز کند.و گمان می کرد که با این عمل برای همیشه از محدوده ی فرمانروایی مرگ خارج می شود و به سلامت و امان دست می یابد و بقیه ی عمرش را بدون ترس و نگرانی می گذراند!
تنها مشکل او این بود که میلیون ها تومان پولش را در کجا به ودیعه بگذارد و چگونه در بزم های شبانه و سپیدی های بامدادانش آن ها را خرج کند و با چه انگیزه ای به اطرافیان انفاق و بخشش نماید؟! و اینکه کدام کاخ را بخرد؟ و در کدام محل و طایفه مسکن گزیند و در کدامین تجارت سرمایه گذاری کند؟! فقط همین یک موضوع کوچک برایش باقی مانده بود و به شدت فکرش را به خود مشغول ساخته بود.
و« جمیله دینا » -همسرش- پیوسته با او بود.نوزده سال ملکه زیبایی آن کشور شد!چشمان آسمانی رنگ او مانند آب دریا بود،گیسوان بلوند و بور او مانند تاجی از طلای بافته شده می نمود، ظرفی بلورین و روشن و شفاف مانند الهه ای از الهه های اُلمپ بود.
بازرگان، این گنجشک آوازه خوان هر کجا اقامت می کرد،دنیایی از سعادت و خوشبختی را پهن می کرد.او محبوبی بود که آهنگ و قصد مناطق آباد را داشت.و همسر محبوبش پیوسته با او بود. پس انتظار نمی رفت که به ایشان چیزی غیر از خوشی روی نشان دهد!اما می دانیم که هر چیزی ناگهانی شروع می شود و همه چیز را دگرگون می کند.
« دینا » به سبب همان بیماری بد خیم، یک دفعه پیش روی او جان می دهد.و او نمی تواند طبق میل میلیونرها،حتی کوچک ترین کاری را برایش انجام دهد.برهم می ریزد و شروع می کند به حرف زدن با خودش و از بزرگان درخواست گشایش و کمک می کند.از دانشمندان و اهل خبره تقاضای کمک می کند. مدتی نمی گذرد که فقط اشک های سرد سنگ مانند بر او فرو می ریزند و همدم او می شوند.
از ریشه در آوردن غـُدّه با عمل جراحی ممکن نمی شود.طبیب به اومی گوید:بیرون آوردن غـُدّه منجر به از بین رفتن زندگی و حیات بیمار می شود.و او به طبیب التماس می کند:
- آیا داروهای گیاهی را نمی توانی برای درمان پیدا کنی؟آیا گیاه پیدا نمی شود؟ آیا نمی توانی نوعی دیگر از اشعه پیدا کنی ؟نوشیدنی...چیزی؟ حتی اگر داروی جادویی که قیمت آن میلیون ها تومان باشد...!
پزشک به او می گوید:حقیقت این است که این غده به مرور زمان ، پخش خواهد شد وبه زودی به مراکز شنوایی و بینایی و نیروی تکلم و حافظه و مرکز توازن و اعتدال و حرکت بدن،حمله خواهد کرد و اجازه نخواهد داد که زن ،چیزی را بشناسد،یا چیزی که سبب شود تا تو را نیز بشناسد.پس از آن به جایی می رسد که تنها مرکز مهربانی وجود را ادراک می کند.و بعد از آن ضعیف و ناتوان می شود و حیات او به ترک بدن و پنهان شدن می رسد،تنها مرگ، او را رهایی می بخشدوهمین می تواند تو را از این درد و رنج ها رهایی دهد.
- مرد با صدای حیرت زده می گوید:« مرا رهایی می دهد...» و پزشک با صدای سرد و بی روح جواب می دهد:« تو را از دیدن چهره ی زشتی که باز نمی گردد،رهایی می بخشد! عشق و محبت هرگز نمی تواند این منظره ها را تحمّل کند.»
- دوست ما با شتاب دست به کار می شود و به جست و جو می پردازد و راهنمایی هایی راازاین جا و آن جا کسب می کند.پزشکان را در کنسولگری جمع می کند و به نیویورک و سان فرانسیسکو و شیکاگو و واشنگتن و بن و برلین و پاریس متّصل می شود و عکس های رادیو گرافی را با فاکس ارسال می کند و نظر همه را می گیرد.اما این آرزو برآورده شدنی نیست.عمل جراحی امکان ندارد. انتظار معجزه ای هم وجود ندارد. کاری از دست پزشک برزیلی ساخته نیست.
نیمه های شب است که ناتوانی شدید در مغز به وجود می آید.آثار حیات به مرحله ی پنهان وترک بدن بیمار می رسد.وبه طور کامل نشاط زندگی در مغز متوقف می شود و مغز کهربایی از صدور فرمان هر جنبش و تحرکی باز می ماند.دیگر چیزی نیست.خط دستگاه نبض سنج به نشانه ی مساوی و سکون می رسد.« دینا» حقیقتا" مرده است.شکل مغز می گوید که مرده است...
مرد مانند دیوانه ها فریاد می کشد:غیر ممکن است...غیر ممکن است...لابد اشکالی در عمل بوده است...
پزشک برزیلی با لحن سردی با خودش می گوید:امکان دارد با تلمبه ی تنفس مصنوعی بتوانم اکسیژن هوا را در ریه ها یش جاری سازم...و امکان دارد قلب او را با شوک الکتریکی به کار بیندازم...و امکان دارد با مرطوب کردن بافت هایش ،آن را سالم نگه دارم.
مرد تا این زمزمه را شنید،فریاد کشید:« امیدم به توست...امیدم به توست! تلمبه ی تنفس مصنوعی را به کار بینداز!»
پزشک برزیلی با لحن و حالت سردی می خواهد چنین کند،ولی آثار حیات را در او
نمی بیند،زیرا تنها صورت و شکلی از انسان در او هویداست.تصویری خالص بیش نیست.نه می بیند و نه می شنود و نه سخن می گوید و نه حرکتی دارد و نه چیزی را احساس می کند؛ تنها چشم هایش باز است و نمی بیند وبه ظاهر گوش هایش باز است،ولی نمی شنود،فقط یک جسد مومیایی محض است.
پس مرد دوباره فریاد می کشد:
« امیدم به توست...امیدم به توست! تلمبه ی تنفس مصنوعی را به کار بینداز!اصلا" همه ی تجهیزات را به کار بینداز! او را برای من حفظ کن!همچنان که امید او به توست!»
پزشک با دلسوزی می گوید:« ولی عمل او سخت است!» دوست ما با فریاد پاسخ می دهد که: « هرکدام را که می توانی انجام بده !» پزشک می پرسد:« تا کــی؟»
- : « تا همیشه! تا اینکه در کنارش بمیرم !» و گریه می کند.
و پزشک لب هایش را می مکد و نیت می کند تا تجهیزات را به کار بیندازد.سپس اتاق را ترک می کند و همه چیز رو به راه می شود. دوست ما در کنار جسم همسرش خم می شود؛ او را حس می کند، او را می پذیرد وبه او روی می آورد و او را بو می کند و در گوش او نجوا می کند.سپس فریاد می کشد :
« دینا ! تو کجایی؟ مرا هلاک کردی!جوابم را بده !»
سپس به سوی فرزند کوچکش می رود و دست او را می گیرد و در حالی که نوازش
می کند، نجوایی را آغاز می کند و می گوید:« من می دانم که پست و فرومایه هستم و شایسته ی پدری تو نمی باشم.تو بارها با دوستانت "تو دماغی" حرف زدی، ولی من بخشیدم و به جای تو خودم را چوب زدم و هرگز بعد از آن به تو خیانت نکردم. عزیزم! من ابدا" دیگر به تو خیانت نکردم. وهرگز به توخیانت نخواهم کرد.»
و چیزی غیر از صدای تلمبه ی تنفس مصنوعی و اکسیژن شنیده نمی شود که داخل و خارج می شود و شیشه های محلول آویزانی که مایع مقطر را قطره قطره در رگ می فرستد تا طراوت و تازگی و رطوبت حیات را در بدن حفظ کند.شکلی از حیات و نه زندگی واقعی !
وزندگی او از آن نوعی است که هرشب با هزاران دلار خریداری می شود! و صرف نشاط دروغین می شود!
پرستار و پزشک برای آزمایش روز مرّه و عادی خود و برای آوردن تجهیزات وارد
می شوند و سپس بیرون می روند و روزها و شب ها پیوسته می گذرد و بعضی از آن ها را در حماقت و کودنی به دنبال خود می کشد.
مدتی نمی گذرد که عواطف عاشق لبنانی ما به سردی می گراید و علاقه ها و احساسات او کم می شود و به زیارت کننده ی موزه ای تبدیل می شود که جلوی یکی از مجسمه های مومی موزه می نشیند ودقایقی آن را می نگرد.
اندک اندک به جایی می رسد که تأکید دارد که او دیگر مرده است.او دیگر بر نمی گردد.و باز هم سرعت می گیرد ، به نقطه ای می رسد که گویی دیگر آرزومند او نیست. و کلامی می گوید که گویی اصلا" جنس زن چیز بخصوصی نیست و به جایی می رسد و موضوعی را بیان می دارد که گویی انسان هم نیست !
یأ س و نا امیدی تا مغز استخوان نخاع او نفوذ پیدا می کند... و تسلیم می شود.به طرف پزشک برزیلی می رود،برای اینکه به او بگوید:« آمادگی آن را دارم که یک شب این تجهیزات را در غیاب من از او جدا کنید،برای اینکه نمی توانم این منظره را تحمل کنم.و تصور می کنم که من او را به قتل می رسانم و استطاعت آن را دارم ،تا او را دفن کنم و مقبره ی مرمرین زیبایی را در خارج شهر برای او تجهز کنم!»
پزشک مطمئن و مصمم می شود تا این کار واجب را انجام دهد. به او سفارش می کند که دو روزی از این ماجرا دور شود تا تحت تأثیر تشریفات درد آور آن قرار نگیرد.
دوست ما از او تشکر می کند و دست او را به گرمی می فشارد.ولی پزشک به چیزهای گوناگون و به تشریفات دیگری که دوست لبنانی ما از آن چیزی نمی داند،کاملا" فکر می کند.
پزشک در مرگ این زن جوان،کلکسیونی از اعضای سالم بشری را می بیند که می تواند آن ها را بخرد، به عبارت اینکه: دو کلیه ی سالم دارد، به اضافه ی یک کبد و نیز مواردی که به کار تشریح مراکز آموزشی می آید و نیزروده ها و قلب و ریه ها و همچنین دوتا قرنیه ی چشم و همچنین غـده و مغز استخوان نخاع و غـده ی مخاطی... و آن اعضایی که به نرخ بازار به چند میلیون دلار می رسد و مشتری هم پای آن خوابیده است.
نتیجه ی بررسی ها بافت پیوندی آن ها را مشخص و اثبات کرد.و اینکه برای تعدادی از بیماران مناسب و شایسته است . کشت کلیه ها و کبد و دو تا ریه و روده ها هم برای بیماران، مطلوب است.در این جا مرسوم است بیش تر از طریق تلکس آن ها را درخواست می کنند و فورا" به وسیله ی هواپیما به کلمبیا و سوئیس و ایتالیا و نیویورک و ژاپن و فیلیپین ارسال می گردد. و دیگر تلگراف ها ی درخواستی در مورد کشت استخوان است ...او همچنین می تواند پودر استخوان هم بسازد...
روشن است که از زن جوان زیبا چیزی باقی نمی ماند...همه ی وجود او به سود و منفعت تبدیل می شود .
تنها مشکلی که باقی می ماند ، کسی مانند اوست که باید در آرامگاه مرمرین زیبای خارج از شهر دفن گردد.
این موضوع برای خود مشکل و معمایی شده بود که پزشک با هوش ما آن را هم حل و فصل کرد.آن جا در سرد خانه ی بیمارستان جنازه ی دختری وجود داشت که از دو هفته قبل ،مورد هتک حرمت قرار گرفته بود و کشته شده بود و در این مدت خانواده ی او هم پیدا نشده بود. پزشک لبخندی می زند و با خودش زمزمه و نجوایی می کند:
« به زودی برایش عمویی پیدا می شود که برای شناسایی و استلام جنازه ی او پیش می آید و اجرائیات لازم را انجام می دهد و او را رها می سازد.سپس برای دفن او، با سرعت تابوت زیبایی را که لیاقت همسری مرد میلیونر را داشته باشد.، آماده می کند و او را در محلی مناسب و شایسته ی این عشق جاودانی به خاک می سپارد.
◊◊◊◊◊

هواپیمای کنکورد مسافری که به سوی لندن پرواز می کند ، در سالن درجه یک آن پزشک با دانشجویانش نشسته است و شیشه ی شراب شامپاین را باز کرده و جشن پر مایه ای را راه انداخته است.پزشک در حالی که با شادمانی دستانش را به هم می مالد و جرعه جرعه جام شامپاین را سر می کشد، می گوید:
« من هیچ وقت خوشبخت تر از امروز نبوده ام .آگاه باشید که می خواهم بزرگ ترین نوع کارهای صالح و شایسته را انجام دهم .هفت نفر از بیماران را از طریق این اعضایی که با هواپیمای سریع السیر حمل می کنیم از مرگ نجات خواهم داد.این جا در این کشور، کسی است که نابیناست و ما با قرنیه هایی که کشت کرده ایم می توانیم او را بینا سازیم.همچنین «ابن بارون»کلمبیایی را که به خون ریزی روده مبتلا شده است با همین عضو روده ای که کشت کرده ایم نجات می دهیم.این جا کسی است که به سبب سرطان کبد در شرف مرگ است، می توانیم با همین کشت کبد جدید،سلامت را به او برگردانیم.این جا وضعیت قلب و ریه های کسانی به طرز فجیعی مأیوس کننده شده است.ما قلب و ریه ی آن ها را با عضو سالم پیوند خواهیم زد.به همین خاطر امروز را عید می گیریم.امروز به دلیلی و به لطف و تفضلی ، خوشبختی به همه ی ما روی آورده است.ناگهان همهمه ای در می گیرد:
-- آری!...آری...!این جا سه میلیون دلار وارد جیب تو می شود.
-- در برابر کارهای شایسته و زندگی دزدکی مفید این روزگار!
-- اما آن ها دزدی محسوب می شوند.
-- ما در راه جان بخشی به دیگران از مرگ می دزد یم. ما هیچ کس را اذیت نمی کنیم و کسی را هم نمی کشیم...
ولی ای دوست من ! ما زندگی را می سازیم، وقتی که سرمایه ی نقدی برای کمک و حمایت ما وجود ندارد و کسی که این را بفهمد و بداند!
-- چه چیزی را بداند؟!
-- کسی که داستان رادیو گرافی را بداند که بر فکر « دینا»ی جوان سایه انداخت !
-- آیا در حقیقت این اشعه بود که شکلی از سرطان را در او ایجاد کرد یا کسی که از روی عادت در دفتر ،مطالب را ثبت می کرد،او را سرطانی دانست؟
-- مطمئن نیستم. ولی شکل های دیگرهم دارد، پدید آمدن خون ریزی در مخ قطعی است!
-- ای « رو دریجو »! تو پزشک بزرگی هستی و می توانی خون ریزی را در مخ ایجاد کنی،همچنان که کردی!
« رودریجو» با ناراحتی، آن چه در شیشه ی شامپاین بود، یک دفعه بالا برد و جرعه نوش کرد و در حالی که تلو تلو می خورد و گیج می زد،به سختی گفت:
-- شاید خون ریزی این زن به سبب سرطان در مغز باشد... من درست می گویم... من درست می گویم... تو می دانی که من در شغل و حرفه ی خودم ،چه قدر مرد درستکاری هستم .
-- امٌا در مورد شغل و حرفه : ای دوست من! پس من می شناسم که تو جدا" مرد درستکاری در این شغل هستی و درستکار بیشتر در مورد پذیرش درخواست های مشتریانی که در حال مرگ هستند و در انتظار عضو آماده ی پیوند به سر می برند.
-- من راست می گویم، این ها سزاوار پایمردی و رحمت و دلسوزی ما هستند.ای دوست من! این ها در حال مرگ هستند، آیا می گویی که این ها بمیرند؟
-- ای « رودریجو »! دیگران نیز می میرند. لازم است به یاد تو بیاورم که: این تو هستی که آن ها را ناتوان می گردانی.
-- آیا ما به این مرحله نزدیک شده ایم که باید تأسف بخوریم؟ آیا وضع ما سزاوار این افسوس و تأسف نیست؟
-- و می پنداریم که به نجات نزدیک شده ایم.نزدیک شده ایم به عملیات نجات زود هنگام با بزرگ ترین تجهیزات ابتکاری روزگار!
...آیا دوست لبنانی ما این عاشق شیدا این گونه فکر نکرد و با پزشک محاجّه نکرد؟
بلکه در این موضوع زیاد فکر کرد و داستان آن را جست و جو کرد و از او حقیقت ماجرا را خواست و از میلیونرهایش و اینکه دانست که او بازرگان سر مردم است!
-- بازرگان سر مردم؟!
-- او تجارت کننده ی سر مردم در جنگ های داخلی لبنان است.یک گروه گانگستر شکارچی برای او کار می کنند؛ که عابران را در خیابان ها و بر بالای ساختمان ها به قتل می رسانند،برای تسویه حساب این گروه یا آن گروه ، و در پایان دستمزد خود را معادل دلار دریافت می کنند.
-- چیزی شگفت است!
-- نه، در روزگار ما چیز عجیبی نیست! آیا چیزی در شیشه ی شراب باقی مانده است؟
و شیشه را بر می گرداند،حتی یک قطره هم داخل آن نیست.
-- پس همه ی آن را نوشیده است،ای دوست من!
-- همه ی آن را نوشیده است؟! چه خوب که همه ی آن را نوشیده است!
با خودش پچ پچی می کند و می گوید:"شگفت این است که قاتل برای کشته های خود، گریه ی سوزناکی هم می کند."
-- کی؟
-- دوست تو ،بازرگان سر انسان ها!
-- عجیب این است که بر خلاف میل خود، هر چیزی را دوست می داریم و برای آن گریه می کنیم.آیا گاهی در عشق و دوستی بر سر آن چه با آن منازعه می کنی، گریه نمی کنی؟
-- آری! با وجود این، اخیرا" سقط جنین هم داریم. که جنین نارس را می گیریم و مخ آن برای نجات مبتلایان به بیماری پارکینسون و فلج ناشی از ضایعه ی عصبی و... کشت می کنیم و در مواقع مقتضی آن را به کار می گیریم.و موفقیت های عملی درخشانی نیز برای نجات آن هابه دست آورده ایم . توانسته ایم مبتلایان را به عرصه ی فوتبال هم برگردانیم.این کار شکل گرفته است.بله شکل پیدا کرده است...
-- درست!...درست!...واقعا" که تو یک نابغه ای!
-- آیا به تو نگفتم که کارهای ما شایسته وخطیر و بزرگ است؟آیا این سرمایه و حساب بزرگی نیست که باقی می ماند؟!
-- بله!کارهای شایسته ی نیک و بزرگ!!
-- ای خدای من! آیا می شنوی...؟ ای روزگار بی رحم و وحشت انگیز! آیا این شوک و ضربه را حس می کنی؟
-- در همین هنگام هواپیما ناگهان تکان سختی می خورد...و به دنبال آن صدای انفجاری بلند می شود.هواپیما و همه ی مسافران آن، منفجر و تکه تکه می شوند...ای...خدا !
و این بار هواپیمای کنکورد به فرودگاه لندن نمی رسد...فقط صدای درخواست کمک فوری به گوش می رسد...وبه دنبال آن سکوت برقرار می شود.
سپس خبر سقوط هواپیمای تکه تکه شده بر کوه های ساحل انگلیس منتشر می شود.و اعضای بدن و استخوان های کوچک آن در میدان وسیعی از منطقه پخش می شود.عضوی در این جا ست و عضوی دیگر کیلومترها آن طرف تر افتاده است.
والسلام!



[ شنبه 90/3/21 ] [ 12:20 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

دست دعا

 دست دعا

دست من با خواهش

آســـــــــمانی تر شد

چشــــــم من بارانی

غـــــم من پرپر شد!



[ دوشنبه 90/3/16 ] [ 6:40 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

دفتر شعر دری

 

  

 

دفتر شعر دری

  

در رواق سینه دارم دفتری

 پرنگار و پرگل از شعر دری

از شمیم نکته هایش جان من

می پرد تا آسمان رهبری



[ دوشنبه 90/3/16 ] [ 6:33 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

خاطرات نمایشی(1)

روزهای پایانی خرداد1353

چهارده سال بیشتر نداشتم.تازه امتحانات سال سوم یعنی سیکل اول دبیرستان را گذرانده بودیم.آن موقع دوره ی تحصیلی دبیرستان شش سال به طول می انجامید.دوره ی ابتدایی هم شش سال بود.چنانچه می پرسیدند کلاس چندم هستی؟ سرمان را بالا می گرفتیم و با افتخار می گفتیم: کلاس نهم! مثل امروز نبود که پس از گذراندن هردوره ی تحصیلی باز هم کلاس اولی باشیم و احساس بزرگی نکنیم !
 اداره ی فرهنگ و هنر کاشان،اطلاعیه ای منتشر کرده بودمبنی بر اینکه هنر آموز تئاتر می پذیرد. خبر را از برادرم که چهار سال بزرگ تر از خودم است گرفتم .خیلی هم تشویق کردکه حتما" برای ثبت نام به خانه ی فرهنگ شماره یک مراجعه کنم . کوچه ی عطارها رو به روی زایشگاه بود، که البته حالا تبدیل به اورژانس شده است .درست در مقابل مسجد ، یک خانه ی قدیمی بزرگی قرار داشت.این خانه چهار اشکوبه بود. البته با احتساب دو طبقه ی زیرین که شامل سردابه هم  می شود. جمعیت چهل، پنجاه نفره ی سریال سمک عیار که پیش از انقلاب ساخته شد، در این منزل مستقر بودند و راحت هم بودند.حیف که مالکان قدر آن را نداستند و کوبیدند و چند تا غول آپارتمانی از توی آن در آوردند.اول باری که برای ثبت نام، وارد این خانه شدم ، خاطرم نمی آید تابلو و پارچه ای بر سر در آن دیده باشم؛لابد هزینه بر بود و کاشان هم در آن موقع یک خطاط تابلو نویس بیش تر نداشت ؛ هر جا تابلویی بود ، زیر آن امضا شده بود، ع مطلوبی . امروز بر گردن هنرمندان خوش نویس شهر است که یک یادمان و بزرگداشتی برای عباس مطلوبی بر پا کنند. او را بارها دیده بودم و به خاطر علاقه ای که به هنر او داشتم، یک عکس شش در چهار او را هم به دست آورده بودم.بسیار خوش اخلاق و مردمدار بود. بگذریم.
در آن روزگارهنرهای نمایشی در نزد مردم وجهه ی خوبی نداشت،حسابش با بی دینی یکی بود. این را بعدها فهمیدم. وقتی که از سر اضطرار به من پیشنهاد کردندتا نقش مادر پهلوان اکبر را بازی کنم؛البته صدا و جثه ی من هم در زیر چادر ، اجازه چنین نقشی را می داد. غیرت دینی خانواده ها قبول نمی کردکه پای فرزندان دخترشان به این مراکزباز شود. وقتی جریانات کارگاه نمایش تهران و بعضی از گروه های نمایشی آن زمان را مرور می کنیم، باید به آن ها حق بدهیم.تا پیروزی انقلاب سرجمع چهار نفر خانم با گروه های نمایشی همکاری داشتند که هیچ کدامشان کاشانی نبودند. خانم یمن تاج اشباح و دخترشان نادیا خلیل پور و خانم ملیحه نظری که از نظر تعداد اجرای نمایش کارهایشان قابل توجه است. و خانم نظری با وجود کهولت سن هنوز هم گاهی نقش های کوتاهی در فیلم ها ی سینمایی و سریال های تلویزیونی دارند.نام مستعار سینمایی ایشان ،قبل از انقلاب« کارمن »بود و بیش تر نقش مادر آرتیست ها را داشتند. چهامین نفر، خانم فرشته معارفی بودند و تنها در نمایش پهلوان اکبر می میرد بیضایی ایفای نقش کردند و دیالوگ هایشان از من که نقش مادر پهلوان اکبر را داشتم کم تر بود. ایشان هم دختر استاد معارفی مربی موسیقی و رئیس خانه فرهنگ شماره دوی اداره ی فرهنگ و هنر کاشان بودند.
 آن روزی که وارد خانه ی تئاتر شدم،آقای هوشنگ کاشانیان،کار ثبت نام را انجام می داد.مدارک را تحویل ایشان دادم و برنامه ی کلاس ها را گرفتم.از شنبه تا چهارشنبه آموزش بود. روزی دو ساعت، از ساعت شش تا هشت  بعد از ظهر .
روزهای شنبه و دوشنبه: تاریخ تئاتر و آشنایی با اصطلاحات و ویژگی های نمایش.
روزهای یک شنبه و سه شنبه و چهار شنبه پانتومیم و آشنایی با تکنیک های تئاتر .
اولین جلسه که کار آغاز شد با استاد نصرت الله زمانپور فارغ التحصیل دانشکده ی هنرهای زیباآشنا شدیم.ایشان در سال 1350پس از فارغ التحصیلی از دانشگاه به استخدام اداره ی فرهنگ و هنر کاشان درآمده بودند. و در همان سال، تئاتر علمی را در کاشان پایه گذاری کردند.و ما سومین گروهی بودیم که تحت تعلیم ایشان قرار گرفتیم .
آن چه برایتان نقل می کنم بر اساس نوشته هایی است که آن روزها تهیه کرده ام. 

مرحله ی اول آموزش:
-------------------------------
--------------------------
-----------------

 شنبه 8 /4/ 1353 
 روز اول آموزش بود.جمعیت ما به پنج نفر نمی رسید. دختربچه ی هشت یا نه ساله ای هم در جمع ما بود که پدرش رئیس بانک بود و اهل کاشان نبودند. به من هم مأموریت دادند تا ماندانا سهرابی را در طول دوره ی آموزشی پس از تمام شدن کلاس تا منزلشان همراهی کنم . در منزل سازمانی زندگی می کردند، چسبیده به بانک . این بانک روبه روی چاله انباربود. شهر با سرعت در حال تغییر است و بافت قدیمی در حال نابودی است .آیندگان حسرت گذشته را خواهند خورد. همین نقطه که معروف به پانخل است ، خیابان بابا افضل، درست زده است به سبزه میدان و بالا خانه ای که گزمه ها و داروغه ها به عنوان دیده بانی از آن استفاده می کردند.چهار پنج ساله بودم که ریگ ریزی و آسفالت کاری این خیابان را به چشم دیدم. به هرحال ،نام ماندانا سهرابی فقط در بروشور های نمایش پهلوان اکبر می میرد، به عنوان منشی صحنه آمده است.این خانواده چند ماه بعدبه علت مأموریت جدیداز کاشان به شهر دیگری مهاجرت کردند.
 در اولین روز با کلیات میزانسن،تعریف تئاتر،اولین تئاتر در تاریخ،تئاتر قدیم و جدید،آمفی تئاتر ،جشن های عبادی که با نمایش همراه بوده است در ارتباط بادیونوزوس و...از خدایان و اساطیر یونان ...آشنا شدیم.
دو شنبه10/4/53 
  برای اینکه در جریان محتوای آموزش قرار بگیرید ، به موضوعات مطرح شده به طور گذرا اشاره ای می کنم.اولین نویسندگان تئاتر :تیس پیس،آشیل،سوفکل،آریستوفان،و ماسک هایی که در نمایش ها استفاده می کردند:ماسک تیره برای هنرپیشه های مرد و ماسک روشن برای هنرپیشه های زن.
همسرایان  و ارکسترهایی که می خواندند و می نواختند.
وآشنایی اجمالی با تئاتر امروزی.
شنبه 15/4/53
در این روز هم با سبک های تئاتری آشنایی یافتیم.سبک کلاسیک که از قرن اول میلاد مسیح شروع می شود وتا قرن هیجدهم -حدود1845م.- ادامه می یابد. و دارای وحدت موضوع ،وحدت زمان، و وحدت مکان است.بعد از آن سبک رمانتیک آغاز می شود.
دوشنبه17/4/53
در این روز استاد زمانپور شکل جامعی از یک تئاتر امروزی را روی تخته رسم کردند و روی آن جایگاه ورود به سالن نمایش ،گیشه ی فروش بلیت بردهای تبلیغاتی،و معرفی کارهای نمایشی، و هنگام ورود محل انتظار تماشاگران و بوفه ی پذیرایی و ویترین های معرفی نمایش و تصاویر تبلیغاتی و فروش کتاب، و آبخوری و دستشویی و...،و در ورود به سالن نمایش ،نحوه ی چینش صندلی ها به صورت مدور ،نحوه ی نور پردازی در سالن و موارد دیگر ، و سپس موضوعات مربوط به صحنه اعم از ثابت و گردان و جایگاه نور و صدا و گریم و محل های نگهداری و تعویض لباس و...مورد بحث و بر رسی قرار گرفت.در این روز با دو نفر از گریمورهای ایرانی آقایان محتشم و کریمی هم به طور اجمال ، آشنایی پیدا کردیم. 

مرحله ی دوم آموزش:
=============
==========
=======
روزهای شنبه هر هفته « فن بیان ».
روزهای یک شنبه هر هفته « هنرپیشگی و کارگردانی ».
روزهای دوشنبه « تجزیه و تحلیل نمایش نامه » که چند جلسه اول در باره ی "ادیپ شهریار " بحث و گفت و گو شد.
روزهای سه شنبه « هنرپیشگی و کارگردانی ».
روزهای چهار شنبه « پانتومیم و تمرین نمایش و مراحل شکل گیری یک نمایش ».

- در جلسات فن بیان ، با همه ی حروف الفبا و صداهای زبان فارسی ( زیر و زبر و پیش ) تمرین می کردیم. صامت ها و مصوت ها با کشش صدایی از فرکانس پایین تا بلند ترین حدّ صوتی و همچنین بر عکس از بالاترین فرکانس تا پایین ترین حدّ آن، صدا را نوسان می دادیم. دهان باید کاملا باز می شد. سفارش استاد این بود که آن قدر تمرین کنید تا وضوح آوایی پیدا کنید و فک هایتان را از هم فاصله بدهید و هر حرفی را از مخرج درست آن ادا کنید، تا آخرین نفری که در انتهای سالن نشسته است ، بتواند با لب خوانی، مطلب شما را دریابد.در تئاتر بلندگو کاربرد ندارد و لب ها و وضوح آوایی ، باید بتواند کار بلند گو را انجام دهد.تمرین های ورزشی روی پوست و بخش های مختلف صورت( کار با میمیک ) یکی از برنامه های کلاس فن بیان بود. هدف از حرکات صورت ، برطرف کردن ترمز سخن و زیبایی چهره بود.همچنین طریقه ی اکو کردن صدا در فضای دهان و پرهیز از کاربرد صدا از بیخ خرخره و امثال آن را نیز آموختیم.تعّهد اخلاقی داده بودیم که هر روز در منزل با این روش ها و دستورالعمل ها کارکنیم.گفتنی است ،پیش از کلاس فن بیان به لهجه ی غلیظ کاشانی حرف می زدم.استاد زمان پور ، مورد به مورد اعراب ها و عادت های لهجه ای کلمات را اصلاح کردند. لبّ کلامشان این بود که همین همشهری های شما وقتی اجرای نمایشی شما را ببینند که با لهجه حرف می زنید، می خندند و از پیام یک نمایش نامه ی جدی و مهم غافل می شوند و این نقض غرض در تئاتر را پدید می آورد.

- روزهای یک شنبه و سه شنبه که هنرپیشگی و کارگردانی داشتیم ؛ با تکنیک های بازیگری و مدیریت بازیگردانی آشنا می شدیم. درس اول این بود که ما روی صحنه ی نمابش ، هیچ حرکت و کار اضافی و بی هدف نداریم.بنابراین وقتی عرض صحنه را از چپ به راست طی می کنیم و به انتهای آن می رسیم ، نباید پشت به تماشاچی بر گردیم تا عمل بازگشت را انجام دهیم.بلکه از راست می چرخیم، تا تماشاچی میمیک ما را ببیند و صدا را بشنود یا لب خوانی کند.و همین طور در حرکت راست به چپ، این فرمول را بر عکس انجام می دهیم. حرکت دست و پا و سر و صورت و بدن، همه حساب و کتاب دارد و لازم است که با کلام و هدف نمایش هماهنگی داشته باشد.هنرپیشه ی موفق کسی است که بدن ورزیده ای داشته باشد.یکی از برنامه های هنرپیشگی ، نرمش و ورزش مستمر بود.درس دیگر تهذیب نفس و خود کنترلی اعضای بدن بود.با تمرین های ویژه ، باید تیک های بدن را کنترل می کردیم و لحن و آهنگ صدا را تحت فرمان در می آوردیم.آشنایی با عوامل و امکانات صحنه ای مانند نور و صدا و دکور  و نیز مراحل اجرای یک نمایش از نقطه ی آغازین آن که انتخاب متن و تحلیل و بررسی آن توسط کارگردان و انتخاب بازیگران و عوامل صحنه ای ، و شروع تمرین ها از مرحله ی روخوانی دور میزی نمایش تا میزانسن و تمرین روی سن تا مرحله ی کنار گذاشتن متن و از حفظ خواندن آن ، و آخرین تمرین پیش از اجرا، همه را در محضر استاد فرا گرفتیم.

- روزهای چهارشنبه در کلاس پانتومیم (اتود) کار را با طریقه ی درست کردن سالاد شروع کردیم . پانتومیم درس دشواری بود. شما در عمل هیچ امکانات و ابزاری در دست ندارید. هر چیزی قاعده ای دارد.اینکه به طور فرضی وارد آشپزخانه می شوید. از کجا و چگونه کارد را بردارید. در یخچال را باز کنید و خیار و گوجه را همراه با آبلیمو و روغن زیتون بیرون بیاورید و روی میز بگذارید و نمک و پیاز را کنار آن قرار دهیدو سایر مخلفات، و بعد کار را آغاز کنید. نگه داشتن کارد یا قاشق، هرکدام حسابی دارند و دست شما باید به اندازه ی حجم واقعی آن باز شود و کار کند.تازه سالاد که آماده شد باید آن را بچشید و مزه ی آن را در میمیک چهره تان نشان دهید. حرف زدن ممنوع است.خنثی بودن در جایی که ابراز احساسات لازم است ، ممنوع است.و رعایت خیلی از مسایل دیگر. استاد نمره می دهد و نقد می کند. همکلاسی ها نظر می دهند. تمرین بسیار زیادی لازم است تا یک کار خوب از آب در بیاید.بی خود و راحت نمی شود هنرپیشه شد. صبر و مقاومت می خواهد.این تجربیات را در بعضی مدارس و در چند کانون فرهنگی هنری مساجد برای بچه های علاقه مند اجرا کردم. خیلی ها نتوانستند تا آخر همراهی کنند.
در کلاس استاد نصرت الله زمان پور که خداوند به سلامت بداردشان، روی موضوعاتی نظیر « کودکی که کفش واکس می زند » ، « انتظار » ، « آینه شدن دو همکلاسی برای یکدیگر » و امثال آن را کار کردیم. هر پانتومیمی هم طرح و برنامه لازم داشت.مثلا"  برای واکس زدن ، در یادداشت های آن روزها ، این نکات را آورده ام : جعبه واکس، فرچه ، برس بزرگ ،قوطی واکس ، پارچه برای برق انداختن ،پیش بند برای نظافت روی لباس ، یک جفت کفش یا دمپایی ، تمیزکاری وسایل و دست و پا و لباس ،در صورتی که کار به وسیله ی دو نفر انجام گیرد: پوشیدن پیراهن و کراوات ، پوشیدن کت و شلوار و کفش ، بیرون آمدن از منزل و...

سرتان به درد نیاورم. مجموعه ی یادداشت های کلاسی و مطالعات جنبی و تجربیات پنج سال کار صحنه ای را در قالب یک جزوه ی صد صفخه ای و به شکل یک کتاب تنظیم کردم و در سال 1362 امور تربیتی اداره کل آموزش و پرورش استان سیستان و بلوچستان ، آن را برای مربیان پرورشی مدارس استان به صورت پلی کپی انتشار داد. ایدوارم این توفیق را داشته باشم تا در آینده خاطرات دیگری را از پنج سال بازیگری صحنه ای به آگاهی شما برسانم.ان شاءالله! 




[ پنج شنبه 90/2/29 ] [ 10:24 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]
[ مطالب جدیدتر ] .::. [ مطالب قدیمی‌تر ]

درباره وبلاگ



پیوندهای روزانه

مُقیت - برای اهل خیر
درپناه عدالت-میثم میرزایی تبار
آستان مقدس اولین شهیدتاریخ ایران در اردهال
کاشان حامی
پرتال خبری کاشان
ساربان
عباس خوش عمل
دل نامه
خبرگزاری طنز بیداری
کارنامه
شهید حسن خاکی
تاریخچه نمایش در کاشان
سیّدرضای شاعر
ابیازن زادگاه من
حماسه سازان-حسینعلی حاجی

آرشیو ماهانه

شرح سدید
شعر و ادب
مجموعه طنزهای سدید
خاطره و داستان
قند پارسی و پژوهش ادبی
سینما و تئاتر
یادداشت های سیاسی
روز های خدا
دل نوشته ها
سوره ی اندیشه
آموزش و پرورش
کاشان شناسی
اخلاق و عرفان
فرهنگ بسیجی
کودک و نوجوان
دفاع مقدس

پیوندها

امام خمینی
امام خامنه ای
آثارامام خامنه ای
مقام معظم رهبری
سفیر ولایت-آیت الله نمازی
استاد میر باقری
آستان قدس رضوی
کربلا- حرمین
جریان شناسی سیاسی
وزارت فرهنگ و ارشاد
فرهنگستان ادب فارسی
کتابخانه ملی و موزه
کتابخانه های کشور
سازمان اسناد کتابخانه ملی
اسناد انقلاب اسلامی
جبهه ی فرهنگی انقلاب
دفتر تدوین تاریخ ایران
دایره المعارف اسلامی
مؤسسه در راه حق
پرتو سخن
بنیاد اندیشه اسلامی
اطلاع رسانی فلسطین
اطلاع رسانی دولت
سامد:مردم و دولت
ریاست جمهوری
مجلس شورای اسلامی
پژوهش های مجلس
قوه ی قضاییه
حوزه ی هنری
وزارت آموزش و پرورش
شبکه مدارس ایران
وزارت علوم
آرشیو صدا و سیما
خبرگزاری فارس
رجا نیوز
خبرگزاری رسا
خبرگزاری حیات
خبرگزاری جمهوری اسلامی
شبکه خبر دانشجو
خبرنامه دانشجویان
صبح قریب
خبرگزاری صراط
سازمان پانا
خبرگزاری های سیتنا
میراث فرهنگی کاشان
صراط نیوز
سپاه نیوز
تریبون مستضعفین
نشریه راه
دانشنامه دین و سیاست
فرهنگ واژگان
شهید آوینی
رحیم پور ازغدی
مهدی نصیری
حسین شریعتمداری
دکترحسن عباسی
دکتر زاکانی
حماسه سازان - حسینعلی حاجی
دکتر کوچک زاده
انجمن شاعران ایران
شاعران پارسی زبان
قیصر امین پور
میرشکاک-فردا
علی رضا قزوه
عباس خوش عمل کاشانی
پرویز بیکی
حسین قدیانی
جلال رفیع
رضا امیرخانی
توقیف سوره
وحید یامین پور
دکتر محسن پرویز
حمید عجمی
یادداشت های شبانه-بدری
کتابخانه حج
پایگاه مجلات تخصصی نور
بانک مقالات اسلامی
نصور-مقالات
جهاد دانشگاهی-مقالات
ایران داک
رشد
مردم شناسی
عماریون
تسنیم
شبستان
خبرنگاری تلویزیون
آموزه
فرهنگخانه
فرهنگ ایثار
فرهنگ انقلاب
فرهنگ شهادت
وبلاگ نویسان ارزشی
رهروان ولایت
معبر-بسیج
ارزشی ها
شهر حقوق
ذخیره خدا
فصل انتظار
سفید شهرکاشان
دسته کلید
مهدی باقری
فقیه نی ریزی
شهیدان هفتم تیر
تلنگرخانه
هم نفس
آرمان
بازنشستگی
طلبه بلاگ
برادران شهید هاشمی
فازستان
ولایتی ها
دهاتی
محمد صادق کوشکی
مثل فرهنگ
روزدهم(عاشورا)
ارزیابی آ.پ.
جشنواره ادبیات داستانی دفاع مقدس
نسرین ارتجایی
بی بال پریدن
گردشگری کاشان
رسانه فجر کاشان
یکی بود هنوزهم هست
پاتوق د.و پ.
تنهایی من
نوید شهادت
همه رقم مفت!!!!!
آشنای غریب
بوی سیب
عاشقان علی
راهی به حقیقت
سامع سوم
حاج آقا مسئلةٌ
فرزانگان امیدوار
غیر قابل انتشار
نغمه ی عاشقی
ستارگان دو کوهه
شهدای دارالمؤمنین کاشان
جبهه پایداری انقلاب اسلامی
شهید اردهال
پایگاه خبری تحلیلی برهان
فرمانداری آران و بیدگل
انهار
xXx عکسدونی xXx
روستای چشام
دکتر قدیری1
دکتر قدیری2
خبرنگار- ابوالفضل نوحی
شهیدان هاشمی
دوستانه
کانون مسجد فاطمیه شهید یه
بازگشت نیما
لنگه کفش
آبادگر-قربان ناد
جاده های مه آلود
فدایی ولایت
بسیج اسدآباد-روز قدس
مناجات با عشق
محسن شعبانی مفرد
عمارمیاندواب
ترخون
خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا
ندای دریا
تینا!!!!
حضرت آیت الله نمازی
.:: مــــهــــــدویــــــــت ::.
بلوچستان
PARSTIN ... MUSIC
تنهایی......!!!!!!
عاشقانه
ارواحنا فداک یا زینب
شهید حسن خاکی
ابیازن زادگاه من
««««««« کارنامه »»»»»»»
وبلاگ گروهیِ تَیسیر
قالب پارسی بلاگ|قالب وبلاگ عید نوروز پارسی بلاگ
تور چین
ثبت شرکت | nulled mobile

سایت آوازک

عکس جدید

دیگر امکانات


بازدید امروز: 14
بازدید دیروز: 103
کل بازدیدها: 1158413

طراح قالب: آوازک

[ طراح قالب: آوازک ]
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ]