خاطره ای از یک شهید هفتم تیر
یاد شهیدان ما زنده و جاوید باد!
خاطره ای از شهید حبیب الله مالکی فرماندار ایرانشهر
نام پدر: حسن
تاریخ تولد: یکشنبه ، 7 خرداد ، 1334
محل تولد: تهران
سن هنگام شهادت: 26
تحصیلات: کارشناسی
تخصص: جمعیتشناسی
- خرداد سال 1359 از دانشسرای راهنمایی تهران فارغ التحصیل شدیم.در جریان انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه ها بود؛ ما چند نفر تصمیم گرفتیم ، برای خدمت معلّمی به مناطق محروم کشور برویم . خبر شدیم ایرانشهر به نیرو نیاز دارد. داستان مفصلی دارد که چگونه و از کجا حرکت کردیم تا به ایرانشهر رسیدیم و تازه در آن جا ما را به زاهدان فرستادند تا برای بار دوم گزینش شویم ؛ سرانجام ما را به روستای بزمان که در فاصله ی یکصد کیلومتری ایرانشهر است ، اعزام کردند.
حضور ما در ابتدای مهر در بزمان، مصادف شد با افتتاح اولین دبیرستان این روستا . دبیرستانی که نه در داشت و نه پنجره و نه هیچ امکانی که سی چهل نفر دانش آموز بتوانند به راحتی در آن زندگی کنند. در عوض از یک مدیر خوب و دانش آموزان فهمیده ای بهره مندبود.و همین هم انگیزه ی بسیار خوبی برای ماندگار شدن و خدمت کردن بود. بزمانی ها غالباً به کار کشاورزی اشتغال داشتند. بعضی دنبال تجارت بودند و جمعیت قابل توجهی نیز به شهرهای دیگر مهاجرت کرده بودند.مقام معظم رهبری هم که در سال 1357 به ایرانشهر تبعید شده بودند، بنا به دعوت اهالی ، رفت و آمدی نیز به این روستا داشتند؛ خاصه که جمعیت شیعی این محل، بسیار چشمگیر است و در هم تنیدگی آنان با اهل سنت ،ستودنی است. ارتباط قوم و خویشی شیعه و سنّی در بزمان، زندگی آرام و مسالمت آمیزی را به وجود آورده است. دو دانش آموز داشتم که برادر بودند و در پایه ی سوّم تحصیل می کردند. به نام های اکرم و اعظم سهرابزهی؛ یکی شیعه بود و دیگری سنی .تعجب نکنید اهل سنت در آن منطقه، نام اکرم و اعظم را برای فرزندان ذکورشان انتخاب می کنند. یک روز از آن ها سؤال کردم، قضیه چیست که هردو از یک پدر و مادر هستید و در عین حال یکی شیعه و دیگری سنی است؟پاسخ دادندکه پدر ما سنی و مادرمان شیعه است ، آن که با مادر، ارتباط عاطفی بیشتری دارد شیعه شده است و آن که با پدر ، ارتباط عاطفی قوی تری دارد سنی شده است. هیچ مشکلی هم نداریم. هرکس وظیفه ی خودش را انجام می دهد.حقیقتاً هم همین طور بود این دو برادر ،خوش اخلاق و درس خوان بودند و مناسبات برادرانه ی خوبی داشتند.
من در کنار تدریس ادبیات فارسی و زبان عربی، مربی پرورشی آموزشگاه هم بودم. نهادامور تربیتی به همت شهیدان رجایی و باهنر تازه تأسیس شده بود و آثار و برکات آن تا بزمان هم رسیده بود. این را از آن جهت می گویم تا در جریان فضای آموزشی و پرورشی آن دبیرستان قرار بگیرید و اطلاع هم پیدا کنید که ما بیشتر وقت خودمان را در آموزشگاه می گذراندیم.
یک روز اواخر ماه آذر و در حوالی نیمروز یک اتومبیل جلوی مدرسه ی ما پارک کرد و دو نفر از آن بیرون آمدند. یکی ریز نقش بود و عینکی درشت روی صورت داشت و دیگری بلندقد بود و هیکل ورزیده ای داشت. با آرامش و طمأنینه به طرف ما آمدند و با لبخندی آرامش بخش به ما خسته نباشیدو خدا قوت گفتند. مرد ریز نقش خودش را این گونه معرفی کرد: «حبیب الله مالکی» فرماندار ایرانشهر هستم.دیگری هم گفت: من هم « خراسانی »، معاون ایشان هستم . خیلی ذوق کردیم و با خوشحالی خودمان را معرفی کردیم و از اینکه به دیدار ما آمده اند، تشکر کردیم.بعد در باره ی وضعیت تحصیلی دانش آموزان و میزان آشنایی آن ها با انقلاب اسلامی سؤال کردندو از مشکلات آموزشگاه و ارتباط ما با مردم و حتی در باره ی مسایل شخصی چیزهایی پرسیدند و با انگیزه های ما آشنایی یافتند.در پایان هم از دیدار ما اظهار خرسندی کردند و آدرس محل کارشان را دراختیار ما قرار دادند و سفارش کردند که حتماً در ارتباط باشیم. ما به دلیل دوری راه در طول سال تحصیلی تا عید نوروز موفق نشدیم که به فرمانداری ایرانشهر برویم . دومین بار جناب مالکی را در معیت مقام معظم رهبری که در آن زمان نماینده ولی فقیه در شورای عالی وزارت دفاع بودند، در مسجد نور ایرانشهر زیارت کردیم که ضمن استفاده از سخنرانی آقا،با یکدیگر سلام و علیک و احوال پرسی داشتیم. مدارس که تعطیل شد. توانستیم با فراغت احوال بیشتری به ایرانشهر برویم و بیشتر با آقای خراسانی ارتباط داشته باشیم و احیاناً سلامی هم خدمت آقای مالکی بدهیم.آقای مالکی بیشتر در مأموریت بودند و جناب خراسانی به رتق و فتق امور می پرداختند. در بلوچستان به واسطه ی موقعیت جغرافیایی ، تابستان زودتر از جاهای یگر خودش را نشان می دهد و شدت گرما اجازه نمی دهد که مدارس تا پایان خرداد دوام بیاورد. بنابراین در اردیبهشت امتحانات داخلی انجام می گیرد و تنها امتحانات متمرکز کشوری است که تثبیت کننده ی فصل آموزشی است. به همین علت هم ما در خرداد ماه تعطیل بودیم و توانستیم یکی دوبار دیگر آقای مالکی را از نزدیک زیارت کنیم . ایشان ذهن بسیار خلاق تشکیلاتی داشت و فکر می کنم چنانچه روزگار به او مهلت می داد، یک شعبه از حزب جمهوری را در ایرانشهر بر پا می کرد. از نظر فکری و ذهنی خیلی ها را آماده کرده بود و چون مقام معظم رهبری هم در حزب فعالیت می کردندو محبوب قلب ها بودند ، شرایط کاملاً مهیا بودتا حزب رقم بالایی از اعضای خود را در ایرانشهر داشته باشد. این رابطه ی عاطفی را درهمان نوروز سال 1360 که معظم له برای افتتاح دوره ی آموزش ضمن خدمت فرهنگیان به ایرانشهر آمدند و برای ما سخنرانی کردندمشاهده کردم .در مسجد نور هم که متعلق به اهل سنت است همین طور بود. ایشان تا عمق وجود شیعه و سنی رسوخ کرده بودند و نفس الهی اشان در همه جا نافذ و جاری بود. در جریان انتخابات ریاست جمهوری هم در یکی از شعب اخذ رأی ایرانشهر مسؤولیت داشتم و آن جا هم این محبوبیت شگفتی آور را مشاهده کردم .بالاترین رأی را ایشان آوردند.شاهد حضور پیرمردی بودم که قدرت راه رفتن نداشت و زیر بغل او را گرفته بودند و می آوردند، هنوز وارد شعبه اخذ رأی نشده می گفت من آمده ام که به آقا رأی بدهم. و این جوابی است که همیشه به خودم داده ام که سیستان و بلوچستان هرگزنمی توانست مشکلات سیاسی نظیر کردستان را پیدا کند؛ زیرا مردم خادمان خودشان را می شناختند و از این نظر کاملاً آرامش خاطر داشتند.حبیب الله مالکی هم یکی از خادمان این مردم خوب بود.
روز هفتم تیرماه 1360 برای انجام یک کار اداری در امور تربیتی استان در زاهدان بودم که خبر فاجعه ی انفجار حزب جمهوری را شنیدم و از خبر شهادت حبیب الله مالکی و برادرشان جواد اطلاع حاصل کردم. روانشان شاد باد! و روح سید شهیدان این کاروان آیت الله دکتر شهید بهشتی رضوان الله تعالی علیه و هفتاد و دو تن از همراهانش با شهیدان کربلا محشور باد! آمین!