سدید کاشان

صفحه اصلی عناوین مطالب تماس با من قالب وبلاگ Feed

طنز تاریخی - فرخ لقای انقلاب و امیر ارسلان خوش مرام(1)

 

 طنز تاریخی

فرخ لقای انقلاب و امیر ارسلان خوش مرام(1)

امیر ارسلان نامدار

راویان اخبار و طوطیان شکّر شکن شیرین گفتار نقل می­کنند که در سرزمین گل و بلبل پهلوانی بود که به او امیر ارسلان نامدار می­گفتند. این امیر خجسته­روی، همیشه پا به رکاب بود و از این شهر به آن شهر و از این ولایت به آن ولایت سفر می­کرد و تجربه­ها می­اندوخت و از خرمن روزگار توشه­ها برمی­چید. دو رفیق همپالکی هم داشت که در واقع مشاور او بودند. یکی « شمس بشیر» نام داشت و دیگری « قمر نذیر»... 

یک شب در خواب دید به شهری وارد شده است که مردمانش، در هر گوشه­ای از آن معرکه راه انداخته بودند و بر سر خوب و بد بودن دوران طاغوت و یاقوت، جرّ و بحث می­کردند. حرف های عجیب و غریبی که شنید، کوه غم و غصّه­ای شد که بر دل او نشست و آزارش داد. نزدیک دروازه­ی شهر، کوسه­ای را دید که بر بالای سکّویی رفته بود و برای عابران، شوی سیاسی اجرا می­کرد. جار می­زد و می­گفت: روی زمین خطّ قرمزی کشیده شده است، هرکس بتواند از زیرآن رد بشود، این تمثال زیبای فرّخ لقای انقلاب را به او می­بخشم. چند نفری نیز روی زمین دراز کشیده بودند و سرها را به زحمت زیر خاک می­بردند تا از آن خط قرمز عبور کنند! آن کوسه­ی«خط باز» نیز وقتی سادگی آن جماعت را می­دید، کیفور می­شد! امیر ارسلان که همیشه از هر چه خط و خط بازی و باند و باند بازی رویگردان است؛ نتوانست کنجکاوی خود را از تابلوی فرخ لقا پنهان دارد، زیرا حسّ غریبی به او می­گفت که این مسأله ، فراتر از بازی­های سیاسی است. بنابراین جلو رفت و با دقّت، آن را ورانداز کرد. پریرویی دید که تا آن زمان نظیرش را ندیده بود. یک دل نه بلکه صد دل، شیفته­ی او شد. از هیجان احساسات، نزدیک بود شهر را برهم بریزد، ولی وقتی به یاد آورد که بعضی از خلق اله، بی دایره و دنبک هم می­رقصند و امثال او را به جنون و شیرین عقلی نسبت می­دهند، اعصاب خود را کنترل کرد و به نزد کوسه رفت و خواهش کرد تا صاحب تمثال را به او معرفی کند. در جواب همین یک جمله را شنید که: اِهکّی...بی مایه فطیره! البتّه منظور او را نفهمید، ولی آنجا ایستادن و خواهش و التماس کردن را هم بی­فایده دانست.

امیر ارسلان نامدار

پس راه افتاد و به سیاحت درشهر مشغول شد...در هر گوشه، بازار بحث و مجادلـه داغ بود. کانون اصلی صحبت­ها هم«فرخ لقای انقلاب» بود. امیر ارسلان همین که نام فرخ لقا را می­شنید، بدنش مثل آتش، گُر می­گرفت و می­سوخت. آخر هم طاقت نیاورد و راهی بیمارستان شهر شد. وقتی آدرس خواست، به او گفتند: "راست شکمت را بگیر و جلو برو و نرسیده به آخرش، مستقیم بپیچ !" به نظرش رسید که این­جا باید تهران باشد، زیرا در این شهر است که به غریبه­ها آدرس فلّه­ای می­دهند. به هرجان کندنی بود بیمارستان را پیدا کرد. بعد از آنکه جیب­هایش را حسابی تفتیش و معاینه کردند، به نزد پزشک مشاور رفت. امیر ارسلان بدون اینکه آه و ناله سر دهد، با لحن رمانتیک به دکتر گفت: حکیم جان! به فریادم برس که از غم و غصّه، « چین » روی پیشانی­ا­م افتاده است. دکتر با تعجب پیشانی برآمده­ی او را وارسی کرد و گفت : با این پیشانی که شما داری، اگر ژاپن هم روی آن بیفتد، جای تعجب نیست! با این ناپرهیزی، شک نکن که مرض مزمن عشق گرفته­ای! امیر ارسلان در دل خود گفت: از کرامات شیخ ما چه عجب / مشت خود باز کرد و گفت: یه وجب! این حکیم هم غیب می­گوید. به او گفت: خب! حالا تکلیف من چیست؟ آقای روانپزشک هم معطّل نکرد و مثل همان کاری که میان هم حرفه­ای­هایش مرسوم بود، یک دوجین قرص نوشت و گفت: این­ها را سر ساعت میل می­فرمایید و یک ماه هم پیاده روی می­کنید تا اندوهتان بریزد.

  امیر ارسلان از بس در فکر فرّخ لقا بود. متوجه مطلب نشد ، بیرون آمد، و روزی یک قرص مصرف کرد و شبانه روز را هم پیاده روی کرد تا یک ماه گذشت. بدون اینکه تصوّرش را کرده باشد، به مرز های کشور و به آخر خط رسیده بود. همان جا از شدّت خستگی از حال رفت و نقش زمین شد. وقتی چشم باز کرد:

خود را در رختخواب منزل پدری اش دید. خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد که این اتفاقات را در خواب دیده است. پس معطّل نکرد و همچون شمشیر فولادی از جا پرید و برای شمس بشیر و قمر نذیر پیامک فرستاد و آن ها را به حضور طلبید.

 امیر ارسلان نامدار

 بعد از آنکه سمیناهاری زدند، پیرامون خواب امیرارسلان به بحث و گفت و گو نشستند. شمس بشیر کتاب خوابنامه را باز کرد و رؤیای امیر ارسلان را این گونه رمز گشایی کرد: تمثال پریرویی که در خواب دیده شده، انقلاب بزرگی است که به همّت والای مردم سرزمین گل و بلبل، به وقوع خواهد پیوست و دامنه­ی آن، سراسر عالم را خواهد گرفت. این فرخ لقای انقلاب، مردم را به خدا و خدا پرستی دعوت خواهد کرد و تسلیم هیچ خنّاس و شیطانی هم نخواهد شد و هواخواهانش، گیوه­ها را برخواهند کشید و از آن مراقبت خواهند کرد و در این راه از سرزنش هیچ سرزنش کننده­ای نیز ملول نخواهند شد؛ زیرا که: عشق، آسان یاب و پر خطر است.

قمر نذیر نیز بدون مراجعه به رمل و اسطرلاب و کتاب، فی البداهه خواب او را این گونه تعبیر کرد: حضرت والا ! مفهوم خواب شما همین انقلاب سفید شاه و ملّت خودمان است که به اراده­ی جان فیتزجرالد کندی، کاندیدای حزب دمکرات آمریکا ومتحد اسرائیل، به خاطر رفاقت با سناتور امینی، به دست پدر تاجدارمان اعلیحضرت همایونی، شاه شاهان، خدایگان بزرگ، استاد اعظم لژ بیزاری و مخالف نهضت بیداری، سپرده شده است و ایران و ایرانی را در جهان سرافراز و نامدار ساخته است.

امیر ارسلان وسط حرفش پرید و گفت : مشاور جان! این قدر خالی نبند که در عصر پهلوی هیچ کس در دنیای غرب از عوام الناس، ما را نمی­شناسد، تا چه رسد که سر افراز هم شده باشیم. تازه آن­هایی هم که ما را می­شناسند، فکر می­کنند که ایران یکی از ایالت­های متّحده­ی آمریکاست! قمر نذیر کمی سگرمه­هایش توی هم رفت و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: قربان! من به خاطر خودتان می­گویم که بعدها به درد سر نیفتید و یک عمر پشیمانی نکشید. به عرض بنده توجّه فرمایید و فرخ لقا را همین انقلاب سفید تصّور بفرمایید! ببینید ما الآن در دنیا، هیچ چیزی کم نداریم. اعلیحضرت همایونی روابط بسیار حسنه­ای با همه­ی جهان دارند. با وجود اینکه همه ی اعراب در مقابل اسرائیل صف آرایی کرده­اند ولی شاهنشاه قدر قدرت و قوی شوکت ما، دوست و برادر اسرائیل است. به همین خاطر وقتی اعراب به ما می­رسند، می­گویند: ایرانی، اخ الیهود! یعنی ایرانی برادر یهود است! و به همین دلیل برادران اسرائیلی ما آن قدر از ما خشنودند که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در برابر نفت، دراختیار ما گذاشته­اند....

امیرارسلان باز هم پابرهنه میان سخنرانی­اش دوید و گفت: قمر نذیر جان! قرار شد خالی نبندی. این شیرمرغ و جان آدمیزاد، آن قدر نیست که به سی میلیون جمعیت ایران برسد. اول آنکه از ما بهتران هستندکه آن را هله هوله خور کنند. دوم مرکزنشینان هستند که اگر بتوانند نق و نوقی کنند، از آن بهره­ای می­برند، عامه­ی مردم هم باید تقاص آن را پس بدهند. پس عدّه­ای تخم مرغ اسرائیلی را به خندق بلا می­فرستند، جمعی دیگر هم جان آدمیزادشان به اسرا­ئیل و آمریکا و انگلیس واگذار می­شود!

قمر نذیر باز هم گیرپاچ کرد و گفت: قربان! منظورتان را از این عبارت آخری نمی­فهمم! امیر ارسلان چشم توی چشمش دوخت و گفت: ای عقل کل! چه طور نمی­دانی که سازمان امنیت کشور، تحت آموزش­های موساد، خون مردم را در شیشه می­کند و در بسته بندی­های شیک برای ارباب­ها ارسال می­کند!؟ ناسلامتی مثلاً ما جزیره­ی ثبات شده­ایم تا بزرگترین اسلحه‌خانه­ی خاورمیانه را داشته باشیم و همیشه هم برای گرفتن جان آدمیزاد آماده باشیم؟

قمر نذیر در حالی که نزدیک بود اشکش در بیاید، جواب داد: قربانتان بروم، یک کمی یواش­تر! این زندانی­هایی که چند روزی مهمان سازمان امنیت کشور هستند، یک مشت جماعت پاپتی هستند که قدر نعمت انقلاب سفید شاه و ملّت را نمی­دانند و حقشان است که ناخن دست و پایشان را بکشند و با اتوی داغ کبابشان کنند و با دریل از جمجمه­شان، آبکش بسازند. ببینید ما فقط یک نفت بوگندوی ناقابل به اسرائیل و آمریکا می­دهیم و در مقابل اسلحه­های مدرن می­گیریم و در کنارش کامیون کامیون و کشتی کشتی و هواپیما هواپیما گندم و گوشت و تخم مرغ و سیب و پرتقال و هزار چیز دیگر است که برایمان می­آید. این بد است که ما به منافع ملّی بیندیشیم؟!   

امیر ارسلان نامدار 

امیر ارسلان با لحن ملایمی پاسخ داد: قمر جان! این که دیگر معلوم است، به هر مزدوری که اسلحه می­دهند، شکمش را هم سیر می­کنند. مثل حالا که نظامیان این سرزمین رابه“ ظُفّار“ می­فرستند تا انقلابیون را تار و مار کنند. این در به آن در! از طرف دیگر می­دانی که هرکس به گفته­های بی سند و مدرک خودش اطمینان داشته باشد، احمق است. آیا تو به این چیزهایی که گفتی، مطمئنی؟ قمر نذیر گفت : مطمئنِ مطمئنم! امیر ارسلان با بی حوصلگی ادامه داد: حالا این شعر و معرها را ول کنید! اگرراست می­گویید ارسلانتان را به میان مردم ببرید تا به چشم خودش، زندگی آن­ها را ببیند و فرخ لقای عزیزش را پیدا کند. ...ادامه داستان در پست بعدی...



[ چهارشنبه 90/11/19 ] [ 5:41 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز تاریخی- فرخ لقای انقلاب و امیر ارسلان خوش مرام(2)

 طنز تاریخی:

فرخ لقای انقلاب و امیر ارسلان خوش مرام

(2)

امیر ارسلان نامدار

 ادامه داستان:

 هردو مشاور قبول کردند که به او کمک کنند و امیر ارسلان را به میان مردم ببرند. اول قمر نذیر شروع کرد. کمی قر و قمیش آمد و کف دست­ها را به شش جهت عالم چرخاند و گفت: اجّی، مجّی، لا ترجّی، کاتی کوتی کلماتی، ظاتی ظوتی ظلماتی... به نام خدا شاه میهن...ورد...ورد...ورد... و بعد نفس مسموم خودش را روانه­ی صورت او کرد... یک دفعه هوا تیره و تار شد و رعد و برق در گرفت و سر و صداهای وحشتناکی برخاست. امیر ارسلان احساس کرد که سرش به دوران افتاده است. آن قدر گیج زد که دیگر هیچ نفهمید. وقتی چشم باز کرد، خود را در یک کویر برهوت یافت که نه آب داشت و نه آبادانی. خیلی دمغ شد. با خودش گفت: اگر دستم به این قمرنذیر نامرد برسد می­دانم چه بلایی به سرش بیاورم! حالا دیگر کارش به جایی رسیده است که برای من جادو می­کند. غرولند کنان از جا بلند شد و همین طور اله بختکی، یک گوشه­ی بیابان را گرفت و حرکت کرد. سه شبانه روز با لب تشنه و شکم گرسنه راه رفت. سرانجام از دور، سیاهی قلعه­ی شهری را دید که شباهت زیادی به یک قفس طلایی داشت. به هر جان کندنی بود خودش را به پشت در و دروازه شهر رساند و از شدت گرسنگی و خستگی، همان جا بی هوش به زمین افتاد.

  

 امیر ارسلان نامدار

 

وقتی چشم باز کرد، خود را در اتاقی شیک و بستری از پر قو دید. لحظاتی نگذشته بود که همهمه­ای شنید و در اتاق باز شد. سریع خودش را به خواب زد تا موقعیّت کنونی خود را دریابد. حس کرد چند نفری دور او را گرفته­اند و وراندازش می­کنند. هنگامی که مطمئن شدند که او درخواب است، یکی آهسته به دیگران گفت: وقتی به هوش آمد، خوب به او برسید و پروارش کنید که با او کار داریم. این حرف، مثل اینکه خیلی معنادار بود، چون یک دفعه همه با هم ریز ریز خندیدند. بعد یکی از آن­ها پچ پچ کنان به دیگران گفت: این جوان زیبا خیلی ارزش دارد. شمعون ماسونی فقط بابت چشمانش پنجاه هزار دلار می­پردازد. دوباره با هم ریز ریز خندیدند. یکی دیگر گفت: پسر اوناسیس در بازی اسکی از صخره پرتاب شده است و نیاز به پیوند دست و پا دارد. فکر می­کنم برای دست و پاهای قشنگ این آقا، دو میلیون دلار بدهند و بعد زیر خنده زدند. دیگری گفت: خود راکفلر هم تازگی­ها ناراحتی قلبی پیدا کرده است و پزشکان می­گویند باید پیوند قلب شود. بابت قلب این جوان رعنا حاضر است پنج میلیون دلار بدهد. باز هم ریز ریز خندیدند. نفر اولی که معلوم بود رئیس این جمع است، آهسته به آن­ها گفت : بقیه­ی حرف­هایتان را بیرون اتاق بزنید. و همه با هم بیرون رفتند و در را بستند.

   با بسته شدن در، ناگهان قلب امیر ارسلان مثل آوار فرو ریخت. مثل فنر از جا پرید و لای در را باز کرد و اطراف را ورانداز کرد. چون کسی را ندید، از اتاق بیرون زد و به طرف در خروجی رفت. ولی در بسته بود و یک قفل صد منی هم مثل پاندول ساعت روی آن تکان تکان می­خورد. وهم و خیال، به سراغش آمد. روی زمین نشست و در و دیوار را سیاحت کرد. ناگهان چشمش به شومینه­ی بزرگی افتاد. بلند شد و سوراخ و سنبه­ی آن را وارسی کرد. دید دود کش بزرگی دارد. با پارچه­ای خود را پوشاند و به هر زحمتی بود از لوله­ی دود کش بالا رفت.

 

امیر ارسلان نامدار

 

ناگهان خود را روی پشت بام کاخ نیاوران دید. او...وه! چه خبر بود! شیک­ترین ماشین­ها و هواپیماها و بالگردهای شخصی و نظامی و خدم و حشم. از بس امکانات دید، چشمانش سیاهی رفت وسرگیجه گرفت. از آن بالا همه جای شهر پیدا بود. حلبی آباد­ها و حصیرآبادها وزاغه­نشین های جنوب تهران هم توی ذوق می­زد. دیوهایی را دید که تنوره می­کشیدند و به هوا می­رفتند و بچه­های زاغه نشین را می­ربودند و قشنگ­هایش را به اسرائیل می­فرستادند و زشت­هایش را به سلّاخ­خانه­ی شهر می­بردند و بعد هم با جدا کردن اعضای بدن آن­ها، برای عمل پیوند، به مجهّزترین بیمارستان­های اروپا و آمریکا صادر می­کردند. خونشان هم خیلی قیمتی بود. عطش دیوها را فرو می­نشاند. دیوها همه جاتنوره می­کشیدند و هر چیز قیمتی را جمع و جور می کردند. عاشق عتیقه­جات بودند. هر چه پیدا می­کردند، به قیمت خوبی به شارون و آیرون و دایان می­فروختند. فوج فوج هواپیما بود که به زمین می­نشست و گروه گروه مستشار آمریکایی پیاده می­شد. بازار بخور بخور و نوشانوش، داغ داغ بود. 

 امیر ارسلان از جایی که درخت تنومندی بود، پایین رفت و کوره­ی آبی پیدا کرد و از زیر آن گذشت و خود را به مرکز شهر رساند. چیز عجیبی دید. جیک کسی در نمی­آمد. مردم با هم بیگانه بودند. متوجه شد که دیوها همه جا مراقب­اند و هرجا صدایی بلند می­شد، آن را در گلو خفه می­کردند و جنازه­ها را هم، وقف توسعه و آبادانی قبرستان­ها می­کردند. تنها محل تجمع مردم، تاکسی­ها بودند که آن هم مردم از ترسشان که مبادا کنار دستی آن­ها مأمور مخفی دیوها باشد، چیزی نمی­گفتند. تیتر روزنامه­ها پر بود از تبلیغات مواد مصرفی و سرگذشت زنان و مردان فریب خورده, س. سالور، در باب مکتب ایرانی، داستان سرایی می­کرد ، و ر. اعتمادی، شیوه های موله یابی و رفیقه بازی را یاد می­داد. خبرها نشان می­داد که منطقه­ی خاورمیانه دو تا ژاندارم دارد: یکی اسرائیل و دیگری شاهنشاه سرزمین گل و بلبل که بر دیوها حکم می­راند. امیر ارسلان به سختی توانست مرکبی پیدا کند و تا دریای جنوب پیش برود. ورود وخروج به هر استانی نیاز به مجوز جداگانه­ای داشت. درست مثل گذرنامه که میان کشورها مرسوم است. هفتاد در صد مردم هم سواد خواندن و نوشتن نداشتند. در مسیری که امیر ارسلان می­رفت، هزاران روستا قرار داشت که راه ارتباطی مناسبی نداشتند و از آب و برق و امکانات بهداشتی محروم بودند. مردم با دیو فقر و بدبختی مبارزه می­کردند. کشاورزی و صنعت تعطیل بود. امیر ارسلان درحسین آباد خمین، کوهی را دید که از آن سرب خالص بیرون می­آوردند، از بس آن را کاویده بودند، تبدیل به یک درّه شده بود و در نزدیکی این معدن، کارخانه­ی لکّان طیّب آباد بود که نخاله­های سنگ­ها را جدا می­کردند و در بسته­بندی های شیک، به کارخانه­های اسلحه سازی آمریکا و اسرائیل می­فرستادند. صدها کارگر نیز از غبار سرب، بیماری سل گرفته بودند و دیو مرگ روزانه چند نفر از آن ها را می بلعید.

 

امیر ارسلان نامدار

 

ارسلان سرانجام به جنوب کشور رسید و با چشم خود دیدکه کارتل­ها و تراست­های نفتی، بی حساب و کتاب، لوله­های عظیم نفت را به کشتی­های غول پیکر نفتکش وصل کرده بودند و ماه تا ماه طول می­کشید تا پُر شود و به جای آن بادکنک و آدامس و مجله­ی پلی­بوی و لوازم آرایشی وارد می­کردند.گُرّ و گُرّ پنیر بود که از بلغار می­آمد و گوشت از استرالیا و پاسور از انگلیس و کمد و فایل اداری از اسرائیل. روی جلد صابون­های فرانسوی هم نوشته شده بود که روی موش آزمایش شده است و برای استفاده انسانی توصیه نمی­شود!

امیر ارسلان دیگر توقف در آن­جا را جایز ندید و به طرف تهران آمد. در گمرک شهر دید که "نیو سیتی" برپا کرده­اند و دیو­ها دختران ربوده شده را به حراج گذاشته­اند. کاباره­ها و قمارخانه­ها و مشروب فروشی­ها بسیار پر رونق بود، روی تابلوی همه­ی آن­ها این عبارت نوشته شده بود:"جای ملالی نیست، به جز دوری دیدار شما!" رقاصه­ها و خواننده­ها یک شکارچی معروفی داشتند به نام حجازی که در اداره­ی کاباره­های بزرگ محشر بود. احتمالاً نام او را در گینس به ثبت رسانده باشند!

 

امیر ارسلان نامدار

 

مردم وقتی به هم می رسیدند، می گفتند: ” دل خوش سیری چند؟ ” امیرارسلان از بس فکرش مشغول بود، پاک یادش رفت که قبل از تاریک شدن هوا یک سرپناهی پیدا کند. همین طور که ویلان و سرگردان در کوچه و خیابان پرسه می­زد، چند نفر مست محاصره­اش کردند و برایش ترانه­های پر از احساس خواندند: کی تو را قشنگت کرده... مست و ملنگت کرده... خوش آب و رنگت کرده...؟ ارسلان یک دفعه به خود آمد و فهمید که این تو بمیری از آن تو بمیری­ها نیست. دیر بجنبد، او را به « درکه» برده­اند و در زیر تیغ جرّاحی، جنسیت او را تغییر داده­اند و اگر قرار باشد که نسل ایرانی باقی بماند، باید مرد و مردانگی خود را حفظ کند! به یکی از آن لوطی­های مشنگ گفت : این گوشه­ی کت جنابعالی، گِلی است. او هم تا رفت ببیند که چه خبر است، ارسلان مشتی حواله­ی چانه­اش کرد و پا به فرار گذاشت. توی کوچه پس کوچه­ها خود را به در و دیوار می­زد و به قمر نذیر نفرین می­کرد. یک دفعه سر یک چهارسوقی چند تا دیو جلویش را گرفتند و گفتند: مگر نمی­دانی که حکومت نظامی است؟ و بلافاصله چند تیر ژ.ث مرغوب آمریکایی به طرف قوزک پایش شلیک کردند. از ترس چند تا حرکت زیگزاگی انجام داد و از مهلکه در رفت. خدایی بود که در همان لحظه از بالای پشت بام­ها صداهایی بلند شد و مأمورین از تعقیب او دست برداشتند و تیر هوایی در کردند.. مردم از بالای بام­ها فریاد می­کشیدند و می­گفتند: استکان طلایی، فرح رفته گدایی/ شاه عزم سفرکرده...گُل خورده، غلط کرده...کابینه عوض کرده...بختیار رو خرکرده...شلوارشو ترکرده...روسری به سرکرده...مادرش شوهرکرده...ولیعهد رو کفن کرده...اینکارش رو خوب کرده/ ای بختیار شیره‌کش، تو هم برو مراکش/ ای شاه دم‌ بریده، زمان قدرت مردم رسیده/ این است شعار بختیار، منقلو وافور و بیار/ زندگی مصرفی، معادل بردگی.../ در این موقع یک گلوله­ی گاز اشک آور جلوی پای امیر ارسلان افتاد. احساس کرد چشمانش می­سوزد. دودی که از مخزن گلوله خارج می­شد ، آن کوچه­ی تنگ و باریک را مه آلود می­کرد و بعد هم مستقیماً روی حلق و گلویش می­نشست. کم­کم چشمانش سیاهی رفت و به زمین افتاد و احساس کرد دیگر قلبش تحمّل این همه گاز سمّی را ندارد. کاملاً به اغما رفت و هوش و حواس خود را از دست داد.

 

امیر ارسلان نامدار

 

قطرات آبی که روی گونه­هایش پاشیده می­شد، او را به خود آورد، چشمانش را که باز کرد، شمس بشیر را بالای سر خود دید. در حالی که چهره­اش خیس اشک بود و زیر لب چیزهایی را زمزمه می­کرد. آب را به فال نیک گرفت و دلش روشن شد. با کمک شمس بشیر بلند شد و نشست. از او پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ شمس بشیر درحالی که از سلامتی او ذوق کرده بود، اشک­هایش را پاک کرد و گفت: قمر نذیر نامرد پس از بی­هوش کردن شما، گنجینه ی طلایی بیت­المال را برداشت و از کشور گریخت. مردم هم آن قدر مبارزه کردند تا توانستند فرخ لقا را از چنگ دیوها نجات دهند.

امیر ارسلان تا نام فرخ لقا را شنید، از جا پرید و بدون توجه به گزارش­های شمس بشیر به کوچه و خیابان زد. همه چیز تغییر کرده بود. قفسی که دور تا دور شهرها را گرفته بود، برداشته شده بود. حتّی نرده­های اطراف بوستان­های شهر را هم جمع کرده بودند. همه جا و همه چی تریبون داشت و هرکس هرچه دلش می­خواست می­گفت و هر کسی هم برای هر پرسشی، پاسخی داشت. در همان لحظه از یکی پرسیدند: انسان از پایین قد می­کشد یا از بالا؟ او هم جواب داد: در این مسأله، با همسرم اختلاف نظر داریم. همسرم معتقد است که انسان از طرف پایین بلند می­شود، چون وقتی شلوار ده سال پیش خود را می­پوشد تا کاسه­ی زانویش بیش­تر نیست و فکر می­کند که از طرف پا قد کشیده است. امّا من می­بینم وقتی مردم توی خیابان راه می­روند، سطح پاهایشان روی زمین، همه مساوی و هم سطح است، ولی سرهایشان کوتاه تر و بلند تر است و فکر می­کنم که انسان از بالا تنه رشد می­کند!

 

امیر ارسلان نامدار

 

از همه جالب­تر این بود که ثانیه به ثانیه در پشت هر تریبونی یک فیلسوف جدید متولد می­شد و برای فرخ لقای انقلاب شعر و ترانه می­خواند و خود را همسر بی­رقیب او می­دانست. زید می­گفت: من معتقدم که"حقیقت ثابت نداریم و حتی در دست انبیاء و معصومین نیز حقیقت ثابتی نبوده که بتوانند آن را برای همه­ی ازمنه و امکنه، دیکته کنند"(1) پس بنابراین من مالک فرخ لقا هستم. عمرو می­گفت:"چون دین و سیاست از هم جدایند، حکومت دینی هم غلط است." (2) به همین دلیل، فرخ لقا فقط مال من است. دباغ آبادی بدون توجه به آیات کتاب مبین، این اشعار را می­سرود:" چون امور عالم ناخالص است، ادیان نیز ناخالص می­باشند. لذا این طور نیست که یک دین، کاملاً و صد در صد حق بوده و ادیان دیگر باطل باشند. بلکه هر دینی بهره­ای از حق دارد."(3) بنابراین من مالک فرخ لقا هستم. عمّ قزی هم معتقد بود که:" حکومت از مقوله­ی دین نیست و نمی­توان در امور آن، از دین بهره جست."(4) و ادعای آن را داشت که فرخ لقا زر خرید اوست. خاله قزی هم فریاد می­زد:" حکومت، حق تبلیغ دین را ندارد."(5) یک عربی­دانی هم می­گفت: "کافر و بی دین هم خودی است.کتاب ما هم فرمود: لکم دینکم ولی دین. یعنی بنی آدم اعضای یکدیگرند."(6) یکی از کمونیست­های سابق هم داد و هوار راه انداخته بود که: "در حکومت­های دینی معمولاً به نام خدا انسان­ها را به قربانگاه می­برند، به نام دین خرد و عقل را ذبح می­کنند و به نام روحانیّت آزادی مردم را پایمال می­کنند. دین نه تنها افیون ملّت­هاست، بلکه افیون حکومت­ها هم هست."(7) شیخ­الرئیس تبر ساز هم این عبارت را فریاد می­کشید: " دموکراسی، نظامی فرادینی و مقدّم بر دین است."( 8 ) رفیق گرینوف هم در حالی که حرص می­خورد و با پرچم بریتانیا، اشک­های خود را پاک می­کرد، این کلام فلسفی را تکرار می­کرد:"به آموزه­های کلامی و فقهی دگماتیک رضایت دادن و خود را اهل نجات و سعادت دانستن،کاری سبک­کارانه است."(9) یکی دیگر هم این شعر را در دستگاه بابا کرم ترنّم می­کرد: " دین را باید عرفی کرد، هر عرفی یک برداشتی از دین دارد و مجاز است به همان شیوه عمل کند."(10) پدر چاخانیان نیز با طمأنینه می­سرود: " از کثرت قرائات دینی دفاع کنید."(11) و همه­ی این­ها خود را سمپات و هوادار فرخ لقا معرفی می­کردند، شاید می خواستند صدا و سیمای فرخ لقا  را با این هیاهوها مثل مادر فولاد زره خال خالی کنند؛ در ذائقه و سلیقه ی دیوها چهره ی سیاه و خط خطی معرکه است ، همان طور که در زنگبار به جوراب سیاه ، جوراب رنگ پا می گویند! و خیلی هم جذّاب است. ولی مردم و امیر ارسلان فرخ لقا را مثل آینه شفّاف و زیبا می خواستند.

 

امیر ارسلان نامدار

 

امیر ارسلان از شنیدن این همه سر و صدای فلسفی، مثل رایانه هنگ کرد و سرش آژیر خطر کشید و چون در سفرهای خود انواع دیوها را شناسایی کرده بود، متوجه شد که ژاندارم­ها، دیو لیبرال دموکراسی را مأمور ترور فرخ لقا کرده اند. برای صیانت و وصال این محبوبی که سال­ها انتظار دیدار او را داشت، چاره­ای ندید که با آن ها به مبارزه برخیزد. در تحقیقات خود به این نتیجه رسید که مرکز فرماندهی آن ها در غار سرّی ماسون هاست . و این غار در یکی از قلّه های البرز کوه است. پس تصمیم گرفت با سلاح قلم و بیان، به هفت خوان البرز برود و با یورش به غار ضحّاک مار دوش که با حیله ی ماسون ها از مغز سر جوانان، برایش خورشت می سازند،شیشه­ی عمر دیوها را پیدا کند و بر سنگ بکوبد و فرخ لقای انقلاب را از چنگ آن ها نجات دهد.  فرخ لقا نیز برای دیدار امیر ارسلان خوش مرام روز شماری می­کند... و این داستان با حماسه آفرینی­های مردم همچنان ادامه دارد...

 پی نوشت­ها:

1-مقصود فراستخواه، توانا، ش28 ،77/6/22

2- ابراهیم یزدی، پیام هاجر، به نقل ازکیهان79/4/22

3-عبدالکریم سروش، صراط های مستقیم، ص36، کیان، ش36

4-حسن یوسفی اشکوری، پیام هامون، به نقل از کیهان79/4/22

5-عبدالعلی بازرگان، اخبار،77/11/8

6- بهاء الدین خرمشاهی، صبح امروز 78/6/2

7-هاشم آغاجری، یا لثارات، ش89

8- محمد مجتهد شبستری، بعثت، ش935، 77/6/3

9- عبدالکریم سروش، صراط های مستقیم، ص11

10- عبدالکریم سروش، صبح امروز، 78/6/16

11- عبدالکریم سروش، یالثارات، ش89

 تمامی پی­نوشت­ها در کتاب“پاسخی کوتاه و گویا“، هادی قطبی، مؤسسه­ی آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، نشر ولایت، خرداد1380، قابل پی­گیری است.



[ چهارشنبه 90/11/19 ] [ 5:25 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

همهمه برپا شده!

دهه ی فجر انقلاب مقدّس اسلامی بر همه ی آزادیخواهان جهان مبارک باد!

سلام.انقلاب بزرگ قرن و تحول بی نظیر مردم مسلمان ایران،پدیده ای است که ظرفیت محدود زمانی و مکانی ما قادر به شناخت عمیق و توصیف و بیان آن نیست.مثل آن است که بخواهیم به توصیف خورشید و یا کهکشان راه شیری بنشینیم.توصیف کننده و توصیف شونده ظرفیت یکسانی ندارند.شهید آوینی که رحمت خدا بر او باد،زیبا توصیف کرد و گفت همان طور که آدم با ترک اولی از بهشت رانده شد و با توبه و انابه به مقام رضوان الهی رسید. انقلاب اسلامی نیز توبه ی تاریخی بشر است زیرا به واسطه ی غفلت از پروردگار  و اینکه عقل خودبنیاد را (از زمان روم و باستان)به جای خواست و اراده ی الهی نشاند دچارمعصیت گردیدو شد آنچه که نمی باید می شد...(نقل به مضمون).انقلاب اسلامی تحول بزرگی است که نجات بخش انسان ها از پرتگاه غفلت و بی خبری خواهد شد.و نیز او را از سلطه ی ناجوانمردانه و از اسارت استکبار صهیونیستی و جور و ستم نظام شیطانی ماسون ها نجات خواهد بخشید.ان شاءالله!

سروده ی زیر پیش از پیروزی انقلاب و در سال 1357سروده شده است .در آن روزگار 19 ساله بودم . و این از سیاه مشق های سپید بخت من است.برای خود من بسیار خاطره انگیز است ، زیرا مرا در حال و هوای آن روزهای انقلاب قرار می دهد؛تا نظر شما چه باشد:

همهمه بر پا شده 

همهمه بر پا شده 

کوچه ها غوغا شده

در شبِ سرد و سکوت

پنجره ها وا شده

مرغ شب آواز داد:

سپیده پیدا شده

                              جوان به پا خیز و بین

                                همّت مستضعفین 

زمین پُر از خون شده

دل ها دگرگون شده

کاخِ  بلند  ستم

ریخته هامون شده

طاغوت مُلکِ عجم

دوباره بیرون شده

                              جوان به پا خیز و بین

                                همّت مستضعفین   

جنبش و نهضت ما

اراده ای خدایی است

رابطه ی ما و ظلم

تا به ابد جدایی است

ستاره ی هدایت

به کارِحق نمایی است

                             جوان به پا خیز و بین

                                همّت مستضعفین 

رزمنده ی مجاهد

به سوی حق روان است

یا مرگ یا خمینی!

سرودِ عارفان است

گویند:" هرکه میرد

همیشه جاودان است".

                              جوان به پا خیز و بین

                                همّت مستضعفین

بنه غبار سستی

که وقت انقلاب است

به کربلای عالم

فرصت انتخاب است

یا زندگی با شرف

یا مرگِ سرخ جواب است

                              جوان به پا خیز و بین

                                همّت مستضعفین   

در سنگر ولایت

آماده ی نمازیم

با هیبتِ حیدری

در سجده ی نیازیم

با رمز قل هو الله

جهان نو بسازیم

                              جوان به پا خیز و بین

                                همّت مستضعفین 

برای  حفظ مکتب

بجو طریق طلب

سلاحِ تقوا ببند

ز شرِّ دیوان شب

پاجای پای رهبر

پیش به رسمِ ادب

                              جوان به پا خیز و بین

                                همّت مستضعفین 



[ چهارشنبه 90/11/12 ] [ 10:36 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

چهاره پاره های لگد نخورده(2)

 

 عشق آسمانی

 رگم جنـبـید و شیرین شد دهـانـم

شـرار عشـق،آتـش زد بـه جـانـم

بمان ای عشق! ای اکسیر هستی

بهشـتـی کـن دل و روح و زبـانـم

  

جغد فتنه

هـزاران جغـد فتنه در سـواحـل

بسی کـفتارهـا، در لانـه غـافـل

خطر در بیخ گوش ماست، ای دل

شدیم چون کبک، سردر برف و در گِل!

    

بسیجی عاشق

بسیجی آتش عشق است سوزان

بسیجی شعله ور با عشق یزدان

بسیجی خیـبـر از "مـرحب" بگیرد

کــند کـاخ ستـم با خـاک یکـسان.

   

 تیر دعا

نماز است و عروج و چشم یاری

دعـا شد تیر و من مـرد سواری

کــمان قامتم پیـش رخ دوسـت

چو صیادی که می گیرد شکاری.

   

  پروردگارا

تو خیر مطلقی ! ما را دعا کن !

به درد و رنجِ عشقت مبتلا کن!

شکـوفـا کن دل پژمـرده ای را

به محراب دعا، دردش دوا کن!

    

 معراج

نماز و عطر و آن ماه بهاری

بود رمــز حیات و ماندگاری

لب لعل خـــــدا و  آن تبسّم

به معراج شهادت داده یاری.

    

 رهایی

مرا با تیغ عشقت سرنگون کن

ببند و در سـیه چـال جنون کن

رهـا کن مرغ فکـرم،زآب و دانه

مرا از بند خود، با غم برون کن!

      

 بدون او هرگز!


 ز هجر روی آن ماه دل افروز

 دلم دارد حکایت های جانسوز

وجودش معنی عشق و امید است 

جهان بی او،نمی ارزد به یک روز
 

طلای خالص


دل عاشق ندارد باکی از غم

 طلا ی خالص و این آتش کم؟!

مرا هجـر رخ آن مـاه کنعـان

 شده داغی به دل، پیوسته همدم

 

  جاده ی لاله ها


سراپایم چو شعله بی قراره

 سر راهش دلم در انتظاره  

سحرگه چون نسیم از پیش ما رفت

 به هرجا پا نهاده لاله زاره !

 

    پیک عشق

 
     الا ای قاصد شهر محبت

  اگر دیدی نگارم را به غربت

 بگو وقت سحر پیکی فرستد

 نگشته گر ملول از ما ز صحبت.

 

  عشق
حماسه ساز

 

نگارا از غمت، دریای دردم

گلی پژمرده و بیمار و زردم

به یک غمزه، به یک تیر نگاهت

حماسه ساز میدان نبردم

 

  دل های زنگاری

 
زمین و آسمان و گُل قشنگه

  ولی دل های زنگاری، چو سنگه

چه می پرسی زحال خسته ی من ؟

دل من چون دهان غنچه تنگه

 

  دیو حسد 

اگر لب تشنه باشم در بیابان

اسیر و طعمه ی موران و ماران

دریغ از تو که بخشی جرعه ای آب

تو را دیوِ حـسد سـوزانده ایمان.

 

گوهر ایمان

هرکسی را بنگرم آزرده است

گوییا روحِ کرامش مُرده است

دیوِ آز و غفلت و نفسِ دنــی

گـوهر ایمان ما را بُرده است.

     
خُرده گیری ممنوع!


در این صحرای غم، مرغی اسیرم

غُـر و غُـرلَند و قارقار کرده پیـــــرم

در این وادی، گروهی خواب و مدهوش

خودم خوابم، ازیشان خُـــرده گیرم. 

          

 مکتب عشق! 


دو چشمانت ادیبــی نکــــــته پرداز

دلم را می بری با عشــــــــوه و ناز

به گوش من به مکتب خانه ی عشق

تلاوت می کــــــنی آیات پــــــرواز

         

 تقدیم به امام رئوف

حضرت ثامن الحجج امام رضا (ع)



هر که با روح دعا شد آشــنا

هم نفس گردیده با شیر خدا
 
هر که شد پابوس درگاه «رضا»

قطره اش افتاده در بحر هدیَ.



       

جانباز وفادار


گوهر تابنده «جانباز» آن امیر قلب ها

     می برد ما را کنار علقمه تا نینوا 

می کند ایثار جان و می ستاند آبرو

تا که این ملّت بماند بر سر عهد و وفا

 



[ پنج شنبه 90/10/15 ] [ 12:52 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

چهارپاره های لگد نخورده(1)

 آیینه های نور

آییـنه هـای نــورنـد                        لحظه به لحظه یاران

دارند عـزم هجــرت                      از خود به سوی جانان

از چشمه سار قرآن                      رزمنــــــدگـان روانـنــد

از خود خـــــبر ندارند                     ســـازنــده ی جهاننـــد


هرجـــــا که پا گذارند                     آن جـــــا بهشت گردد

در قلــب دود و آتش                      پیــــــــدا بهشت گردد


از رهــــــــــبر خدایی                     کافی است یک اشاره

آن گاه می شکـــوفد                     یک آسمـــــــان ستاره


مانند مــــــــــوج دریا                   پیوســــته در خروشـــند

تا ساحـــــل حقیــقت                  پویا و سـخت کوشــــند


دارد لـبـــان آنــــــان                     هر لحظه نام وحـــــدت

زیرا که روزگــــــاری                     نوشیده جــام وحــــدت


مانـع نمی شــناسند                       کـــــوبنده پیش تازنـد

دل های خصم دون را                    پیـوسـته ریش سازنـد


آری ز ابـر رحـــمــت                  پیوسـته نور جـــاریست
 
هر جا نشان مهر است             آن جا خوش و بهاریست!  

 

    بهاریه



خوشا آن روزگار عشق و مستی

                          ترنٌم های ســر ســبز َالَــستی

مـرا اِستادنِ کـــوه و در و دشت

                          به بالا می بــرد تا اوج هـستی.

 

هــلا ! دیدار کوه و چشمه ی آب

                       ز چشمانم ربوده سرمه ی خواب

هزاران گل بر آمــد از دل سـنگ

                       شدم دیـوانـه از این حکـمت نـاب.


      
 

نشاط و خرمی می بارد از کــوه

                    سر افراز و دل انگیز است و نسـتوه

دهٍ زیـبا چــو طفلی نـو رســیده

                    گرفته دامنـش مشـتاق و بشـکـوه.


     
 

بهار آیا رخ حـور است یا کیست؟

                       انیس و مونس زندان خاکیست؟

حریـم سبز او همچون بهـشت است

                     فروزان گوهـــری از ملک پاکیست.



چـرا ناراحـت و غمگینی ای دوست

                    میانت از غم و اندوه چون مـوست

نوان ار گشته ای از بد خصــــــالی

                  چرا پس غافلی از آنچـــه نیکـوست
.



[ پنج شنبه 90/10/15 ] [ 12:42 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز سیاسی - گربه های جلبکی

  

گربه های جلبکی 

گربه ی ایرانی

یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. بر پهندشت این کره ی خاکی ، قطعه زمینی بود که به آن سرزمین گل و بلبل می گفتند.همه جور آدمیزاده ای در آن بود و هفتاد و دو ملّت با خیر و خوشی کنار هم زندگی می کردند.تا اینکه یک روز سر و کلّه ی گربه ها پیدا شد.

جانورانی که شکل و شمایل عجیب و غریبی داشتند.  ، از فرق سر تا ناخن پا فرنگی بودند. و هر کدام یک کلاه شاپوی سبز رنگ ، سر خودشان گذاشته بودند. و یک نخ سبزی هم به دست و پای خودشان بسته بودند که عین غل و زنجیرآتشین دوزخیان بود. می خواستند به این ترتیب همدیگر را از ده کیلومتری بهتر بشناسند. چشم هایی داشتند" زاغِ زاغ " که شیطنت از آن می بارید. نر و ماده اشان تن پوشی به رنگ لجن داشتند.چون اصل و نسب مشخّصی  هم نداشتند ، مردم به آن ها " گربه های جلبکی " می گفتند.

 شاهزاده خانم و آقا تاج زاده ی قبیله ی جلبکی ها، سه هزار تا از این گربه ها ی تی تیش مامانی را استخدام کرده بودند و از آن ها سواری می گرفتند. فرض بر این بود که این نوچه ها از پایین آشوب کنند و فشار بیاورند و سران هم از بالا امتیاز بگیرند. چون بقای گربه ها به لقای پول و مقام وابسته است. این لشکر سه هزارنفره می خواستند مردم را سرکیسه کنند و حکومت هم مجبوربشود که منصب و موقعیّت و باج و خراج بدهد.  

" کارگزاران جلبکی" بارها به بیت المال حمله برده و مال مردم را " گربه خور" کرده بودند. هرجا هم که دستشان به حیف و میل ِ مال مردم قد نمی داد با سایر رفقایشان دم می گرفتند و می گفتند: " پیف پیف بو می دهد " ! و از حاکمیت خارج می شدند. و هرجا هم که نمی توانستند از دیوار مردم بالا بروند و در برج دیده بانی ولایت بنشینند، " گربه رقصانی " می کردند و با حربه ی " اُپوزیسیون " از همه چیز و همه کس ایراد می گرفتند. یا با روزنامه های زنجیره ای و با غوغا سالاری ، اعصاب مردم را متشنّج می کردند. عجیب این بود که وقتی مورد نقد قرار می گرفتند، با " گربه صفتی " آن چنان جنگولک بازی در می آوردند که  باطل خودشان را حق ، جلوه می دادند. درست  مثل همان انعطافی که بدنشان دارد. گربه را به هرشکلی به هوا بیندازند ، درست روی دست و پای خودش پایین می آید بدون اینکه آسیب ببیند.

سور چرانی عادت اولیّه ی این جلبکی ها بود . مردم به آن ها " گربه دله " و " گربه آشپزخانه " می گفتند. سر سفره ی هر کس و ناکسی می نشستند و حلال و حرام را هپل هپو می کردند. یعنی کار به خاصیّت هرچیزی داشتند و به حلال و حرام آن کار نداشتند.  "شهرام گربه " سی صد میلیون می داد و می گفت این سهم شماست. نمی شد آن را نگرفت؛ زیرا در مرام گربه ای ، این از نوع " احسان " به شمار می رود و " ردّ احسان " جایز نیست.

گربه های جلبکی  بارها اعتراف کردند که سیاست همان پدر سوختگی است و بعد هم گفتند که :"سیاست بازی بر تدّین ما می چربد." رفتارجلبکی ها کلّی ضرب المثل شده بود. مردم وقتی می خواستند بگویند فریبکاری و دغلبازی چیز خوبی نیست و باید آن را ترک کرد ؛ می گفتند: " گربه را باید از بغل انداخت "!  یا به افراد متظاهر می گفتند : " گربه ی عابد " یا  شعر " عبید زاکانی " می خواندند که گفته بود : " مژدگانا که گربه عابد شد " !  به افراد کودن و خجالتی هم می گفتند : " گربه مزه ". یا می گفتند: " از دعای گربه جلبکی باران نمی آید" !

این سه هزار گربه ی جلبکی ، دست کم می بایست در چهار تا " کارگاه آموزشی ضدّ انقلابی زود بازده " شرکت می کردند وگرنه حقوق ماهیانه شان قطع می شد:حضور و شرکت درکارگاه های « حماقت»، « شرارت» و « ملالت» اجباری بود. و به افراد مستعد و نخبه " گرین کارت بین المللی " داده می شد.

گربه ی ایرانی

در کارگاه « حماقت » ، به این جماعت یاد می دادند که چگونه از باورهای دینی مردم سوء استفاده کنند. برای مثال:می گفتند به مردم تلقین کنیدکه تصویر چهره ی امام در ماه افتاده است و  اجازه ندهید که مردم زیبایی پیام های امام را دریابند. یا می گفتند لای مصحف شریف را باز کنید تا موی سر و محاسن امام را ببینید. و بعد همه را به باد تمسخر می گرفتند.

      دیگر اینکه به آن ها یاد می دادند که چگونه حلقه ها ی عرفانی راه بیندازند تا مردم ساده دل را فریب دهند و از مسیر اصلی انقلاب باز دارند. و تا توانستند ده ها" آفتاب علی شاه " و " محب علی شاه" و "مجذوب علی شاه " و "دکتر نوربخش علی شاه "درست کردند و به افراد ساده لوح قالب کردند. وهدفشان این بود تا شیرزنان و مردان شیررا ، به موش تبدیل کنند و بعد هم آن ها را یک لقمه ی چرب خود سازند.

نقل است که یکی از این گربه های جلبکی وارد انباری یک  خانقاه شد تا هله و هوله ای پیدا کند و شکمی از عزا در آورد. چشمش به یکی از همین موش های ساده دل خورد. موش هم متوجه این قضیه شد و خودش را به کوچه علی چپ زد و راهش را کشید تا زود از انباری بیرون برود. گربه سر راهش را گرفت و گفت : اهلاً و سهلاً، عرب ها توی صحن اند. اول سلام و بعد کلام. موش از لحن گربه احساس خطر کرد و خودش را کناری کشید و گفت: " من حرفی نزدم". گربه جواب داد: " دِ...اشتباهت همین جاست که نمی دانی وقتی دو نفر چشمشان توی چشم همدیگر می افتد باید به هم سلام کنند. و تو الآن با من حرف زدی و ازمن هم کوچک تری ، پس باید سلام می کردی . مگر نشنیده ای که گفته اند:" مَن اِبتدأ بالکلامِ قَبلَ السّلامِ فلا تجیبوه !" یعنی هرکس قبل از سلام کردن سخن بگوید ، جوابش را ندهید ! " موش گفت : ولی قربان این کلمه ی " مَن " که در اوّل حدیث است، برای ذَوِالعقول( صاحب عقل ) است و من که از ذوی العقول نیستم؛ پس سلام از من ساقط است. گربه گفت: " عجب موش سواد  داری هستی ! این سوادِ عربی را از کجا یاد گرفته ای ؟ موش جواب داد : " من کتاب ها را می جَوَم و آن ها را یاد می گیرم ."  گربه جلبکی لبخندی زد و گفت : " اتّفاقا ً کسالت من  هم فقط با یک موشِ باسواد رفع می شود." و بعد با یک خیز بلند موش را به دندان کشید. موش برای رهایی خودش به گربه گفت : " پس برای شادی روح من هم که شده ،خوردن مرا با نام یکی از انبیای الهی مثل حضرت داوود آغاز کن ! " گربه که متوجه شد، موش می خواهد با این کلک، خود را از دهان اونجات دهد. با همان شیطنت جلبکی اش گفت: " جرجیس ! " وهمزمان موش را گاز زد و یک لقمه ی چربش کرد.

در کارگاه « شرارت » به گربه های مزدور می آموختند که چگونه به یک "درا کولای" خون آشام تبدیل شوند و خون مردم را بمکند و یا در شیشه کنند.این آموزش ها برای ایجاد فضای رعب و وحشت لازم بود. به مردم کوچه و بازار حمله می بردند و بابت هر قتل نفسی به آلاف و الوف می رسیدند. پاسداران و بسیجیان را قلفتی پوست می کندند و با گاز پیک نیک بریان می کردند و در گوشه ای رها می کردند تا به همه ثابت کنند که هرکس تسلیم آن ها نشود به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد. گندم و محصولات کشاورزان را می سوزانیدند و از بین می بردند تا عبرت همگان شود و کسی به  دین و آیین  و کشور خودش دل نبندد.

در کارگاه  آموزشی « ملالت »، به گربه های جلبکی  یاد می دادند که از چه روش هایی برای خسته کردن مردم  استفاده کنند.  حکایت  است که سه تا جهانگرد به وسیله ی آدمخواران محاصره شدند. آن ها را پیش رئیسشان بردند. رئیس پس از چند پرسش ، دستور داد تا آن ها را ببرند و از پوستشان قایق درست کنند. اولی و دومی را که بردند و صدای شیون آن ها بلند شد ، سومی ناگهان چاقویی از جیب خود بیرون آورد و به شکم خود فرو برد و گفت:" قایق سوراخ که به درد نمی خورد! پس ولم کنید !" جلبکی ها هم یاد گرفتند که چگونه از پوست سوراخ سوراخ شده ی مردم قایق بسازند.

 اول در تنور اختلافات قومی دمیدند تا همه را به جان هم بیندازند . وقتی از این دوغ کره ای به دست نیامد، سراغ تشکّل ها و احزاب رفتند و یکی را به نام توده ای  و دیگری را با اسم سوسیالیست و این یکی را با عنوان کمونیست و آن دیگری را به طرفداری از لنین ومائو و پنجمی را با لفظ دمکرات و ششمی را با شیوه ی کومله  به جان مردم انداختند. عدّه ای هم برادر و خواهر مجاهد شدند و پسر خاله های هرکدامشان به ریاست سازمان فلان و تشکیلات بهمدان و حزب پشمدان در آمدند . و هنگامی که از این شیوه ها طَرفی نبستند. رفتند سراغ فقه و قرائت های گوناگون از اسلام. یکی شد طرفدار فقه پویا و آن دیگری شد سمپات اسلام راستین ویکی دیگر شد خطّ سومی ، زید شد طرفدار جناح دولت و عمرو شد دوستدار جناح بازار و خالد ادعا کرد که اقتصاد زیربنا ست و دین و فرهنگ روبنا.. باز هم مردم  تره ای خرد نکردند. در دوره ی بعد یکی شد راست سنّتی و دیگری شد راست مدرن و آن ملوس شد چپ سنّتی و این عروس شد چپ مدرن . و در پایان هم همه دست به یکی کردند و شدند لیبرال دمکرات نئو لیبرالیسم طرفدار کاپیتالیسم صهیونیستی.  و شعار" نه غزّه نه لبنان ، قربان نفت ایران " سر دادند. در این میانه با غوغا سالاری و جنگ زرگری و موشک باران رسانه ای گوش مردم را خراش دادند. ولی نتوانستند به اهداف کارگاه ملالت برسند.

کار بدانجا رسید که این گربه های جلبکی در روز عاشورا هم از لانه هایشان بیرون آمدند و سوت و کف زدند و به اعتقادات مردم توهین کردند. مردم با خود گفتند : عجب صبری خدا دارد ! صبر و حوصله  ی ما هم باید حدّ و اندازه ای داشته باشد ؛ اصلاً تقصیر ماست که از همان اول " گربه ها را دم در حجله نکشتیم "، باید یک ضرب شست درست و حسابی به این " گربه کورها " نشان بدهیم. این بود که در نهم دی ماه هشتاد و هشت از خانه بیرون زدند و گربه های جلبکی را درو کردند و به کارگاه آموزشی « خجالت » فرستادند.  از آن تاریخ تا کنون مشاهده نشده است که گربه ای رجز خوانده باشد. ولی دیده شده است که نرینه هایشان از پایین درخت به مادینه هایشان در بالای درخت التماس می کرده است که: "بیو! بیو ! " و گربه ی ماچکی از بالای در خت جواب می داده است که : " نمیو...!! نمیو ...!!". 



[ شنبه 90/10/10 ] [ 12:54 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

چشم هایی که نهم دی ماه 88 را دیدند!

 

                                       گزارش واقعه ی نهم دی ماه 1388



                      مزدورآمریکایی......................ماآمدیم کجایی؟

 



ساعت سه بعد از ظهر با خانواه به حوالی میدان آزادی رسیدیم.بالای پل عابر پیاده رفتیم تا آمار منطقه را به دست بیاوریم.بسیار جالب و شگفت انگیز بود.باور نمی کردم پس از گذشت سی سال از انقلاب و تهاجم گسترده ی فرهنگی استکبار و این حلقه ی تنگی که دشمن پیرامون ما به وجود آورده است و با ابزار های متنوع رسانه ای ، آن هم روز چهارشنبه ،زیبا ترین تابلوهای افتخار آمیز عالم به وجودآمده باشد.به پسرم  گفتم بیاطوری حرکت کنیم که دسته های مختلف جمعیت را با سرعت ببینیم و پشت سر بگذاریم تا به مرکز اصلی یعنی میدان انقلاب وارد شویم.پیشنهادم را پذیرفت.اول با دوربین های تلفن همراهمان چند تا عکس گرفتیم وبا سرعت پایین آمدیم وبه جمعیت پیوستیم...

عبور از کنار این جمعیت های متراکم کار بسیار دشواری بود. هر دسته ای هم برای خودش بلندگو و آقای شعاری و مداح داشت.هرکس هم به نوعی با در دست داشتن اقلام فرهنگی و تبلیغاتی ، عواطف و احساسات خود را بروز می داد.ما هم به هردسته ای که می رسیدیم با شعارهای آن ها همراهی می کردیم و می گذشتیم..به میانه ی حایل گروه ها که می رسیدیم شعار جمعیتی را تکرار می کردیم که رساتر بود.انواع شعر و شعار و نغمه های مذهبی و انقلابی فریاد زده می شد:
                                
حسین حسین شعارماست/شهادت افتخار ماست

 
این همه لشگر آمده/به عشق رهبر آمده


حزب فقط حزب علی/ رهبر فقط سید علی


سبز فقط سبز علی/ رهبر فقط سید علی


خونی که دررگ ماست/هدیه به رهبر ماست


منافق حیا کن/ مملکتو رهاکن!


منافق فراری/ اعدام باید گردد.


مزدور آمریکایی / ما آمدیم کجایی؟


 انواع مضمون و شعر و شعار را برای رؤسای فتنه ساخته بودند که چون تعدادی از آن ها روی پرده های بزرگ نوشته  شده بود ، همان ها را ذکر می کنم واز بقیه فاکتور می گیرم:


لُعِن َعلی عدّوِکَ یا حسین/ خاتمی و کروبی و میر حسین


ما موسوی بی بی سی نمی خواهیم/ ما موسوی انگلیسی نمی خواهیم


موسوی فتنه گر / اعدام باید گردد.


مخاطب تعدادی از شعار ها ،قوه ی قضاییه بود.از جمله می گفتند:


مسئولان قضایی/انتقام انتقام


قوه ی قضایی/ وقت عمل رسیده

 
...یک ساعتی طول کشیدتا از چهار راه نواب- توحید گذشتیم/تازه صدای تریبون مراسم به سختی شنیده می شد.به سر خیابان والعصر که رسیدیم.به واسطه ی تنها بلندگویی که در این ِنقطه نصب بود ،صدای حاج سعید حدادی مداح معروف را شنیدیم که در حال شعار دادن بود.برای ما که با نغمه خوانی مذهبی او خو گرفته بودیم.خیلی جالب آمد.احساس کردیم بعداز آقای مرتضوی وزیر شعار، فقط حاج سعید از عهده ی این کار بر می آید وچه بهترکه وزیرشعارمداح اهلبیت و دعا خوان هم باشد تاحال وهوای جلسات متنوع تر گردد...

 از خیابان والعصر جمعیت کاملا" فشرده بود ونمی شد حتی یک قدم به جلو رفت .به پسرم گفتم تازه این جمعیتی است که ازغرب تهران می آید که معمولا" نسبت به شرق و جنوب خلوت تر است،  به پشت سر که نگاه کردیم جمعیت همچنان از میدان آزادی تا جا یی که ما متوقف شده بودیم ممتد و پیوسته بود.مطمئن بودیم که طرف مقابل ما یعنی از میدان انقلاب تا میدان امام حسین  و نیز از طرف جنوب تا میدان راه آهن صحرای محشراست و جمعیت تراکم بیش تری دارد.قرار شد از پیاده رو به طرف میدان انقلاب برویم.ولی امری محال بودکه ازجدول و جوی حاشیه خیابان بتوانیم عبور کنیم.افتادیم دنبال چندمرد تنومندوقوی که آن ها مثل ما می خواستند به پیاده رو بروند.بالاخره راهی پیدا کردیم و در طرف راست پیاده رو افتادیم دنبال جمعیتی که با کندی تمام به پیش می رفت. نرسیده به خیابان جمالزاده بریدیم  وایستادیم وبازحمت خود رابه کناری کشیدیم و جایی را پیدا کردم و ایستادیم.جایی که ما قرار داشتیم ساختمانی در دست تعمیر بود .گفتم پسرم مواظب باش که جلبکی هاازاین بالا چیزی به پایین پرتاب نکنند و هردو خندیدیم. سخنرانی جناب علم الهدی امام جمعه ی مشهد تازه شروع شده بود و ما در همهمه ی مردم و بلندگوها ی پشت سر ، به سختی مطالب آن را می شنیدیم ، به همین خاطر تا حوالی ساعت پنج بعد از ظهر به ابراز احساسات افراد مختلف سرگرم شدیم و بعد به خاطر دوری راه که باید به میدان المپیک باز می گشتیم،دنبال جمعیتی افتادیم که به طرف میدان آزادی در حال بازگشت بود. جمعیت همچنان پر نشاط و سر زنده بود . همه از این همه شور و حماسه ای که خلق کرده بودند، لذت می بردند.هر کس در مسیر به نوعی برای سران فتنه مضمون کوک می کرد و شعار می داد.نرسیده به سر خیابان والعصر سخنرانی آقای علم الهدی هم به پایان رسید و قطعنامه ی پایانی مراسم خوانده شد و مردم با شعار :الله اکبر / خامنه ای رهبر .آن را تأیید کردند. ما هم در حال حرکت ، بندهای قطعنامه را تاییدمی کردیم.مراسم که تمام شد ماشین های بلندگو دار به حرکت درآمدند و فضای راهپیمایی در قالب حرکت دسته های سینه زنی  شتاب بیش تری پیدا کرد.به پسرم گفتم به والده زنگ بزن تا با هم به منزل برویم.زیر پل یادگار امام بچه های بسیجی «کن »بَنَر بزرگی را به نمایش گذاشته بودند که مورد توجه مردم قرار گرفته بود.شاید پنجاه نفر ایستاده بودند و ازاین پرده فیلم و عکس می گرفتند و می خندیدند.تصویری از یک تیم فوتبال انگلیسی بود که با چهره ی سران فتنه عوض کرده بودند.آقای کروبی دروازه بان  و آقای موسوی و کرباسچی و تعدادی دیگر که نمی خواهم نامشان را بیاورم بازیگر و کاپیتان این تیم انگلیسی بودند. به زیر پل که رسیدیم ، شعارها متنوع تر و جذاب تر شده بود. زیرا انعکاس صدا به سقف پل و برگشت آن شور و هیجان بیشتری ایجاد می کرد.شعارهای بسیار تندی علیه سران فتنه ،نثار گردید.به قول آقای قرائتی در برنامه ی تلویزیونی همین امروز قبل از راهپیمایی واقعا" عذاب مهین "برای فتنه گران بود.بدتر از این نمی شود به کسی چیزی گفت. بعضی هم شعار می دادند که سفارت جاسوسی انگلیس باید تسخیر گردد. نرسیده به میدان آزادی از جمعیت بیرون آمدیم در حالی که مردم در همین نقطه همان شعار آغازین خود را تکرار می کردند:  مزدور آمریکایی/ ما آمدیم کجایی! 

                                                احمد فرهنگ   نهم دی ماه 88                                                                                                                  



[ سه شنبه 90/10/6 ] [ 7:45 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

فصل نمایش

                 فصل نمایش

بپرس از باغبان : " آیا جز این است                                                         

                                    " علف هرزه " به هرجا در کمین است ؟         

   فکنده سایه بر سیـمای  سیمین                                                                                  

                                              نشسته زیر پای یاسمین است؟          

  ترنّم می کــند در گوش نسرین                                                                             

                                        به لب خوانی چکاوک را قرین است؟         

 تبسّم می کند چون خنجر و تیغ                                                                        

                                      تو گویی چشمه ی مهر آفرین است؟          

چـنان برده  دلِ زیبا پرســتان                                                                                    

                                          که گویی از نگارستان چین است؟           

 گرفـته دامـن ســرو و صنـوبر                                                                                        

                                          که یعنی وصلِ دنیای برین است؟            

جواب آمد که : " ای خورشید دستان"!                                                               

                                          حقیقت بس بزرگ و آتشین است           

سرشتِ سوسن ونسرین و نرگس                                                                         

                                       گلستان جملگی از ماء و طین است         

  " ز پود محنت و تار محبّت "                                                                        

                                    زمین از فرش سبزه  دل نشین است            

  مراتب دارد این فصل نمایش                                                                                               

                                       مسلّم ریشه ی گل در زمین است             

 " علف "چون زیر پای " گل " فتاده است                                                        

                                        دلِ  افسرده اش زار و حزین است        

 " علف هرزه " نشان اعتراض است                                                                     

                                        شیار افکنده بر دشت جبین است         

چه نجواها که در کام نسیم است                                                                  

                                به " کرّمنا " (1)جهان مشتاق دین است       

 به لبخند سپیده سبزه برخاست                                                                            

                                 به "تکریم" و "محبت" ، گل وزین است       

به تسنیم محبّت " نی " شکرشد                                                                    

                                   دلِ سنگ از محبّت، چون نگین است          

 هر آن کس سهم خود نوشید از "عشق"                                                          

                                   شود" قابل " که رسمِ فرودین است        

 چو " قابل " شد، شکوفه سر برآرد                                                                                         

                                               بر و بار محبّت ،انگبین است          

 "کرامت"،" احترام"  و "مهربانی  "                                                                                

                                   " عدالت " میوه ی علم و یقین است         

 " حیا  " درّ است و " عفّت" گوشواره                                                                             

                                  " ادب " چون آسمان ، زیباترین است         

 به بوی " معرفت "، شد سبزه زیبا                                                                                

                                        سفر تا آسمان معراج دین است. 

(1) – "و لقد کرّمنا بنی آدم..." (الاسراء - 70 )
           



[ سه شنبه 90/10/6 ] [ 5:55 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز دانشجویی-آزمایشگاه ژنتیک ننه قمر

 

آزمایشگاه ژنتیک ننه قمر

شکرستان

وقتی که نیکسون معاون اوّل عموسام به ایران آمد تا در در دانشگاه تهران پیرامون فواید گاو سخنرانی کند؛ ننه قمر به سرش زد تا یک اصطبل گاو داری راه اندازی کند و گوساله های طلایی پرورش دهد. در آن موقع کمبود این حیوان پرفایده به میزان فراوانی احساس می شد.چون شاه ایران خیلی زیادی، مهمان نواز بود. وهرچه گاو و گوسفند و شتر بود همه را در پیش پای مهمانان خارجی قربانی کرده بود. دامداری کشور هم از رونق افتاده بود ، زیرا شاه بابت این قرتی بازی ها پول نمی داد. و از نظر دستگاه شاهنشاهی هم معنی نداشت که یک دامدار پاپتی، بابت چند حیوان کم ارزش، مطالبه ی دستمزد کند. علّت دیگرش هم خود دامدارها بودند که خجالت می کشیدند به شهر بیایند ، چون چیزی گیرشان نمی آمد وازآن طرف هم ، هرکسی به آن ها می رسید، با احترام بسیار زیاد، می گفت: گاوچران ! و گاوچران ها حق نداشتند که توی مسایل سیاسی دخالت کنند! به همین خاطر نسل دامدارها ی اصیل منقرض شد.

روایت است که آخرین گاو و گوساله را نیز پس از کودتای 28 مرداد1332 پس از آنکه ایران و ژاپن اعلام استقلال کردند به میمینت ورود دنیس رایت کاردار جدید انگلیس درایران ، پیش پای او ذبح کردند. چند روز بعد که نیکسون قدم رنجه می کرد، هیچ دامی باقی نمانده بود که پیش پای معاون عموسام فدا کنند. مشاوران شاه نشستند و با خود فکر کردند که این خیلی بد می شود که یک شخص شخیصی از آن طرف آب بیاید و آن وقت هیچ خونی برایش ریخته نشود ! آن وقت چنانچه کسی چشمش شور باشد، ممکن است آسیبی به این مهمان گرامی بزند. سرانجام به این نتیجه رسیدند که چه فرق می کند گاو باشد یا گوسفند ، شتر باشد یا آدم ! از نظر عمو سام همه ی ابنای بشر به جز قوم والا نژاد یهود ، گوسفندان بنی اسراییل به شمار می آیند. بنابراین تصمیم گرفتند از کوچه و خیابان و بازار و یا دانشگاه چند نفر آدم درست و حسابی پیدا کنند و برای این مهمان عزیز قربانی بدهند.  

مأموران شاه خیلی مراقب بودند تا بلکه آدم خوش گوشتی پیدا کنند؛ ولی خوب مردم هم حواسشان جمع بود تا خودشان را دستی دستی در این راه فدا نکنند. تا اینکه روز شانزدهم آذر ماه ، حوصله مأموران شاه حسابی سر رفت.هم وقت نداشتند و هم اینکه دلشان برای مردم می سوخت که الکی از ترس، گوشت های تنشان آب می شود. این بود که ریختند توی دانشگاه تهران و دست به یک کار فنّی زدند و آن هم حمله ی گازانبری به دانشکده ی فنی بود. کشور چون نفت داشت ، به نیروی فنّی نیازی نداشت. نفت علیه السلام را هم خدا آفریده که ما ملّت گرّو گرّ بفروشیم و حالش را ببریم. این بود که با آرامش تمام داخل یکی از کلاس ها شدند و همه ی دانشجویان را به رگبار گلوله بستند. بزرگ نیا و قندچی و شریعت رضوی نتوانستند ، آن گلوله های ناز را تحمّل کنند ، زود به زمین افتادند و جان به جان آفرین تسلیم کردند. این کار سبب شد تا مأموران بقیه را رها کنند و زخمی ها هم به وسیله ی کسانی مثل آقا مصطفی چمران و استادهای دانشکده به بیمارستان انتقال یافتند و ازتوفیق فدا شدن محروم گردیدند.

این ماجرا دل خیلی ها را سوزاند ، امّا در عوض مایه ی سرافرازی شاه و دم و دستگاه حکومتی شد؛ زیرا ریچارد آقای نیکسون خبر این مهمان نوازی ایرانیان را با آب و تاب برای عموسام آیزنهاور تعریف کرد. و عمو آن قدر خوش حال شد که به کشور ما جزیره ثبات و آرامش لقب داد. بعد از آن بود که گوشت و نان ارزان شد و آزادی و دمکراسی فراوان شد. در هر کوچه و خیابان تهران یک مشروب فروشی و یک قمارخانه و چند تا کاباره باز شد تا همه احساس آزادی کنند؛ آن کس که اهل نماز بود می گشت و می گشت تا یک مسجد پیدا کند و نمازش را بخواند و آن کسی هم که اهل آب شنگولی و نی نیش ناش بود ، می پرید توی میکده ی محله اشان و لبی تر می کرد و شنگول می شد و پرواز می کرد و می رفت نی نیش ناش. خیلی ها از همین مسیر چشم و گوششان باز شد و تبدیل شدند به یک روشنفکر درست و حسابی. در همین حال و هوا بود که جنبش های دانشجویی هم پا گرفت. موج اول با اندیشه های چپ سوسیالیستی- مارکسیستی و لنینیستی و مائوئیستی شروع شد. ننه قمر در چنین شرایطی به فکر افتاد که گوساله پرورش دهد.

ننه قمرشکرستان

یک روز میان زن ها نشسته بود و از هر دری سخن می رفت. ننه قمر در آمد و گفت عمو سام و ملک الموت یک شرکت باز کرده اند و می خواهند میان مردم بچه تقسیم کنند. یکی از زن های داغدیده که در میان جمع نشسته بود ، در جواب گفت: این ها اگر فرزندان ما را نگیرند ، ما ممنونشان هستیم و توقّع نداریم که به ما بچه ببخشند! یکی پرسید: ننه قمر! حال گاوت چه طور است؟ جواب داد : هی بد نیست ، این روزها یک عینک سبز روی چشم هایش گذاشته ام و توی آخورش هم کاه ریخته ام تا فکر کند که یونجه است؛ خوب بخورد و پروار شود! یکی دیگر از خانم ها به او پیشنهاد کرد به جای کاه به او مقوّا بده، تا امکان آن باشد که از گاوت شیر پاکتی تهیه کنی! خانم دیگری با پرخاش به ننه قمر گفت : می دانی اگر گاوت از این زرنگ بازی ها ناراحت شود چه می کند؟ ننه قمر با تعجّب گفت : نه ! جواب داد : ممکن است وقتی توی محل نیستی، تلفن بزند و شماره کشتارگاه را به دست بیاورد و کار دست خودش بدهد ! یکی دیگر از نسوان به او دلداری داد و گفت: ننه قمر نگران نباش بگذار گاوت آن قدر ناراحت و عصبانی شود که شیرش خشک شود . آن وقت شیر خشکش را به قیمت خوب بفروش !

این ماجراها و این گفت و گوها باعث شد تا ننه قمر به اهمیت گاوو گوساله بیش تر پی ببرد. تصمیم گرفت تا گوساله های طلایی تولید کند ، نظیر کاری که سامری سه هزار سال پیش کرده بود. این بود که اول یک آزمایشگاه ژنتیک راه اندازی کرد و بعد با توجه به امواج جنبش دانشجویی عموسام پسند، گوساله پرورش داد. گوساله هایی که  می توانستند سازمان چریکی و خانه های تیمی تشکیل دهند و با گاو بندی به آلاف و الوف برسند. این گوساله ها از شاه امتیاز می گرفتند و نیروهای مذهبی را پیش مهمانان خارجی فدا می کردند. و یا اینکه از ساواک امتیاز می گرفتند و در سازمان خود انقلاب فکری راه می انداختند و بعد همه را از مسیر انقلاب دور می کردند. وقتی هم که چهره ی واقعی اشان معلوم می شد توبه نامه می نوشتند و سوگند های غلیظ یاد می کردند که زیر شکنجه دچار لغزش شده اند.

ننه قمر شکرستان

سرانجام با روشنگری های روحانیت و رهبری های امام، مردم بیدار شدند و انقلاب کردند و گوساله های ننه قمر روی دستش باد کردند.موج دوم جنبش دانشجویی، اسلام گرایی بود. در این دوره، دوباره کمبود گاو و گوساله احساس شد. چون دامداری مدرن از رونق افتاده بود، عمو سام یک جنگ هشت ساله ای را راه اندازی کرد واین کمبود را جبران کرد. در این مرحله، از مردم قربانی گرفت. پس از جنگ ،  که آب ها از آسیاب افتاد ، مردم در حال استراحت بودند که موج سوم جنبش دانشجویی با گفتمان نئو لیبرالیسم آغاز شد. ننه قمر دوباره کار خود را شروع کرد و انواع و اقسام گوساله های طلایی را روانه بازار کرد. این بار تنوع زیادی به وجود آمده بود. گوساله هایی با مارک پلورالیسم دینی، سکولاریسم اعتقادی، تساهل و تسامح انقلابی، گوساله هایی که نعره می کشیدند: عموسام عشق منی، عمر منی ، ماه منی ، دلبر گمراه منی! گوساله هایی که فریاد می زدند: نه غزه نه لبنان ، حالی به حالم ایران ! گوساله هایی که گلوی خود را پاره می کردند و می گفتند: جامعه ی مدنی...مع...مع و صدای گوسفند می دادند! گوساله هایی که جار می زدند: جامعه ی باز ...عرعر...جامعه ی باز عرعر...! و صدای خر تولید می کردند. شهروند درجه یک داریم ، شهروند درجه دو داریم...عرعر...عرعر...حقوق شهروندی می خواهیم... عرعر...قانون گاوی می خواهیم...عرعر...

گوساله بازاری شده بود که نگو ! این سر و صدا و غوغا، گوش مردم را خراش می داد. گاوهای پیشانی سفید ننه قمر روزی نُه من شیر می دادند و بعد با پا می زدند و همه ی آن ها را می ریختند. جنبش نئولیبرالیستی آخرالامر زیر این همه قرائت گاوی زایید و جنون گرفت و هرچه به دست آورده بود ، به قلم پای گاوهای ننه قمر زد! دانشجویان خسته از فریب کاری گوساله های طلایی از این جنبش رو برگرداندند و خود پدید آورنده ی جنبش عدالت خواهی شدند. گوساله های ننه قمر این بار به کوچه و خیابان ریختند و انقلاب جلبکی به راه انداختند. به مسجد حمله کردند وآن را به آتش کشیدند. سطل زباله هوا کردند و در توالت های عمومی شهر اطلاعیه های بودار « بی بی سی» را نوشتند که تا می توانید میکسر و ساندویچ میکرو هیترو سشوار و ماکروفر و چای ساز و اتو و ماشین لباسشویی و سایر لوازم برقی ، روشن کنید و مخالفت خود را با حکومت دیکتاتورهای فاشیست اعلام دارید.

این بار هم برای دل خوشی عموسام ، بسیجی ها را به قربانگاه بردند و در روز عاشورا سوت و کف زدند و هورا کشیدند و به سیدالشهدا بی احترامی کردند. نهم دی مردم به خیابان آمدند و فریاد زدند: "مزدور آمریکایی، ما آمدیم کجایی ؟"

ننه قمر هرچه رشته بود پنبه شد. او تصمیم گرفت در آزمایشگاه ژنتیک خود ، ژن همه ی گاو و گوساله های تاریخ را با هم ترکیب کند،تا بلکه از آن گوساله ی طلایی "مکتب ایرانی" بیرون بیاید،ننه قمر می داند که در جنبش عدالت خواهی ، تولید گوساله موانع فراوانی دارد. او به دنبال آن است تا بلکه مارک جدیدی به نام " گاو گوساله چمن دلی" را روانه ی بازار کند. این عنوان ، نام یک بازی کودکانه است که در ولایت کاسیان برای سرگرمی نونهالان مورد استفاده قرار می گیرد. بدین ترتیب که چشم کسی را می بندند و بعد روی کمر او ضرب می گیرند و محکم می کوبندو می گویند: گاو گوساله چمندلی، حالا بگو ببینم چند تاست؟ کودک چشم بسته باید الّا بختکی یک عددی را بگوید تا درست از کار در بیاید،در این صورت است که می تواند جایش را با ضارب عوض کند و گرنه باید تا آخر بازی، ضربات را تحمل کند و حالاچنانچه ضرب گیرنده با دیگران هم تبانی کرده باشد که واویلا ، تا روز قیامت باید رنج کوبش را تحمّل کند. والسلام !



[ پنج شنبه 90/9/24 ] [ 5:17 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

تاریخچه نمایش در کاشان(9)

 

9- نمایش آیینی خیل عرب 

             آیین خیل عرب، نمادی از حرکت طایفه بنی اسداست، حرکتی که‌ بعد از جنایت سپاهیان یزید بن معاویه و زمانی که سپاهیان دشمن از صحرای کربلا رفتند، پیکرهای شهدا بر زمین مانده بود و کسی جرات به خاک سپاری آن ها را نداشت. زنان طایفه بنی اسد که در نزدیکی زمین کربلا زندگی می‌کردند با بیل، چوب وهروسیله دیگر به طرف دشت کربلا رفتند تا پیکرهای شهدا را به خاک سپارند .

          در کاشان و برخی ‌از شهرستان‌های همجوار آن از جمله "زواره " اردستان علاوه بر استفاده از علایم و ادوات عزاداری همچون نخل، علم و کتل هرساله کاروان های شترسوار از عزاداران سیاهپوش همراه با خیمه گاه حسینی به راه می‌افتند و در سوگ آن حضرت به عزاداری می‌پردازند.

           هیأت نجفی های مقیم کاشان از جمله متولّیان این نمایش آیینی است. لازم به توضیح است که در اواخردهه ی چهل و ابتدای دهه ی پنجاه قرن حاضر، رژیم طاغوتی صدام حسین به واسطه ی اختلافی که با رژیم منحوس پهلوی داشت، اقدام به اخراج هزاران نفر از تبعه ی خود که اصالتاً ایرانی بودند نمود. بخشی از این معاودین به موطن اصلی خود کاشان بازگشتند و بر روال قدیم در کمال صلح و آرامش به زندگی عادی خود مشغول شدند. این طبقه نیز همانند دیگر اهالی کاشان به تأسیس هیآت مذهبی و برگزاری مراسم آیینی اقدام نمودند، از جمله نمایش آیینی خیل عرب و مراسم خیمه کوبی و خیمه سوزی در محوطه جلوی زیارت پنجه شاه و خیابان باباافضل در جنب تکیه دلّال ها و مسجد حضرت رسول(ص) و در جنب مسجد مرحوم محمدیان واقع در خیابان فاضل نراقی است ، از جمله مراسم نمایشی این هیآت دور گردانی « شیر فضّه » است. و نیز راه اندازی کاروان اسرا و ... که مورد استقبال فراوان اهالی دارالمؤمنین کاشان قرار می گیرد.

همچنین این آیین به صورت نمادین در نوش آباد و آران و بیدگل اجرا می‌شود و در آن گروهی عزادار در حالی که لباس سفید عربی بر تن دارند، با ضربات ریتم دار نی‌های چوبی، اشعاری موزون می‌خوانند و با اجرای ریتم و آهنگ سوگ و مویه خود را در غم‌جانگذار شهادت ‌امام حسین(ع) و اصحاب باوفایش به نمایش می‌گذارند .



[ شنبه 90/8/28 ] [ 5:22 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]
[ مطالب جدیدتر ] .::. [ مطالب قدیمی‌تر ]

درباره وبلاگ



پیوندهای روزانه

مُقیت - برای اهل خیر
درپناه عدالت-میثم میرزایی تبار
آستان مقدس اولین شهیدتاریخ ایران در اردهال
کاشان حامی
پرتال خبری کاشان
ساربان
عباس خوش عمل
دل نامه
خبرگزاری طنز بیداری
کارنامه
شهید حسن خاکی
تاریخچه نمایش در کاشان
سیّدرضای شاعر
ابیازن زادگاه من
حماسه سازان-حسینعلی حاجی

آرشیو ماهانه

شرح سدید
شعر و ادب
مجموعه طنزهای سدید
خاطره و داستان
قند پارسی و پژوهش ادبی
سینما و تئاتر
یادداشت های سیاسی
روز های خدا
دل نوشته ها
سوره ی اندیشه
آموزش و پرورش
کاشان شناسی
اخلاق و عرفان
فرهنگ بسیجی
کودک و نوجوان
دفاع مقدس

پیوندها

امام خمینی
امام خامنه ای
آثارامام خامنه ای
مقام معظم رهبری
سفیر ولایت-آیت الله نمازی
استاد میر باقری
آستان قدس رضوی
کربلا- حرمین
جریان شناسی سیاسی
وزارت فرهنگ و ارشاد
فرهنگستان ادب فارسی
کتابخانه ملی و موزه
کتابخانه های کشور
سازمان اسناد کتابخانه ملی
اسناد انقلاب اسلامی
جبهه ی فرهنگی انقلاب
دفتر تدوین تاریخ ایران
دایره المعارف اسلامی
مؤسسه در راه حق
پرتو سخن
بنیاد اندیشه اسلامی
اطلاع رسانی فلسطین
اطلاع رسانی دولت
سامد:مردم و دولت
ریاست جمهوری
مجلس شورای اسلامی
پژوهش های مجلس
قوه ی قضاییه
حوزه ی هنری
وزارت آموزش و پرورش
شبکه مدارس ایران
وزارت علوم
آرشیو صدا و سیما
خبرگزاری فارس
رجا نیوز
خبرگزاری رسا
خبرگزاری حیات
خبرگزاری جمهوری اسلامی
شبکه خبر دانشجو
خبرنامه دانشجویان
صبح قریب
خبرگزاری صراط
سازمان پانا
خبرگزاری های سیتنا
میراث فرهنگی کاشان
صراط نیوز
سپاه نیوز
تریبون مستضعفین
نشریه راه
دانشنامه دین و سیاست
فرهنگ واژگان
شهید آوینی
رحیم پور ازغدی
مهدی نصیری
حسین شریعتمداری
دکترحسن عباسی
دکتر زاکانی
حماسه سازان - حسینعلی حاجی
دکتر کوچک زاده
انجمن شاعران ایران
شاعران پارسی زبان
قیصر امین پور
میرشکاک-فردا
علی رضا قزوه
عباس خوش عمل کاشانی
پرویز بیکی
حسین قدیانی
جلال رفیع
رضا امیرخانی
توقیف سوره
وحید یامین پور
دکتر محسن پرویز
حمید عجمی
یادداشت های شبانه-بدری
کتابخانه حج
پایگاه مجلات تخصصی نور
بانک مقالات اسلامی
نصور-مقالات
جهاد دانشگاهی-مقالات
ایران داک
رشد
مردم شناسی
عماریون
تسنیم
شبستان
خبرنگاری تلویزیون
آموزه
فرهنگخانه
فرهنگ ایثار
فرهنگ انقلاب
فرهنگ شهادت
وبلاگ نویسان ارزشی
رهروان ولایت
معبر-بسیج
ارزشی ها
شهر حقوق
ذخیره خدا
فصل انتظار
سفید شهرکاشان
دسته کلید
مهدی باقری
فقیه نی ریزی
شهیدان هفتم تیر
تلنگرخانه
هم نفس
آرمان
بازنشستگی
طلبه بلاگ
برادران شهید هاشمی
فازستان
ولایتی ها
دهاتی
محمد صادق کوشکی
مثل فرهنگ
روزدهم(عاشورا)
ارزیابی آ.پ.
جشنواره ادبیات داستانی دفاع مقدس
نسرین ارتجایی
بی بال پریدن
گردشگری کاشان
رسانه فجر کاشان
یکی بود هنوزهم هست
پاتوق د.و پ.
تنهایی من
نوید شهادت
همه رقم مفت!!!!!
آشنای غریب
بوی سیب
عاشقان علی
راهی به حقیقت
سامع سوم
حاج آقا مسئلةٌ
فرزانگان امیدوار
غیر قابل انتشار
نغمه ی عاشقی
ستارگان دو کوهه
شهدای دارالمؤمنین کاشان
جبهه پایداری انقلاب اسلامی
شهید اردهال
پایگاه خبری تحلیلی برهان
فرمانداری آران و بیدگل
انهار
xXx عکسدونی xXx
روستای چشام
دکتر قدیری1
دکتر قدیری2
خبرنگار- ابوالفضل نوحی
شهیدان هاشمی
دوستانه
کانون مسجد فاطمیه شهید یه
بازگشت نیما
لنگه کفش
آبادگر-قربان ناد
جاده های مه آلود
فدایی ولایت
بسیج اسدآباد-روز قدس
مناجات با عشق
محسن شعبانی مفرد
عمارمیاندواب
ترخون
خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا
ندای دریا
تینا!!!!
حضرت آیت الله نمازی
.:: مــــهــــــدویــــــــت ::.
بلوچستان
PARSTIN ... MUSIC
تنهایی......!!!!!!
عاشقانه
ارواحنا فداک یا زینب
شهید حسن خاکی
ابیازن زادگاه من
««««««« کارنامه »»»»»»»
وبلاگ گروهیِ تَیسیر
قالب پارسی بلاگ|قالب وبلاگ عید نوروز پارسی بلاگ
تور چین
ثبت شرکت | nulled mobile

سایت آوازک

عکس جدید

دیگر امکانات


بازدید امروز: 181
بازدید دیروز: 195
کل بازدیدها: 1158948

طراح قالب: آوازک

[ طراح قالب: آوازک ]
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ]