رگ عشق
رگم جنـبـید و شیرین شد دهـانـم
شـرار عشـق،آتـش زد بـه جـانـم
بمان ای عشق! ای اکسیر هستی
بهشـتـی کـن دل و روح و زبـانـم
رگم جنـبـید و شیرین شد دهـانـم
شـرار عشـق،آتـش زد بـه جـانـم
بمان ای عشق! ای اکسیر هستی
بهشـتـی کـن دل و روح و زبـانـم
شوق دیدار و دلی شیفته سرمایه ی من
ســاقیا بــاده ی جنّت همـــه ارزانـی تن
تـن مـن مـــانع پـــرواز دل نـور پســــــند
دل ببـر ناجـی من تا به سر کـوی سخن
قفـل بردار و در بسته ی دل را بگــــشا
گــره ها باز کن از دست و زبان الــکن
سرمه خواب بشوی از دل و از دیده من
تا دل ســیر ببینم همه گل های چمن
بخت من باز شود با دم جانبخش صبا
ساقیا کن مددی با من و بگشای دهن
فّــــرِ فـرهنــگ رمـــید از هـــر دیــــو
تـا تـو را دیـد چـنـیـن خـوب و حَـسَـن.
قناری های باغ عشق مستند
که این سان رشته ی پا را گسستند
بهاران بلبلان در دشت و صحرا
گلی دیدند و گردش حلقه بستند
زعطر و بوی سحر آمیز آن گل
طلسم تیره بختی را شکستند
در آن بزمی که خندان بود لب ها
به دور از غم زمانی خوش نشستند
زلعل گل برآمد شکّر و قند
شهیدان بندگی کردند و رستند
به شهر غصه و غم،شب پرستان
مرا دل در رواق سینه خستند
به سوگ مهر رخشان مویه کردند
ولی مانند بوم از نور جستند
مرا سر رشته ی امّید گم شد
چو آنان رشته ی پیمان گسستند
دل «فرهنگ» را چون لاله خونین
کنند،این مهوشان این سان که هستند!
نیاز و نماز
سحر بود و گل و جریان یک رود
شکوه آسمان، اوج خدا بود
پیـــام و نامــه و الهــام آمــــــد
که بود عنوان آن گیرنده: احمد
فرستنده:«دل» از شهر «نیایش»
سر آغازش همه حمد و ستایش
روایت های دل از عشق و مستی
علامت های راه حق پرستی
سخن از ذکر خسرو، یاد شیرین
سخن از شهد لعل یار دیرین
گزارش نامه ی گل های ایمان
حکایت های دشت سبز عرفان
«نیایش» شهر دل های جوان است
«نیایش» چون بهشت جاودان است
چراغ لاله اش پرتوفشان است
زمینش، زیر پای اختران است
هزاران سرو نازِ راست قامت
گسستند جمله زنجیرهای عادت
نشستند در رواق خلوت راز
دعا شد چون بُراق تیز پرواز
چنان شور و حضوری در جهان شد
درخشان جبهه ی نیلوفران شد
که خورشید از خجالت گشت پنهان
کجا مهتاب و آن خورشید ایمان؟!
به دل صد چشمه ی خورشید دارند
به هر دیده گل امید کارند
صبوری و هزاران زخم بر جان
تلاوت می کنند آیات قرآن
نماز این مرکب رهوار معراج
گذشت از آسمان تا شد گل تاج.
نیمکتی که بانکِت شد!
کفش شخصی را از مسجد دزدیده بودند و به کنیسه ی کلیمیان انداخته بودند. وقتی صاحبش ،آن را یافت، با شگفتی گفت :
" سبحان الله ! من خودم مسلمانم و کفشم ، یهودی از کار در آمده است"! از صدقه ی سر کفش هایی که در راهروی خاندان بوربن ها و ارولیان ها و روچیلدها و هوارد چرچیل داگلاس ها و راسل ها و راکفلرها و اوناسیس هاو شارون ها افتاده است، بانک های مابا همه ی دست و پایی که می زنند، کفش های خود را پیدا نمی کنند ودر این ماجرا به یک ملغمه ی شتر مرغی گرفتارآمده اندکه بیا و ببین! شایدبه طور کامل تغییر ماهیت هم داده باشند. بعد از اجرای طرح انقلابی هدفمند سازی یارانه ها،حالا نوبتی هم که باشد، نوبت اصلاح نظام بانکی کشور است.گفته باشیم که کفش اقتصاد ما در راهرو ی نیهیلیست ها و در زیر رگبار نفس مسموم صهیونیست ها، بوی تعفن گرفته است. آ...وه !راستی از آن روزی که شمعون یا مناحیم یا هر اسم دیگری از این قبیله، وقتی در شهر لندن روی نیمکتی می نشستند و همه ی سرمایه ی یک تاجر را می گرفتند و به او یک حواله ی کاغذی می دادند تا مثلا" در پاریس نقد کند، چند سال گذشته است؟شما یادتان نمی آید ، دویست یا سیصد سال پیش که راه ها نا امن بود و تازه به قول اهالی نصف جهان: جخ! آسفالت و ماشینی هم در کار نبود، موضوع حواله دادن و کار بانکی کردن چیز کمی نبود، شکستن شاخ غول بود.واین کار را برادران صهیونیست ما انجام دادند و حق الزحمه اش را هم گرفتند.الهی که نوش جانشان باشد. فکر کردند،تلاش کردند، بساط رباخواری را هم راه اندازی کردند وخیلی کارهای دیگر را هم انجام دادند.از کار صرافی و تبدیل انواع پول بگیر تا خرید سکه و جواهرات طلا وخریدعتیقه و انواع نسخه های خطی ومحصولات فرهنگی از اقصا نقاط عالم! از هیچ یهودی هم ربا نگرفتند، از غیر یهودی های کافر گرفتند. آدم وقتی این همه هوش و زکاوت را می بیند، لذت می برد.از همان موقع بود که به آن نیمکتی که روی آن می نشستند و عملیات بانکی انجام می دادند«بانکت»گفتند.
در دوره ی قاجار و روزگار مشروطیت کار به جایی رسید که دولت می خواست از بانکت های یهودی و بانک بالقوه ی جهانی وام بگیرد، علما ازترسشان و از سر اضطرار اجازه دادند که بانک شاهنشاهی یا همان بانک ملی تأسیس گردد تا با سپرده های ملت ، کشور به آبادانی برسد. از 1267تا حالا چند سال می گذرد ؟ ماجرای این ملغمه ی بانکی ما حالا دیگرخیلی شیرین شده است: شما از یک طرف دلتان می خواهد بانک اسلامی داشته باشید، ولی نمی توانید چون در تارهای عنکبوتی اقتصاد صهیونیستی گرفتار آمده اید و از آن طرف نیازمند بانک هستید تا اموراتتان بگذرد ولی پیچیدگی های آن اجازه نمی دهد که آب خوش از گلویتان پایین برود. در این شرایط ، بایدهنگام سپرده گذاری، یکصدو بیست وچهار هزار مرتبه به نیت تعداد پیامبران الهی سجده ی شکر به جا بیاورید و الهی العفو بگویید و نیت خودتان را از هر گونه شائبه ی بهره و ربا اصلاح وپاک کنید و آنگاه پس اندازهایتان را با عنوان قرض الحسنه تقدیم بانک نمایید. و از آن طرف برای خرید یک باب منزل، شدیدا" به وام نیازمندید و بانک فقط به کسانی قرض می دهد که از قبل سپرده گذاری لازم را انجام داده باشند. شما نمی توانید به نیت گرفتن وام ،قرض الحسنه بدهید، زیرا کار خراب می شود ! پس درهنگام گرفتن وام، نیتِ خودتان را در آب زمزم پاک و مطهر سازید وبا مطالعه ی شرط و شروط مضاربه یا مشارکت یا جعاله و انواع و اقسام دیگرعقود و ایقاعات اسلامی کار خود را آغاز کنید. یادتان باشد که مدیریت بانک در جایی نمی خوابد که آب از زیر خوابگاهش عبور کند، قاعده آن است که اصلا" به ضرر و زیان فکر نکند. به همین خاطر اَف دارد که بانک در امور تولیدی وارد شود ، زیرا این نوع ریسک ها "آمد نیامد"دارد. وام دهنده و وام گیرنده، هردو در یک مطلب کاملا" وحدت نظر دارند و آن اینکه نباید اشتباه کنند. حکایت آن کشیش جوانی که برای اولین بار در کلیسا وعظ می کرد، پس از پایان موعظه ، کشیش مجربی پیش او آمد و گفت: " بد نبود جوان ! با این حال در ذکر مصیبت حضرت مسیح سه اشتباه بود که بعد از این باید اصلاحش کنی ! اول اینکه ماجرا در ویتنام اتفاق نیفتاد.دوم اینکه مسیح را تیرباران نکردند و سوم اینکه در پایان وعظ می گویند"آمین" نه " چائو" ! بله ! این نوع اشتباهات سر از جهنم در می آورد. چه بسیار جوانانی که برای غلبه بر معضل بیکاری، در عرصه ی تولید وارد شده اند تا هم معاش خود را تأمین نمایند و هم کشور را به خودکفایی برسانند ولی تا به نزدیکی های قله رسیده اند، با یک اشتباه کوچولو موچولو، تا ته دره، سرسره بازی کرده اند. چون کاروبار اولشان بوده است و نمی توانسته اند تنه به تولید خارجی بزنند، و زود به آلاف و اولوف برسند ، لذا از عهده ی پرداخت اقساط بانکی بر نیامده اند،و از آن بالا به لطف دلسوزی های بانکی سقوط آزاد که نه ، بلکه بند بازی کرده اند و به ته دره شتافته اند.آخر مدیر بانک هم مسئولیت دارد و نباید مرتکب اشتباه شود، دل او به خاطر امانت های مردم مثل اسپند جلّزوولّز می کند، به همین دلیل ساده، مجبور شده است جوان خام را به خاک سیاه زندان بیفکند، و پس از سال ها به شرط اینکه متعهد به پرداخت اصل وام و جریمه های مدت دیرکرد دوران حبس باشد،حاضر شده است که دفتر خاطرات آب خنک خوری او را ببندد. و سرانجام این پیرمرد جوانسال توانسته است با فروش کارخانه ی چرمسازی و فرش زیر پای خانم بچه ها از این مهلکه جان سالم به در ببرد! حقیقتا" این زهر چشمی که مدیر محترم بانک از این جوان خام گرفت،ستودنی است.زیرا جرأت و زهره ی همه ی جوانان منطقه که کله اشان برای آن نوع کارها بوی قرمه سبزی گرفته بود، بدون هزینه های جراحی بیمارستانی قلفتی از جا در آمد و درمان گردید. آن وقت به جایش یک نور چشمی یک شرکت تجاری که ادعا می کرد کارش توزیع تن ماهی است ، موفق شد،چند برابرآن جوان خام از بانک وام بگیرد. چون از تجربه ی کافی برخوردار بود و پشتش هم حسابی گرم بود،اول یک برج اجاره کرد،بعد یک زانتیا خرید و حسابی به دیسیپلین اداری و روابط عمومی خود رسید. البته او هم اقساطش به تأخیر افتاد. اما توانست با همان فیگورها و کلاس آمریکایی جلوی رئیس بانک به رژه بایستد و به طریقه ی لفظ قلم عشوه بیاید ودو برابر مدت زندانی شدن آن جوان خام فرصت بگیرد و پرداخت بدهی های خود را تا ظهور آقا به تأخیر بیندازد. جناب رئیس برای لاپوشانی راه های دیگری را برگزید، تا جبران مافات کند ،وقتی می شود پول زبان بسته را در آزمایشگاه تکثیر کرد و از پول ، پول در آورد ، آدم چرا نکند. تبلیغات بانکی برای جمع آوری خرده پول های مردم و تعیین جایزه برای آن ، راه مناسبی است. و این یعنی ترویج مفت خوری! زیرا باید به تولید جایزه داد نه به پول های راکد! قاعده آن است که به کار مثبت جایزه بدهند. نه به پول بیکار و تن پرور! پس آن دوست جوان ما اگر وارد دنیای بیزینس می شد ومحصولات فرهنگی نظیر پاسوروگیتاروکوکاکولا و پپسی و مجله ی پلی بوی و عطر کریستین دیور از ولایت لاس وگاس وارد می کرد، نباید کارش به زندان می کشید ؛ یا اِلجیج وبدلیجات کودک پسند یا انواع مرغوب بنجل را از چین خریداری می کرد. برای بانک چه فرق می کند که شما با این وام که دریافت می کنید ،چه عملیاتی انجام می دهید.پولتان را با کارمزد بیست و پنج در صد به موقع بپردازید، کار تمام است. در هر معامله ای جمع آوری ثروت حرف اول را می زند.استدعا دارد هنگامی که وام دریافت می کنید،صورت مسأله را درست کنید تا بانک بتواند از راه مشارکت، به هدف غایی خود دست یابد.
در کتاب «چشم انداز نظام بانکداری بدون ربا، فرصت ها و چالش ها» آمده است:
" نگاهی کوتاه به بحران های اقتصادی سی سال اخیر مناطق مختلف دنیا ، نشان می دهد که اغلب بحران های اقتصادی، ریشه در نظام بانکی کشورها داشته و یا اگر توسط بانک ها ایجاد نشده باشد، به بازارهای پولی و بانکی سرایت کرده است ، بنابراین اکثر بحران های مالی بین المللی از بانک ها نشأت گرفته است و ریشه ی آن مطالبات نامناسب ، بد، معوق و مشکوک الوصول می باشد.این بحران های مالی ، بار بسیار زیادی را بر دوش پرداخت کنندگان مالیات به کشورها می گذارد".
ما بی سند حرف نمی زنیم . مطلبی که ملاحظه فرمودید همین امسال از مطبعه ی مؤسسه ی عالی آموزش بانکداری ایران بیرون آمده است.
تجارت پول ،پاشنه ی آشیل بانک، در مکتب ایرانی است. اگر چنین نیست، چرا تا کنون در میان انبوه تبلیغاتی که از رسانه ها به خورد مردم داده می شود، کسی نمی گوید که با سرمایه های مردم ، فلان کارخانه ی ذوب آهن بنا شده و یا قراراست ده تا راه آهن سراسری ایجاد شود و یا این ، صد و پنجاه و اندی سد کشور ده تایش با مدیریت مستقیم بانک به نتیجه رسیده است ؟ یا بگویند در نظر است تا کویر مرکزی ایران با انواع طرح های بانکی به یک بهشت آسمانی تبدیل گردد. البته شاید دراین مورد اخیر خواسته اند گام هایی بردارند، ولی چون استاد یکی ازدانشگاه ها از رسانه ی ملی اعلام کرده است که از خاک کویر می شود مواد اولیه ی محصولات شوینده استحصال کرد، و توریست های فرهنگی هم با دیدن کویر به عرفان شهودی می رسند. بنابر این ،آباد کردن کویر ، خیانت به ملت ایران است. برای پرهیز از خیانت ، از خیر این کار گذشته اند! بفرمایید با کویر جان آدم ها چه باید کرد؟ ماشاالله بزنم به تخته و گوش شیطان کر، هرروز انواع و اقسام بانک تأسیس می شود. همه هم به لطایف الحیل از مقام شامخ جیب شما استقبال می کنند.و تا چهارده درصد به طوررسمی از سپرده هایتان تکریم می کنند!و تا بیست و پنج در صدبه صورت غیر رسمی ،بابت وامدهی از شما طلب محبت می کنند. یک زوج فرهنگی که تازه به شرف بازنشستگی نایل آمده بودند، تصمیم گرفتند که پاداش بازنشستگی اشان را دو دستی تقدیم بانک نمایند . گشتند و گشتند تا از میان انبوه بانک های خصوصی و دولتی، بانکی را کشف کردند که ادعا می کرد، حامی مجاهدان در راه خداست. اعتماد کردند و به یکی از شعبات آن مراجعه کردند. مسؤول مربوط خیلی خوب استقبال کرد و از مزایای وام دهی بانک شان، حماسه ها سرود و رجزها انشاد کرد. از جمله ی امتیازات بانک این بود که بعد از چهار ماه سپرده گذاری ، معادل پس انداز شما وام می دهند. این بندگان خدا می خواستند سرپناه بزرگتری برای خود و فرزندانشان تدارک ببینند. از بانکی عزیز پرسیدند: ببخشیدجناب!کارمزدتان چه قدر است و اقساط چند ماهه است؟آن مرد خنده روی خوش خلق، با ملاطفت تمام پاسخ داد: چهارده درصد ناقابل و به مدت سی وپنج تا چهل ماه قسط بندی می شود. و اگر سپرده گذاری خودتان را تا یک سال کامل ادامه دهید، می توان اقساط را به سقف شصت ماه رساند.خیلی خوشحال شدند و در عرض یک ماه هرچه در چنته و کشکول داشتند، تقدیم جناب بانکی نمودند و بعد از یک سال مجددا" خدمت ایشان رسیدند وسلام گرمی کردند و الوعده وفایی گفتند. جناب بانکی سرش را هم بلند نکرد و علیکی هم نگفت.با خود گفتندحکما"صبح امروز با مادر بچه ها دعوایش شده است و خلقش به راه نیست.کمی صبوری کردند و این پا و آن پا شدند تا بلکه معجزه ای رخ دهد. سرانجام آن مرد مهربان سابق نیم نگاهی به آن ها کرد و با صدای نتراشیده و نخراشیده ای گفت: فرمایش؟! خیلی خوشحال شدند و گفتند: دنبال وام کذایی آمده ایم. بانکی با همان لحن خشن جواب داد: آیا اسناد و مدارک لازم را آورده اید؟ با هیجان گفتند: چه مدارکی می خواهد، بفرمایید تهیه کنیم. یک لیست بلند بالا جلوی رویشان گذاشت تا آن ها را آماده کنند. بیست میلیون تومان فاکتور خرید لوازم خانگی.شش تا ضامن کارمندی با برگه ی بیست میلیون تومان کسر حقوق از اداره ی مربوط ،همراه با آخرین فیش حقوقی که دریافتی اشان کمتر از ششصدهزار تومان نباشد به همراه اصل و فتوکپی کارت ملی و شناسنامه. دو قطعه چک که دو برابرونیم وام دریافتی، در وجه بانک نوشته شده باشد.و ضامن ها باید در بانک حضور به هم رسانند و فرم تعهدات را امضا کنند و انگشت بزنند وپشت چک وام گیرندگان را هم دوبار امضا نمایند. ارائه ی صورت حساب بانکی توسط وام گیرندگان الزامی است. به هر کدام از وام گیرندگان ده میلیون داده می شود که دو میلیون تومان آن به صورت حساب مسدود به مدت شصت ماه در انحصار بانک باقی می ماند و تنها هشت میلیون تومان به متقاضی داده می شود که حق بیمه نیز از آن کسر می گردد. وقتی این داستان را شنیدم ، تصمیم گرفتم ، شانسم را امتحان کنم. من غلط بکنم دنبال کار تولیدی بروم و یا در علم آموزی و پژوهش با نور چشم و سلسله ی اعصاب ، عملیات فرسایشی انجام دهم. می روم بانک می زنم و صفا می کنم.بابا منظورم این نیست که بانک مردم را بزنم. یعنی خودم بانک تأسیس می کنم و به تجارت پول مشغول می شوم.وقتی می شود هیجده در صد کارمزد گرفت و با فرضیه بافی اثبات کرد که نام آن چهارده درصداست، چرا آدمی بانکی نشود. وقتی می شود با یک تریلی مدرک و سند و چک و سفته و ضامن، یک فرهنگی آزاده را به یک برده تبدیل کرد و دوبرابر پول پرداختی به او را در عرض پنج سال از زیر ناخن هایش بیرون کشید اصلا" آدم هوس می کند بانک جهانی راه بیندازد و به زور هم که شده به تک تک آدم ها وام بدهد.همین دیشب خواهرم آمد هزارتومان دستی، قرض بگیرد.گفتم: حساب کاکا برادر جدا، کارمزد این هزارتومان هم برای مدت یک ماه می شود به عبارت چکّی ! سه هزار تومان.امروز هم جواب سلام هیچ کس را ندادم، برای اینکه جواب سلام دادن انرژی می خواهد و آن هم هزینه بردار است.هرکس پنج هزار تومان داد، جواب سلامش را می دهم.از این لحظه به بعد هم نمی خواهم حرف بزنم زیرا با کارمزدش برای شما خیلی سنگین تمام می شود.خود دانید!والسلام!
طنز دانشجویی :
فندانسیون دانشجویی!
ای عزیز! چرا می گویند دانشگاه،تجارت خانه ی اقتصاد آدام اسمیت ناز نازی است و نه کارخانه ی آدم سازی؟محل گذر است و سکٌوی دَدَر؟ آن را برای کارآمدتر کردن پیچ و مهره های ماشین جهانخواری روچیلدها ساخته اند ؟همین امروزآقایی که دوست دارد، جوانی کند، اصرار در اصرارکه: دکترین بهشت برین و دست یابی به مقام شهید برای دانشگاه تعریف نشده است.بعد هم با بی پروایی،چشم در چشم منی که دست کم یک ماه و سه روز از او بزرگ ترم انداخته است و با دهن کج می گوید:اگر چنین می بودحتما" اگر کسی از کنار دانشجویی رد می شد ازاو می پرسید:ببینم چند واحد پرواز کبوتر خوانده ای ؟یا از مقامات معنوی چه خبر؟چند مقام رادرک کرده ای؟
ای عزیز!خوب حالا گیرم چنین اتفاقاتی نیفتاده است.برای چه این قدر حواسمان را جمع کنیم که در این نظم نوین جهانی، جایی را برای خودمان دست و پا کنیم؟ جایی که امثال روچیلدها برای ما تعریف کرده اند.آیانگران آن می باشیم که ممکن است در این ماجرا سرمان بی کلاه بماند؟مثلا" کلاه بشود کوپنی!ای جان من! این یکی را کم نداریم کلاه برداری و کلاه گذاری تا دلت بخواهد هیچ وقت کمبودی پیدا نمی کند!اتفاقا این یکی راآن ها به ما یاد داده اند! اگرجز این فکر می کنی-حقٌا- که از دسته بیرونی، و جادارد که بینی تو راحواله دهم به باتلاق گاو خونی! عزیز من! مگر ما خودمان صلاح خویش را تشخیص نمی دهیم؟در تشخیص این امور هم باید به پزشک مراجعه کنیم؟نقل است مادری با نگرانی وارد بیمارستان شد و به پزشکی گفت :تو را به خدا کمکم کنید ،بچه ام کلید خورده است.پزشک با خونسردی تمام به او گفت که اشکالی ندارد،در عوض اشتهایش باز می شود! بفرما این هم تشخیص پزشک!جیگرت حال آمد؟من که می گویم تا دانشجو سختی نکشد به جایی نمی رسد .اصلا دوست دارم بگویم :بهشت را به بها دهند و به بهانه ندهند.نشانی های آسان یاب ،جواب نمی دهد. قربان همین سهراب سپهری خودمان بروم که طولانی ترین آدرس دنیا را داده است.اوه ...چه حوصله ای این مرد داشته است! بعید نیست ما از همین نشانی های سخت ،کمی تکان بخوریم و رگ های پایمان باز شود.یکی سراغ خانه ی دوست را می گیرد ،چنین جوابی می شنود:نرسیده به درخت-کوچه باغی است که از خواب خدا سبز تر است-و در آن عشق به اندازه ی پرهای صداقت آبی است-می روی تا ته کوچه که از پشت بلوغ سر به در می آرد-پس به سمت گل تنهایی می پیچی-دو قدم مانده به گل-پای فواره ی جاوید اساطیر زمان می مانی-و تو را ترسی شفاف فرا می گیرد-در صمیمیت سیال فضا خش خشی می شنوی- کودکی می بینی-رفته از کاج بلندی بالا،جوجه بردارد از لانه ی نور و از او می پرسی خانه ی دوست کجاست؟
غرض آنکه دانشجوی تازه از راه رسیده اگر گیوه هایش را ورنکشد و دنبال بومی سازی و بیمی سوزی نرود و پی علم را درست نگذارد،چه بخواهد و چه نخواهد باید لباس عملگی جناب روچیلد را به تن کند.خیلی بد است که بگوییم:آمدی که چی؟! گه اسمت رادانشجو بگذارند؟(لطفا"موضوع را سیاسی نکنید!)حالا شدی ،می خواهی شاخ غول بشکنی؟گیرم شکستی...آخرش چی؟بشوی فعله ی کارتل ها و تراست ها؟ که سود نفت را گلوله کنند بزنند به سینه ی مظلومان و پابرهنگان؟!تازه همین هم کار ساده ای نیست.تا آدم را از آدمیت نیندازند به عملگی خود نمی گیرند.شیخ الپفکی المستفرنگی دباغ آبادی گوید:صد دانشجوی چون هلو،بهتر است از یک بسیجی پررو!مفهوم آن این است که باید سرتان را پایین بیندازید و آهسته بیایید و آهسته بروید تا گربه شاختان نزند!مستفرنگی می گوید:دانشگاه جای پق و پوق و نقد و نوق نیست.مثل اینکه یک تابلوی راهنمایی رانندگی ،ازهمین هایی که جلوی بیمارستان ها نصب می کنند ،دم در ورودی منزلتان هم نصب کنند و بگویند اینجا شیپور زدن ممنوع است.ببیند حسابی دمغ می شوید یا نه؟آدم اگر توی خانه ی خودش هم شیپور نزند،پس کجا بزند؟!البته ممکن است بگویند:بزن ! اما از سر گشادش!یکی از آن نشانی های درست این است که دانشجو مهارت نق و نوق درست را پیدا کند ، و بتواند دو کلمه حرف درست و حسابی بزند.این کار هم تکان ، تکان منطقی می خواهد( نه موزون !)که در ادبیات امروز به آن جنبش می گویند.چه چیزی بهتر ازجنبش عدالت خواهانه ! خود دانید...حالا چرا بی خود هل می دهی!ما هم پق و پوقی کردیم.اشکالی دارد؟حال که ایرادی نیست ،این چند فقره وصیت نامه ی پیر دانشجوی محلت گازران گاز انبری پیشه را هم به گوش نیوش، حلق آویز کنید:
نصیحت اول:
در هنگام ثبت نام هر چه می پرسند ،جواب پرت و پلا بدهید.حسن این کار آن است که مسئول مربوط به تصور آنکه از پیش آب منطقه ی پشت کوه آمده اید و از مرحله پرتید،به سبب خستگی مفرط به شما جواب های آبکی می دهد و به این ترتیب دلتان حسابی خنک می شود،تا آن ها باشند با تازه واردهامهربان تر و با حوصله تر برخورد کنند.لطفا" بی هوا توی بساطشان نروید،زیرا جایی که هوا نباشد ،خفگی اتفاق می افتد.معمولا" سالن های ثبت نام نظم درستی ندارند و هرکس بر اساس دل خود ،دفتر و دستک خود را به نمایش می گذارد،همین موضو ع خیلی ها را اسبی ببخشید عصبانی می کند.و همین سبب اتفاقات ناگواری می شود.قرن ها پیش یکی را وسط همین مراسم ثبت نام گرفتند،چون بی چاره از شدت خستگی نزدیک بود که بیفتد.همین شخص برای رفع خستگی به حمام رفت و چون حوله نداشت،خودش را با برق خشک کرد! اگرکسی از شما سؤالات نامربوطی پرسید، شماهم نامربوط جواب بدهید.برای مثال اگر پرسیدند برای چه می خواهی تحصیل کنی ؟بگویید برای آنکه مدرک برای آن دنیا کم دارم! چنانچه گفتند چیز میز هم می کشی؟بگو:فعلا" نه،ولی قبلا" می کشیدم.اگر دیدی چشمشان گشاد شد.بگویید :بله هم سیگار و هم چاقو هردو را کشیده ام.ممکن است ولکُن معامله نباشندو بپرسند برای چه کسی چاقو کشیده ای؟بگو برای معلم نقاشی ام.و تازه نمره بیست هم گرفته ام!
نصیحت دوم:
لطفا" کمربندتان را محکم ببندید،زیرا در ابتدای کار انواع و اقسام فرم ها را پیش رویتان می گذارند تا از رو بروید.بارها شما را به محل تحصیل قبلی می فرستند و هردو طرف برای خواسته های خود تفاهم ندارند.شما از همان ابتدا بپذیرید که بحث قرمز و آبی است و اجازه ندهید کاغذها و پرونده های اداری به توپ فوتبال تبدیل شوند.شما هم انصاف داشته باشید و در این بازی نقش برجسته ای را ایفا کنید.متواضعانه توپ فوتبال شوید و دو طرف را راضی نگه دارید.چون این بازی هفته ها و ماه ها طول می کشد،به جبران آن مدت ثبت نام را دو روز قرار داده اند تا قال قضیه یک جا کنده شود.چون فرصت کافی برای تکمیل همه فرم های ثبت نام در اختیار ندارید،پیشنهاد می کنیم در مورد اعداد و ارقام صرفه جویی کنیید و هرجا دوتا عدد هم جنس کنار هم بود یکی را حذف کنید و روی دیگری علامت تشدید بگذارید.هرجا هم اطلاعات لازم را در اختیار نداشتید،استدعا می کنیم برگه ی سفید تحویل ندهید چون به شما گیر می دهند.خلاقیت به خرج دهید و اطلاعات ورزشکاران و هنرمندان هالیوود را که برای همه شناخته شده هستند،بنویسید.مطمئن باشید که هم شما وهم دیگرانی که اطلاعات درست داده اند تا پایان دوره ی تحصیل به خصوص در بزنگاه انتخاب واحد مورد مؤاخذه و احضار قرار می گیرید!
نصیحت سوم:
در ضمن اقدامات ثبت نام ،به شما یک کارت دعوت مراسم افتتاحیه سال تحصیلی هم می دهند که عبارت دلچسب "همراه با پذیرایی آن "دهان همه را آب می اندازد.این کارت یک نکته ی امنیتی -هوش سنجی هم دارد و آن این که این مراسم در میانه ی ماه مهر برگزار می گردد.لطفا" حواستان را جمع کنید که غضنفر نشوید و تا سر رسید تاریخ کارت دنبال یللی و تللی بروید.و آن وقت از کلاس های درس غفلت و غیبت کنید.این جا بر خلاف کار آموزش و پرورش است .آن جا اول افتتاحیه و مراسم بازگشایی است و بعد کلاس تشکیل می گردد ،این جا اول کلاس تشکیل می گردد و سپس مراسم باز گشایی انجام می شود.امیدوارم کلامم منعقد شده باشد!
نصیحت چهارم:
پس از ثبت نام بلافاصله مراسم وتشریفات انتخاب واحد صورت می گیرد.زیاد باد به غبغب نیندازید که حق انتخاب دارید.آش کشک خاله است،می خواهی انتخاب بکن ، یا نکن.پس این رفیق و رفقا کی به کار آدم می آیند.واحدهای درسی، بر اساس خیر الموجودین از پیش ،تعیین شده است.شما فقط با یک کلیک در سایت دانشگاه ،آمار کنتور آن را بالا می بری و وجهه می آفرینی.بنابراین خودت را دست کم نگیر.اما از بعضی دانشجویان دست و پا چلفتی آدم اُقّش می گیرد.تا می گویند برو سایت انتخاب واحد کن ،فورا" دست و پایشان را گم می کنند و آن وقت باید آمبولانس بیاید جمع و جورشان کند! بعضی هم بنای لوس بازی را می گذارند.شروع می کنند به سؤال و پرسش:کجا بروم ؟ هان...کدام اتاق؟همین دانشکده؟چه انتخاب کنم؟ چگونه انتخاب کنم؟این رایانه ها هم آن قدر بزک کرده اند که آدم به سلامتشان شک می کند!اصلا" مگر به همین راحتی به آدم پا می دهند!مکرشان آدم را می کشد.یکی دلبری می کند ولی باطنش خراب است .یکی اخلاقش خوب است ولی شلختگی ظاهری اش آدم را به شک می اندازد!یکی هزار ماشاالله هم بر و روی خوبی دارد و هم اخلاق و سبک تعاملش رضایت بخش است ولی سیم سرورش ایراد دارد.هرچه پایش می نشینی سرت را گرم می کند ولی به هدف نمی رساند.حالا همه ی این رایانه ها هم خوب خوب، وقتی مشاور و راهنمایی نداشته باشی ،راه به جایی نمی بری!در همین حال که این دانشجو از همه چیز شکوه می کند .یکی از راه می رسد و می گوید:خانم ها وآقایان اگر تا یک ساعت دیگر اقدام نکنید سرور تعطیل و زمان انتخاب واحد هم تمدید نمی شود.یک دفعه این دوستمان داغ می کند و می گوید:من می روم انصراف می دهم!یک نه می گویم و نه ماه سر دل نمی کشم .در حال قهر کردن است که یکی از رفقا دستش را می کشد و می گوید:کجا...کجا؟مگر بله برون آمده ای که این طور قهر و آشتی راه انداخته ای ؟اینجا مراسم انتخاب واحد است ،انتخاب همسر که نیست...حالا فنرت ضعیف شده از کوره در رفته ای.تورا باید در شبانه روز دوبار کوک کرد!بعد برای اینکه ذائقه اش عوض شود ادامه می دهد:دارو سازی ساعتش را برای تعمیر به نزد ساعت سازی برد.آقای تیک تاکی به او گفت شما فنر ساعتت ضعیف شده است ،در بیست و چهارساعت باید دوبار آن را کوک کنی.آقای دکتر دارو ساز از روی عادت بلافاصله گفت:ببخشیدقبل از غذا یا بعد از غذا؟ شلیک خنده دانشجویان ،حال دوست مار ا به جا آورد.یکی از رفقا هم رفت که برایش انتخاب واحد کند!
نصیحت پنجم:
حالا نوبت کلاس رفتن است.روی در کلاس به لاتین نوشته اند:
اnocalca ! مفهوم آن این است که لطفا" با استاد کل کل نکنید! هر بزرگواری به اندازه ی معلوماتش تدریس می کند.اگر قرار بود به اندازه ی مجهولات باشد هیچ کس معلمی نمی کرد.خواهشمند است در کلاس ماهی گیری بیاموزید.رو گدایی کن که محتاج خلق نشوی!
نصیحت ششم:
هر درسی برای خود پژوهشی هم دارد که توسط دانشجو انجام می گیرد.به هوش باشید که اگر در تحقیق از یک منبع استفاده کردید،شما را به سرقت علمی متهم می کنند.ولی هرچه بتوانید از نویسندگان و دانشمندان مطلب بیشتری کش بروید،معرکه می شوید، نابغه معرفی می شوید.لطفا" قاعده ی بازی را رعایت کنید.تا می توانید از منابع آن ور آب استفاده کنید.از فولکلور و تحقیقات شفاهی هم بپرهیزید که قابل دفاع نیست و پژوهش شما را در معرض آزمون قرار نمی دهد...لطفا" کل کل نکنید،همین که گفتم!
نصیحت هفتم:
ملا شدن چه مشکل، آدم شدن محال است.مردی به دست قبیله ی آدمخواران افتاد.با وحشت گفت :مرا کجا می برید؟ یکی گفت: شمارا به قبیله می بریم تا بپزیم و بخوریم.بیچاره گفت :ای بابا چرا می خواهید مرا بخورید؟گفتند:خوب آخر ما آدمخواریم.فریاد مرد گوش فلک را کر کرد و گفت:عجب بدبختی ای! حالا که می خواهید بخورید،ما آدم شدیم؟!
در نصیحت آخر لزومی ندارد در باره ی وضع پوشش هالیوودی و گریم و وضعیت صحنه و ویترین چهره ی بعضی از ما بهتران چیزی بگوییم.همین طور در مورد این که چگونه عاشق شویم و در کجا فارغ گردیم، آموزش مبسوط بدهیم، زیرا هنوز فوق لیسانس روشنفکری امان را نگرفته ایم.بابا طاهر عریان که خدایش بیامرزاد هم از دست دیده ودل فریاد داشت.اصلا" به ما مربوط نیست که بعضی دنبال گرین کارت هستند تا آن ور آب به این آزادی ها برسند...آدم اگر آدم باشد بگذار از هفت دولت آزاد باشد.مگر آزادی برای آدم بد است ...خیلی هم خوب است، به شرط آنکه پی و فندانسیون شخصیت دانشجویی درست ریخته شده باشد...انسانی و جوانمردانه ...به قول سهراب چشم ها را باید شست،جور دیگر باید دید...یعنی:هیس...چون خدایی در این نزدیکی است...
« لطفا" مواظب گوش هایتان باشید!»
نقل است که قومی از سرزمینی می گریختند. پرسیدند:" چرا می گریزید؟ " پاسخ دادند:" زیرا در این سرزمین، هرکس سه گوش داشته باشد، یک گوش او را می بّرند!" گفتند:"شما که همه دو گوش دارید!" جواب دادند:" چون اول می بّرند، بعد می شمارند!"
حالا حکایت مجمع الجزایر خودمان است، که هنوز یاد نگرفته ایم مصالح شخصیه را بر مصالح عمومی ترجیح ندهیم یا اولی را پیش دومی ذبح کنیم.هرکس دوست دارد ، ساز خود را بزند وآب باریکه ها را به سمت خود بکشاند؛ این است که شبانه روز می دویم وبه جایی هم نمی رسیم. در چنین اوضاعی بفرمایید:" دل خوش سیری چند؟!" یاد قدیم قدیما که ماشین نبود، به خیر! که همه دنبال شاد کردن دل همدیگر بودند...راستی چرا به اینجا رسیدیم؟!چون یادمان رفت که جای اوسا کریم در دل های مردم است! و شاد کردن دل مردم ، شادکردن خداست!
خیلی هم جالب است که گوش مردم را می بریم تا به آن ها ثابت کنیم که برایشان کار می کنیم. در حالی که حسابشان را کف دستشان می گذاریم. فکر می کنیم شهر را آباد می کنیم در حالی که این دل هاست که خراب می شود!این گزارش کار دادن هم بد مصیبتی شده است. به قول نیما اسب سمک عیار به صاحبش گفته است: من خوب دویدم، تو چرا جایزه را بردی؟!من فکر می کنم، چون سمک زبان چرب و نرمی در گزارش دادن داشته است، حق دونده نادیده گرفته شده است. بعضی ها هم این جوری اند:"چه قدر از خودم خوشم می آید، یادم باشد یک دسته گل برای خودم بفرستم!" درد دل جمعی هم بدین قرار است :" اگر در مورد دیگران حرف بزنی می گویند دری وری است؛ از خودم حرف بزنم ، کسل کننده است، اما اگر در باره ی تو حرف بزنم، محشر است!" دیلان توماس هم تعریف می کند:" دیلان همین طورکه تند وتند حرف می زد، مکثی کرد و گفت:" یک نفر دارد حوصله ام را سر می برد، فکر کنم، خودم باشم!" سرتان را به درد نیاورم.کینگز لی آمیس گفته است:" اگر آدم نتواند با نوشتن کسی را ناراحت بکند، به نظر من بی خود می نویسد!"و این با شاد کردن دل مردم منافاتی ندارد.به قول شبستری: جهان چون چشم و خال و خطّ وابروست/ که هرچیزی به جای خویش نیکوست. معتقدم این نظم قدیم ونوین نیهیلیستی جهانی روزگاری را برای ما رقم زده است که چه بخواهیم و چه نخواهیم تا خرخره در گل ولای آن فرو رفته ایم و اگر دیر بجنبیم « الفاتحه» ! یعنی هنوزجا دارد تا در دمدمه های آخر، هردوتا گوشتان را ببرّند.پس نقدا" چند لحظه گوشتان را به بنده بسپارید تا ببنید که چه می خواهم عرض کنم. روزگار ما روزگار خلاف پروری است.شما چه بخواهید و چه نخواهید، خلافکار تشریف دارید؛مگر آنکه خلاف آن ثابت شود در خانه هم که نشسته باشید و دست به هیچ کاری هم نزنید، حکم خلافکاری اتان را می فرستند.باور ندارید، نمونه های آن را ملاحظه بفرمایید:
شمای نوعی نیاز به سرپناه دارید. به یک شرکت تعاونی مسکن مراجعه می کنید. اگر مربوط به یک اداره و وزارتخانه ای هم باشد، که چه بهتر! زیرا برای شما اطمینان بخش می شود.در حالی که این نوع مجموعه ها به صورت آزاد یا مشارکتی مدیریت می شوند و رئیس و وزیر اصلا" در امور آن دخالتی ندارند. زیرا مجمعی از اعضا، هیأت مدیره و میر عامل آن را برمی گزینند. مراجعه می کنید و واحد آپارتمانی مورد پسندتان را از یکی از اعضا می خرید. معمولا" به عمد واحدها سند ندارند و به اندازه ی عمر نوح طول می کشد تا برای آن سند صادر شود، و همین خرید و فروش را رونق می بخشد! زیرا اعضای زرنگ زود دست به کار می شوند وتا قبل از بهره برداری ، واحد خود را می فروشند و جای بهتری را تدارک می بینند. در حالی که امتیاز عضویت همچنان برایشان محفوظ است و از مواهب آن مادام العمر استفاده می کنند.مثلا اگر مغازه ای در محدوده ی همان شهرک باشد، در آن سهیم اند! شما تمام و کمال هزینه ها را می پردازید و شرکت تعاونی هم یک حق انتقال چربی را از شما وصول می کند و با یک تعهد نامه ی از قبل تهیه شده ،فروشنده و خریدار را روانه ی محضرمی کند. شما به صورت وکالتی مالک می شوید.یک اما دارد! و آن اینکه شرکت با تعهد نامه ی کذایی از شما وکالت می گیرد تا به نمایندگی تا زمان صدورسند ، کارها را دنبال نماید و شما با سلام وصلوات در قفس فنجوسکی آپارتمانی مستقر می شوید.
سالی نمی گذرد که یک شب که با خیال راحت سریال فرمانروای بادها را تماشا می کنید، در منزلتان به صدا در می آید.پیک شرکت حامل یک صورت حساب ناقابل است! شما بابت محوطه سازی و فضای سبز ، چند میلیون تومان بدهکار شده اید. سعی کنید در چنین وضعی ، بر اعصابتان مسلط باشید.دنبال آن نباشید که با دعوای خانوادگی خلافکار از آب در آیید. زیرا به تبع این ماجرا ، خود به خود هرکس به نوعی خلافکار می شود. شما مجبورید که محکم دهنه ی اسب تند رو هزینه ها را بکشید. به خنسی و خسیسی متهم می شوید.زری مدادرنگی ندارد و شما کاملا" آس و پاس شده اید؛ زری کم حوصله است، فردا بدون نقاشی به مدرسه می رود و خلافکار شناخته می شود! شب که در منزل فیلم روزگار سگی را می بینید، زری با هق هق زنجموره می رود و به مادرش می گوید:" مامان من تعجب می کنم که تو چه طور توانستی با این بابای به این گدایی ازدواج کنی؟!" و مادر هم به این ترتیب "خلافکار" می شود زیرا با یک گدا ازدواج کرده است!مملی هم دانشجوی دانشگاه آزاد است . اقساط شهریه اش به تأخیر می افتد.کتاب ندارد، تحقیقاتش به موقع تحویل نمی گردد.استاد ناراحت می شود و نمره اش را زیر ده ، رد می کند.از یک درس می افتد.حسابدار دانشگاه خوشحال می شود، زیرا مملی برای تکرار همان درس باید شهریه بپردازد.بنابراین هم در دانشگاه و هم در خانواده "خلافکار " از آب در می آید!مدتی نمی گذرد که دوباره پیک شرکت پیدایش می شود و قارقار گونه دق الباب می کند. صورتحساب جدید - میلیون ها تومان - بابت حق عرصه است که تا آن را نپردازید، سند منزلتان آماده نمی گردد. حق تأخیر هم ندارید، زیرا به هر کدام از مجتمع ها یک بازه ی زمانی داده اند. ولی شما آه ندارید که با آن سودا کنید.شرکت از محل عایدات جیب مبارک شما، دوازده نفر حقوقدان و وکیل پایه یک دادگستری جذب کرده است. شما خلافکارحرفه ای شده اید. به دادگاه فرا خوانده می شوید. اگر ناشی باشید، می گویید:" از کجا بپردازم؟ آقا ندارم!" با همین جمله ، حکم زندان برایتان می بّرند تا بروید و آب خنک نوش جان کنید و با های های ملس سکته، قولنجتان نرم گردد. اما اگر بگویید:" آقا پول زور است، نمی خواهم بپردازم! دادگاه به استناد کلی گویی های همان وکالتی که در ابتدا به شرکت داده بودید، به تعاونی اجازه می دهد تا واحد شما را به فروش برساند و طلب خود را بردارد و باقیمانده را برای آغاز دوران خانه به دوشی به شما مسترد دارد! این گونه است که متوجه می شوید، هردو گوشتان بریده شده وبه یک خلافکار حرفه ای مبدّل شده اید!
موتورسواری را دیدم که برای دوستانش "افه" می آمد و در حالی که کوپن های جدا شده از برگه ی بیمه اش را نشان می داد، می گفت خودم و موتورم را به فلان مبلغ بالا بیمه کرده ام و تا حالا با چند تا تصادف ، از کوپن هایم استفاده کرده ام و حالش را برده ام! پیشم در نمی رود، وقتی می بینم ، یک پراید کُلتّه یا یک موتورسیکلت عهد بوق از موتور من سبقت بگیرد، برای رو کم کنی ، از میان سیل اتومبیل ها لایی می کشم و توی یک چشم به زدن ، از تیر رس چشمشان مثل قرقی دور می شوم . به همین دلیل هم به تعداد این کوپن ها تصادف کرده ام.ظاهرا" جناب ایشان توانسته اند، بارها گوش بیمه را ببّرند! البته بنده هم موتورسیکلتی دارم که فقط همان سال اول بیمه شده است و بعد از آن برای دوری از تعرّض نوجوانان فامیل و نیز هزینه بر بودن تعمیرات ،در پارکینگ منزل، بایگانی کرد ه ام؛ و حالا برای استفاده ی مجّدد، باید دو برابر ارزش خودش ، جریمه ی سال هایی را که در وضعیت بایگانی ، بیمه نبوده است ، بپردازم. و من دلم نمی خواهد به همین راحتی هردو گوشم را ببّرند!بنابراین خود من هم در طول این سالیان خلافکار بوده ام و نمی دانسته ام! حالا می گویند برو به نام پسرت کن تا یکی از گوش هایت را ببّرند!
راه های دیگری هم برای رسیدن به قله های رفیع خلافکاری وجود دارد. در دانشگاه محل تحصیلتان ، نمایشگاهی بر پا شده است. دفتر خدمات الکترونیک، در آن جا غرفه ای دارد. مجانی برگه ی خلافی اتومبیل ، صادر می کند.از قدیم گفته اند:" مفت باشه، کوفت باشه!"حتما" به آن جا سری بزنید .اگر دیدید، نود و سه هزار تومان افتضاح بالا آورده اید، زیاد مغرور نشوید و باد به غبغب نیندازید که شما هم در جرگه ی ارزشی خلافکاران وارد شده اید. اول مطالعه کنید تا از مندرجات آن لذت ببرید و یاد نامه ی اعمال روز قیامت بیفتید. چیزهایی را می بینید که هرگز قوّه ی تخیّلتان به آن سایه ی آن هم نمی رسید. دو مورد تجاوز از سرعت مجاز دارید. این اتفاق در ساعت پنج بعد از ظهر در بزرگراه همت و در حوالی یادگار امام ، رخ داده است. با خودتان خیلی کلنجار می روید تا این معما را حل کنید که این بزرگراه در طول روز ترافیک سنگین دارد و ساعت یاد شده اوج ترافیک آن است؛ چگونه می توان در آن سرعت گرفت؟ اما خبر ندارید که تنها جایی که می توان مچ امثال شما را گرفت ، همین نقطه ی یادشده است: اول آنکه کمی شیب دارد. ثانیا" تعداد قابل توجهی از اتومبیل ها از همت وارد یادگار امام می شوند و به همین سبب به اندازه ی هزارمتر جلوی شما خالی می شود.ثالثا" ماشین های عجولی که ترافیک سنگین امانشان را بریده است، پشت سر شما با روشن کردن چراغ های پروژکتوری اشان ، مرتب نهیب می زنند که : " فس فسی! بجنب!" وشما را بر سر دو راهی انتخاب قرارمی دهند که یا "لاین" را عوض کنی و به آن ها راه بدهی؛ و یا یک نیش گاز بگیری که کیلومتر شمار ممکن است روی شماره ی یکصدو یازده و خرده ای قرار بگیرد . در این حالت چشم الکترونیک بزرگراه فقط صد و ده را می شناسد و حساسیت نشان می دهد و دوبار چلیک چلیک می کند، به طوری که صدایش بعد از یک سال گوشتان را می برد.دو بار این اتفاق بیفتد، چهل هزارتومان افتاده اید.
ممکن است در نامه ی خلافکاری شما،مطلب دیگری ثبت شده باشد؛ عبارت " تجاوز به سطح گذرگاه عابر پیاده در سواره رو!"دو جوربرداشت می کنید: الف) از روی پلی وارد پیاده رو شده اید. ب) روی خط سفید عابر پیاده ایستاده اید. خیلی فکر می کنید.در خیابان انقلاب آن قدر نرده و مانع وجود دارد که نمی توان ، وارد پیاده رو شد.پس مورد الف را کنار می گذارید.در مورد ب هم حدس می زنید که فاصله ی رنگ سبز و زرد چراغ راهنمایی کم بوده است ؛ تا شما روی خط عابر رسیده اید، ناگهان رنگ قرمز را پیش چشم خود دیده اید و درجا روی ترمزکوبیده اید تا عقب نشینی کنید که باکمال تأسف ، پشت سرتان پرشده است و چشم الکترونیکی دوبارچلیک چلیک کرده و خلافکاری شما را به ثبت رسانده است. و چون روحتان خبر نداشته وماهانه هم به دفتر خدماتی مراجعه نکرده اید تا نامه ی اعمالتان را دریافت کنید، جریمه ی تأخیر در پرداخت هم دارید. خلافکار بودن شاخ و دم ندارد. چنانچه یک باند خیابان را به محل پارک تبدیل کنند و پارک بان به خاطر پنج دقیقه زمانی که برای دریافت وجه از دستگاه عابر بانک،کرایه ی یک ساعت را از شما بگیرد، گوشتان بریده شده و کسی هم متوجه نمی شود که یکی از عوامل مهم ترافیک شهر، تبدیل و فروش کناره ی خیابان به پارکینگ است. و اگر شمای دانشجو به جای ذخیره ی وقت برای مطالعه، عمرتان در ترافیک می گذرد، ربطی به استاد ندارد، لطفا" مراقب گوش هایتان باشید! همه ی ما در این روزگار به شکلی قابل قبول" خلافکار" تشریف داریم. والسلام.
شتر نقاره خانه
گویند؛ مردی بر لب رودخانه ای نشسته بود و رخت می شست. ناگهان شتری را دید که به سوی او می آید. فورا" تشت خود را برگردانید و روی آن ضرب گرفت تا با سرو صدا شتر را بترساند.شتر جلو آمد و به او گفت : " برادر! بی خود به خودت زحمت نده ، چون من شتر نقاّره خانه ام و از این صداها بسیار شنیده ام !
حالا حکایت هدفمندی یارانه ها و سروصدای تشت رسوایی کسانی است که برای ترساندن مردم ، از هول هلیم توی دیگ افتاده اند.لطفا" اول این صداها را بشنوید: ای آقا ... با حذف یارانه ها همین فرداست که مردم از گشنگی با نخ کفش خودشان ، ماکارونی درست کنند . اصلا" از اول اشتباه کردیم که حساب بانکی باز کردیم تا با چندر غاز کمک ، کلاه سرمان بگذارند. مگر می شود با این گرانی کرایه ی حمل و نقل از خانه بیرون آمد و یا به مسافرت رفت ! باید توی چهار دیواری خانه بنشینیم و در و دیوار را تماشا کنیم. با این اوضاع ، همه باید روبه فبله دراز بکشند و بمیرند! ملت باید یک بار دیگر انقلاب کند ! فلان فلان شده ها می خواهند خون مردم را توی شیشه کنند و...
جالب این جاست که شما این سروصداها را از دهان فقیر فقرا نمی شنوید. از زبان از ما بهتران می شنوید ! این از ما بهتران چه کسانی هستند؟ آن هایی که وقتی لب به اظهار فضل باز می کنند ، خودشان اعتراف می کنند و می گویند در اروپا به شما شش هزار یورو حقوق می دهند که باید سه هزار و پانصد یوروی آن را بابت کرایه منزل بپردازید! بقیه حقوقتان هم به مصرف خورد و خوراک و سایر هزینه های زندگی می رسد و چیزی برای پس انداز باقی نمی ماند. یا از زبان کاسب عمده ای می شنویم که از صدقه ی سر یارانه ها و رانت های جور واجور برای هفت پشت خودش پس انداز کرده است. بعضی ها هم که واقعا" یک دلقک تمام عیار تشریف دارند. پسره با آن هیکل گنده اش خجالت هم نمی کشید. شلوار« لی » با آن پارچه ی محکم را زده بود و ناکار کرده بود. ازش پرسیدم : اخوی به جنگ شیر و پلنگ رفته ای و یا گربه چنگولت گرفته است که این طور ، سر زانویت چنگ خورده و پاره شده است؟! فکر می کنید جوابش چی باشد، خوب است ؟ صدایش را مثل ابروهایش نازک کرد و خیلی لفظ قلم گفت: این دولت تنگ نظر شما ، خاندان های اصیلی مثل ما را فقیر و بدبخت کرده است . ما دیگر تا این لس آنجلس هم نمی توانیم برویم و برگردیم! به همین خاطر به عنوان اعتراض ، لباسمان را پاره می کنیم تا بدبختی هایمان را به گوش جهانیان برسانیم !
نوع دیگری هم از این سرو صداها را وجود دارد که به شنیدنش می ارزد. لطفا" از لابه لای آن ها پرتقال فروش را پیدا کنید !
صبح زود بود که راه افتادم تا با متروی گلشهر به تهران بیایم. اولین نفری بودم که وارد قطار شدم. داشتم فکر می کردم که به طبقه ی بالا بروم یا طبقه ی پایین، که یکدفعه چشمم به یک اتیکت درشتی افتاد که روی آن نوشته بودند: " اعتراض عمومی به گرانی بنزین ! " درست روبروی در ورودی و در نزدیکی کپسول آتش نشانی. خُلقم حسابی توی هم رفت. با عصبانیت خیز برداشتم و با چنگ به جانش افتادم . ولی ناخن هایم کوتاه بود و جواب نداد. دیدم لحظه به لحظه برتعداد جمعیت افزوده می شود. راستش کمی خجالت کشیدم و برگشتم و طوری ایستادم که اتیکت دیده نشود و منتظر فرصت مناسب بودم که قطار به راه افتاد. از ایستگاه اکباتان که گذشتیم. زدم به سیم آخر و دوباره به کنده کاری مشغول شدم. در همین حین ، سربازی که روی پله ها نشسته بود، بلند شد و با شتاب به طرفم آمد و گفت: ناخن های من بلند است؛ اجازه بدهید کمکتان بکنم.تشکر کردم ودونفری نوشته را چنگول کاری کردیم. بعد از محو آن ، سرباز جوان گفت: شما خیلی به گردن ما حق دارید؛ آخر شما در دوره ی دبیرستان ، استاد ما بوده اید. خیلی خوشحال شدم و وارد خاطرات گذشته شدیم. آقایی که کنار ما ایستاده بود، نتوانست ابراز احساسات نکند، با لحن مخصوصی گفت : " این هایی که این شعار تحریک آمیز را نوشته اند ، از ما سحر خیز تر بوده اند. هزار ماشاالله آبرو را خورده اند و حیا را بالا آورده اند؛ هیچ خجالت هم نمی کشند، سی سال از صدقه ی سر یارانه ها خورده اند و برده اند و بر خر مراد سوار شده اند، و حالا که کارها می خواهد به نفع طبقه ی ضعیف ، پیش برود، مثل سگ هار به جان مردم افتاده اند و دوباره می خواهند فتنه ی جدیدی درست کنند! کسانی که اطراف ما بودند، وارد بحث شدند و هرکس به نوعی مخالفان طرح هدفمندی یارانه ها را محکوم ویا لعن و نفرین کرد. به ایستگاه تهران که رسیدیم، گفتم : این ها خودشان را از فقرای این دوره می دانند ؛ حکایت آن دختردانش آموزی که ازطبقه ی اعیان و اشراف بود، و معلمش از او خواست تا در باره ی یک خانواده ی فقیر انشایی بنویسد. و او این طور نوشت: " زمانی خانواده ی فقیری بود. مادر فقیر بود. پدر فقیر بود. مستخدم ها فقیر بودند. باغبان و سرایدارهم فقیر بودند. حتی سگشان کتی هم فقیر بود. خلاصه همه فقیر بودند!"
این هایی که دنبال آن هستند تا خر کریم را نعل کنند؛ از این مدل فقرا هستند. همه با خنده از محوطه ی مترو بیرون آمدیم.
سوار اتوبوس شدم تا خودم را به دانشگاه برسانم.ازدحام جمعیت همه را عصبانی کرده بود. یکی از مسافران برگشت و به آقای چاقی که در پشت سرش ایستاده بود ، با پرخاش گفت: " آقا ممکن است این قدر هل ندهید؟ " او هم با اوقات تلخی به او جواب داد: " هل نمی دهم ، دارم نفس می کشم!" راننده خیلی شوخ طبع بود. قبل از اینکه از ایستگاه بیرون بیاییم، یک ماشین شخصی کنارش ترمزی زد وراننده سرش را بیرون آورد و پرسید: " ببخشید آقا! من از این خیابان می توانم ، میدان فاطمی بروم؟ " به او گفت: چرا نمی توانی؟ خیابان که مال من نیست؟" و بعد خودش قهقهه ای زد و راهنمایی اش کرد. پیرمردی که روی صندلی ردیف جلو نشسته بود ، یک دسته اسکناس از جیبش درآورد و شروع کرد به شمارش. هنوز به برگه ی دهمی نرسیده سهو می کرد و دوباره از نو شمارش می کرد.بعد از ده دقیقه که نصف پول ها را شمرد؛ آن ها را با دقت تا زد و داخل یکی از جیب های شلوارش فرو کرد. تا رفت بقیه را بشمرد. یک اسکناس پنج هزار تومانی از لای دستش افتاد و چیزی نمانده بود که برود روی پله ی رکاب اتوبوس و بعد هم باد سرنوشت آن را به دست بگیرد! سریع پریدم و چنگ زدم وگرفتم و تحویلش دادم. شروع کرد به دعا ی خیر در حق خودم و امواتم. بعدهم توضیح داد که این پول ها را می خواهد به عنوان کرایه به صاحب خانه اش بدهد. وقتی بقیه ی پول ها را شمرد، حسابی توی فکر رفت و پس از لحظاتی گفت: " نمی دانم با بقیه ی پول ها ، چه کرده ام؟" گفتم: یک دسته پول همین چند دقیقه پیش داخل جیب شلوارتان گذاشتید." دست در جیبش کرد و آن ها را بیرون آورد وبعد لبخندی زد و با شرمندگی گفت: " پیری و هزار درد سر و معرکه گیری! دیگه این حافظه یاری نمی دهد!" کسی که روی صندلی پشت سرش نشسته بود به حرف آمد و گفت: " آی گفتی! نقل است که مسافری در ایستگاهی برای خرید از قطار پیاده شد. برای آنکه در مراجعه ، واگن خود را پیدا کند؛ شماره ی آن را که 1498بود به خاطر سپرد و با خوشحالی گفت: این عدد درست با تاریخ کشف آمریکا برابر است. نیم ساعت بعد، مأموران قطار او را دیدند که با نگرانی این طرف و آن طرف می دود و می پرسد: " آقا ! آیا می دانید آمریکا در چه سالی کشف شد؟"همه باهم خندیدیم. آقای مُسّنی از این وضع بُل گرفت و وارد مبحث یارانه ها شد و با تمسخر گفت: همه ی این کم حواسی ها به خاطر حذف یارانه هاست که برای همه ی ما مشغولیات فکری درست کرده است. قوّت توی گندم بود که با گران شدن نان ، دیگر رمقی برایمان باقی نمی ماند. جوان زبلی که نزدیک او ایستاده بود، گفت: " آقا برای چه ناراحتی ؟ شما که قدرت داری، به جای نان ، شیرینی زبان مصرف کن! " همه زیر خنده زدیم. اتوبوس راه افتاد و تا به مقصد برسیم؛ گفتیم و خندیدیم. آخرین مطلبی که یکی از مسافران گفت و به دل همه ی ما نشست ، این بود که ما را از گشنگی و تشنگی و فقر می ترسانند.آیا جز این است که قرآن فرمود: " الشیطانُ یَعِدُکُمُ الفَقر"؟ این شیطان است که ما را از فقر می ترساند.آیا کسی هست که خدا رزق و روزی اش را نداده باشد؟ مگر اینکه خودش کوتاهی کرده باشد." موقع پیاده شدن ؛ وقتی می خواستم کرایه را بپردازم، یکی از همان جوانان زبل با لحن خاصی گفت : ببخشید آقا!ده تومانی اضافی خدمت شما هست؟ گفتم: بله هست ، ولی توی حساب یارانه ها گذاشته ام برای صرف پول خوری! زیرا دولت می خواهد به این پس اندازها نزول هم بدهد! گفتم و معطّل نکردم و از اتوبوس پایین پریدم تا به کلاس برسم.
مدرس جان آسوده بخواب که ما بیداریم!
- خیلی خوشحالم که بابای من می خواهد نماینده بشود.اگر بشود ، چی می شود! هیچ چیزی بهتر از وکالت نیست. شاید برای دیگران آب نشود ولی برای بابای من نان می شود؛ این را خودش می گوید. منظورم باباست که خودش را به آب و آتش می زند تا نماینده بشود. همین دیروز تمرین خواب می کرد.برای این که وقتی روی مبل و صندلی مجلس تکیه می زند و توی عالم چرت می رود، رگ گردنش خشک نشود.دیشب عمو منوچهر مهمان ما بود. خیلی با هم حرف زدند. بابام می گفت: حالا شهرها بزرگ شده اند و مردم مثل گذشته همدیگر را نمی شناسند. احتیاج است که حزب داشته باشیم. من که خیلی کنجکاو بودم ، پرسیدم: بابا حزب یعنی چه؟ اول به من کمی اخم کرد و بعد گفت: بنشین بچه! چند دفعه بگویم که پا برهنه وارد بحث بزرگ ترها نشو! خودم را لوس کردم و گفتم: بابایی ! پس من کی مثل شما سیاسی بشوم و از این راه نان بخورم. بابا و عمو یک دفعه زدند زیر خنده و دست محبت به سرم کشیدند. پدرم گفت : ای گل بابا! حزب جایی است که چند تا دوست و رفیق و همکار و عمه و عمو و دایی برای صله ی رحم ، دور هم جمع می شوند و دیدارها را تازه می کنند و تصمیم می گیرند که چه طوری به هم سود و منفعت برسانند. وقتی این حرف ها را شنیدم خیلی فکر کردم که من هم وقتی سیاسی شدم ، چه طوری با بچه های محل حزب درست کنیم و پفک و بیسکویت بفروشیم و سود کنیم. گفتم : بابایی ، چه وقت هایی حزب سود بیشتری می دهد؟ تا بابا رفت حرف بزند ، عمو منوچ وسط حرفش پرید و گفت : عمو جان در فصل انتخابات!
فکر کردم شاید تازگی ها یک فصل به فصل های سال اضافه شده است. بابا به عمو می گفت: حزب چیز خوبی است ، در فصل انتخابات محشر می کند. می شود برای حزب اعانه جمع آوری کرد. خیلی ها رویشان نمی شود محض خاطر خدا ، به شخص پول بدهند ولی به حزب و دسته و گروه و هیأت وجامعه ومجمع و"ان جی یو"و امثال آن راحت تر پول می دهند. با این کمک ها می توانیم امتیاز روزنامه و مجله بگیریم. در عوض به نفع کسانی که پول داده اند، کلی مطلب می نویسیم. آن ها هم به ما سفارش چاپ تبلیغات محصولاتشان را می دهند. حسابی اهل مایه و فتیل می شویم. عمو گفت : "تازه! تنور نان قرض دادن هم داغ می شود. " بابا گفت : چه شکلی ؟ عمو توضیح داد : اول نیروهای کیفی و نخبه را پیدا می کنیم و به حزب می آوریم و تربیت می کنیم و برایشان شغل مناسبی نیز دست و پا می کنیم.همان هایی که تبلیغات کارشان را داده اند، نیروهای ما را استخدام می کنند. بابا گفت : خوب ما هم به کسانی که به حزب می آیند یک حق چایی و قند و شیرینی درست و حسابی می دهیم. عمو با شوخی و خنده گفت : این نشست های حزبی هم چه قدر شیرین و چرب و چیلی می شود! خاله مهناز که توی آشپزخانه به مامان اینا کمک می کرد ، به عمو و بابا گفت : ولی این برنامه ها به تنهایی جواب نمی دهد. شما به یک مخالف خوان هم نیاز دارید!
بابا گفت : منظورتان را نمی فهمم. خاله برایش تعریف کرد که در کشورهای پیش رفته ، رسم است که کارخانه دارها و کارتل ها و تراست های نفتی ، دوتا حزب درست می کنند و از سیاستمداران خودشان می خواهند که با جنگ زرگری کاری کنند کارستان! هرکدام که توانستند رأی بیشتری جمع کنند ، کاندیدای آن حزب به مجلس می رود و هرکس هم به فراخور زحمتی که کشیده است پورسانت خودش را می گیرد. حالا هم شما باید یک مجمعی راه اندازی کنید که به ظاهر علیه شما شعار بدهد ولی در اصل کاری کند که شما در موضع مظلومیت قرار گیرید ، تا مردم به خاطر مظلومیت شما رأی بدهند و کاندیداهایی که معرفی کرده اید به مجلس بروند. من که معنی این حرف ها را نفهمیدم ، اما یادم باشد از خاله مهناز بپرسم که کارتل و تراست و انجیو یعنی چه؟با بچه های محل هم که دعوایم می شود، جنگ هسته ای راه می اندازیم، یعنی هسته ی هلو به همدیگر پرتاب می کنیم ولی نمی دانم جنگ زرگری ، چه نوع جنگی است؟ یادم باشد ، این را هم بپرسم. مامانم که همیشه با پدرم دعوا دارد، در آمد و گفت : به خدا این کارها درست نیست ، الآن انقلاب شده است و مردم به مسؤولان نظام اعتماد دارند، از این اعتمادها سوء استفاده نکنید.بابام خیلی ناراحت شد، با توپ وتشر به مامانم برگشت و گفت : شما ها ساده هستید و هنوز نمی دانید که بند را آب برده است؛ هنوز توی دهه ی شصت زندگی می کنید.مامانم گفت : از خدا بترسید و شما دیگر وضع را خراب تر از این نکنید! عمو منوچ با مهربانی گفت : زن داداش ! ما از بزرگ ترها چیز یاد می گیریم. «دخو» سال ها پیش گفته است که شأن مقِّنن (قانونگذار) فراتر از آن است که خود به قانون عمل کند؛ حالا حکایت ماست که بعضی نماینده های امروزی ما هم خودشان خلاف قانون و مقررات عمل می کنند! مامان خیلی تعجب کرد و گفت: اِ وا ...خدا مرگم بدهد؛ شما چرا دیگه آقا منوچهر خان! حالا که زمان سابق نیست! عمو گفت : خوب حرف ما هم همین است که می گوییم بند را آب برده است؛ وقتی از اعتماد مردم سوء استفاده می شود، اخوی بنده هم هوس نمایندگی به سرش می زند؛ اگر نیت کار و خدمت باشد که همه فرار می کنند و کسی برای نماینده شدن ، خودش را به آب و آتش نمی زند! وقتی نماینده شدی ، اول عشق و حال است . در پشت پرده رئیس دانشگاه آزاد با عزت و احترام به دست بوسی ات شرفیاب می شود، با وعده و وعید، تشویق می شوی تا بر خلاف آیین نامه ها و مصوبات ، مال ملت را به رأی بگذاری که چی!؟ که دانشگاه آزاد به صورت وقف در آید تا شرایط مادام العمر شدن جناب رئیس آن فراهم گردد. این یکی! می توانی بحث پولی شدن دانشگاه ها را به مجلس بیاوری تا دانشگاه های غیر دولتی رونق مالی بیشتری پیدا کنند و فقرا آرزوی تحصیل را به گور ببرند! این هم دو تا ! می توانی در رأی اعتماد به وزرا کلی امتیاز عهد نامه های ترکمانچای و گلستان را به دست بیاوری. که چون از نوع غنایم جنگی است ، از شیر مادر هم حلال تر است.این هم سه تا! می توانی در عزل و نصب میران کل استان ها و رؤسای ادارت شهرستان ها حرف اول را بزنی و شرایط را برای برنده شدن در انتخابات بعدی مهیا کنی و اصلا" مادام العمر نماینده باشی. این هم چهار تا ! به جای سرکشی به ادارات مناطق و حل مشکلات مدیران ، به خاطر آنکه نگران مچ گیری نباشند، به طور مستمر از حضور در جلسات رأی گیری مجلس غیبت می کنی و آن را از حد نصاب می اندازی ، تا یک وقت متهم نشوی که یک نیروی انقلابی هستی و از چشم و نظر آمریکا و انگلیس وصهیونیست ها افتاده ای. آهسته بیا و آهسته برو که گربه شاخت نزند. این هم پنج تا! بی خود نیست که وقتی موضوع نظارت بر کار نمایندگان مطرح می شود، دو فوریت آن رأی نمی آورد! وقتی فتنه ی سبز تا توی مجلس هم ...
مامان میان حرفش پرید و گفت : آقامنوچهرخان ! این ها درست ولی هنوزستون ها سالم است. مردم حواسشان را جمع می کنند تا هرکسی را به مجلس نفرستند؛ اما اگر این رویه ای که شما پیش گرفته اید، ادامه پیدا کند که سنگ روی سنگ بند نمی شود! عمو منوچ ادامه داد: ببین زن داداش! نقل است که اول باری که روباه در محضر شیر آمد ، ایستاد و بر خود لرزید و بی هوش افتاد. دفعه ی دوم توانست خود را نگه دارد وجلب نظر او را بکند و در مرتبه ی سوم ایستاد و سلام کرد و باب گفت و گو را باز کرد. در نوبت چهارم جسارت و دلیری کرد و خود را همتای شیر معرفی کرد. بعضی ها آن قدر جسور شده اند که حاضرند سر خودشان را در هر تنوری فرو کنند برای این که نان خودشان را در بیاورند . آیا مرحوم مدرس اگر امروز زنده بود ، به بعضی از آقایان دست مریزاد می گفت؟ یا این آقایان به او می گفتند: مدرس جان! با زبان خوش بخواب که ما از دست تو آسایش نداریم! مردم که با این همه اعتماد سوزی ، وظیفه ندارند اعتماد سازی کنند، متولی ها خودشان باید احترام امام زاده را نگه دارند. اگر در جایی مدیری دلسوز پیدا شود ، نگران این است که مبادا کارمند زیر دستش فریب مسائل پشت پرده را بخورد و کار را خراب کند و او متهم شود و سر و کارش با دیوان محاسبات بیفتد. چرا به اندازه ی کافی قانون و مقررات نداریم ؟ چون نماینده ی ما چرتکه را دست گرفته است تا هرجا به نفعش بود کار کند ! حالا اگر دانش آموزی در مدرسه از نرده بالا رفت و از مخ پایین آمد، یقه ی چه کسی را می چسبند؟! یقه ی رئیس آموزش و پرورش منطقه را! اگر مدرسه ای را بنا می کنند، چنانچه کارگری از داربست افتاد ، بیخ خِر چه کسی را می چسبند؛ رئیس بخت برگشته را ، که ناپرهیزی کرده و رئیس شده است.چرا؟ چون قانونی برای دفاع از او وجود ندارد. حتی راهی وجود ندارد تا او را بیمه ی حوادث کنند. کی مقصر است؟ رئیس سابق دانشگاه آزاد که بعضی ها را چشته خور کرده است تا به کار وکالتشان نرسند! خیلی ها نمی دانند از کجا می خورند، اما بعضی ها هم از توبره می خورند و هم از آخور. زن داداش همه ی گره ها ساخته ی دست بشر است.بعضی ها وقتی با سکوت به گفت و گو می نشینند،و دم بر نمی آورند ، هوای شهرهایمان این طور آلوده می شود. روزی محمد علی شاه از مشیر الدوله می پرسد: سبب اینکه تو همه ساله مجلس امام حسین(ع) راه می اندازی و علاوه بر مسلمانان ، علمای یهود و نصاری را هم دعوت می کنی و ضیافت می دهی چیست؟ جواب می دهد: قربان ! کار از محکم کاری عیب نمی کند. ما عزاداری خامس آل عبا را که بر پا می کنیم و شیعیان را که اطعام می کنیم، از باب احتیاط علمای یهود و نصاری را هم دعوت می کنیم که نکند حق با این ها باشد! ما چه می دانیم واقع مطلب چیست؟ ما این کار را می کنیم که فردای قیامت کلاهمان پس معرکه نباشد! زن داداش کار وکالت که این قدر سخت نیست که شما سخت می گیری ! آدم بلد باشد که یکی به نعل و یکی به میخ بکوبد، اموراتش پیش می رود. آن شب بابا و عمو و خاله مهناز و مامان اینا ، نشستند و برای پنجاه سال ، حرف زدند ؛ وقتی من بزرگ شوم و با بچه های محل مغازه ی حزب درست کنیم و وکیل شوم ؛ برنامه ی کاری دارم ، چون در کلاس بابا و عمو حسابی کارشناس شده ام .ولی خوب بسیاری از حرف هایی که زده شد نفهمیدم . فهمیدم این کارها علم نمی خواهد، آدم باید راه هرکاری را بداند.به قول عمو منوچ که سخنگوی باباست، شاعر گفته است: محبت مثل پول است، هرچه بیشتر خرج کنید، مردم شما را بیشتر دوست دارند. سری را که درد نمی کند باید شکست. صدایی از درونم مرا به خود می خواند...نه صدای وجدانم نیست، صدایی است از اعماق وجودم...آه بله ، صدای قار و قور شکمم است! ببخشید!تا بعد...
- در سابق ، وقتی برای کشور مشکلاتی عارض می شد، شاه گور به گور شده ، بی درنگ نخست وزیر عوض می کرد. صدر اعظم جدید، بدون فوت وقت همان وزرای سابق را به مجلس معرفی می کرد و رأی اعتماد می گرفت. همان شب با لباس رسمی و نشان های ریز و درشت حضور اعیحضرت معرفی می شدند و شاه همان نطق چند سال پیش خود را تکرار می کرد و پس از تشریفات خاص ، با شعار معروف چاپید شاه ، کار دولت به طور رسمی شروع می شد. کسی حق نداشت خارج از برنامه ی مستشاران آمریکایی و اراده ی اسراییل ، کاری انجام دهد. مدتی می گذشت و دوباره مشکل نوی آغاز و سرو صدای مردم به فلک می رسید. یعنی روز از نو و روزی از نو. دوباره نخست وزیر خلع و رئیس جدید دولت معرفی می شد. صدر اعظم مجددا" وزرای سابق را به مجلس معرفی می کرد و رأی اعتماد می گرفت و همان شب خدمت اعلیحضرت شرف حضور پیدا می کرد و چون شاه کسالت داشت. همان نوارنطق ایشان را که در مراسم دوره های گذشته به اجرا درآمده بود ، از بلندگو و رسانه ها پخش می کردند و در پایان ، وزرا در برابر تمثال همایونی تا زانو خم می شدند و آداب دست بوسی را چند شب بعد در جلسه ی هیأت دولت برگزار می کردند.
شرکت سهامی یا بانک استقراضی ، کدام؟
زد و انقلاب شد. حالا قرار است حق و اسلام ، معیار همه ی کارها باشد؛ اما رسوبات تربیت شاهنشاهی از توی مغزها بیرون نرفته است ، و اجازه ی چنین کاری را نمی دهد! دل آدم ها طبق همان عادات قبلی خیلی چیزها می خواهد. بنده دلم یک کامیون تراول تا نخورده ی صد هزارتومانی فرد اعلا می خواهد. فلانی دلش می خواهد، همه ی زمین های شمیرانات مال او باشد. کیارش دوست دارد کارخانه ی بنز آلمان را به او ببخشند. آرش دنبال نگار هالیوودی است. منوچهر خان هم علاقه دارد همیشه در باند پرواز باشد و روی پیراهن یقه ملّایی اش کراوات ببندد ؛ و این ها هیچ منافاتی با این ندارد که آدم با همین شرایط بتواند به اسلام و مسلمین هم، خدمت کند. این است که دوست دارم سرم را از شدت عصبانیت ، به دیوار خلا بکوبم . چرا؟ برای اینکه می بینم، این افکار درهم ، برهم و آشفته ی جماعتی برچسب انقلابی خورده است. ببینید آقایی که اخیرا" از سمت وزارت خلع شده و در ولایت " قسمت آباد " ساکن گردیده است . مکرر گفته است که مرا جایی دیگر و شخص دیگری منصوب کرده است و نه رئیس دولت! تازه در برخی از محاوره ها هم عنوان کرده است که رئیس من فلان کس است که الآن در حاشیه است؛ و جالب اینکه او را مرشد خود خطاب کرده است. حالاحکما" بنده باید بگویم لطفا" پرتقال فروش را پیدا کنید! بنده از خودم خیالبافی نمی کنم ، بروید در هفتاد و سومین شماره ی هفته نامه ی پنجره پیدا کنید. و علی الراوی! این بچه های هیأ ت تحریریه هم مثل اینکه کار ندارند، فرمایش می کنند :باید رئیس جمهور را نقد کنیم، زیرا تغییر و تحولات دولت خیلی زیاد شده است و این برای ثبات و آبروی کشور نزد جهانیان شایسته نیست. چیزی نمانده که لب به ناسزا باز کنم و بگویم گور پدر جهانیان صلوات! بابا من و شما وقتی از وقایع اتفاقیه خبر نداریم باید صمٌ بُکم بنشینیم و زبان به دهن بگیریم و هیچ چیزی نگوییم. می ماند این مطلب که اگر همه ، حرف خدا را بزنند دیگر چه اختلافی پیش می آید؟ لابد همه حرف خدا را نمی زنند که هروز تام و جری و هاپو کماری در فیلم های والت دیسنی دنبال هم می کنند تا همدیگر را از شدت دوستی گاز گاز کنند! بعضی فکر می کنند که دولت کریمه شرکت سهامی است که هر زیبا قمری حق دارد بر پشت بام آن غرفه بزند. شاید هم بانک استقراضی است که باید به به هر بی نوای نیازمندی نوبت داد تا از صدقه ی سر آن به آلاف و الوف برسد.شما ببینید این ماجرا چه مصیبت کلفتی شده است که رئیس جمهور مجبور می شود یک لیست بالا بلندی تهیه کند و قبل از کار رسمی رأی گیری تقدیم مجلسیان کندتا آن ها بر اساس ماشین مقدس چرتکه، نظر خودشان را اعلان کنند. این چیزی است که در ابتدای کار دولت دهم اتفاق افتاد و ریاست جمهور به ناچارهمه ی کاندیداهایش را به صف کرد تا آخرالامر ازمیان آن همه آدم ، برای هر وزارتخانه ، یکی جان سالم به در ببرد و از مجلس رأی اعتماد بگیرد. حالا در این میانه بر اساس قاعده ی بگیر و بستان، فرد یا افرادی بر دولت تحمیل می شود. و این ، همان "زخم ناسور"است. تا یک شب مانده به تاسوعا و عاشورای حسینی که مجلسی ها می روند ددر! و ادارات هم تعطیل و بی اثر، و وقت مناسب برای بازی وزیر...پر...! یک دفعه آن طناب شعبده ای که زیر پای جناب وزیر بود از نازکی و نخ نمایی پاره می شود و جناب ایشان در شاخ آفریقا سقوط آزاد می نمایند! با همه ی این اوصاف ، همه ی روزنامه ها و نشریاتی که قبل از تاسوعا از زیر چاپ بیرون آمدند ، تیتر اول خبری اشان وزیرپر بود.حالا تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل! جناب وزیر که در طنز گویی دست من و شما را از پشت می بندد و به کناری می نهد، پیش از این بارها سخنگوی وزارت خارجه را به جای خود به جلسه ی هیأت وزیران فرستاد.و در برخی امور از سر ناچاری مجبور بود با آقای رئیس جمهور کار کند. و در بخش عمده ای از کارها با جریاناتی که همسو با دولت نهم نبودند و حتی مقابل دولت می ایستادند همفکری و همراهی می کرد.در موضوع نمایندگان ویژه ی سیاست خارجی رئیس جمهور، در مجلس و جاهای دیگر لابی و تلاش کرد تا پنبه ی کار را زد . مجبورم نکنید بگویم ر.ک .همان منبع قبلی.از همه جالب تر در قضیه ی "کارلا برونی "همسر رئیس جمهور فرانسه پیش آمد که وقتی به موضوع زندانی شدن سکینه محمدی، به اتهام زنای محصنه و قتل شوهرش ، به ایرانیان توهین کرد، روزنامه ی غیر دولتی " کیهان " به این موضوع پرداخت و گذشته ی زشت برونی را پیش چشم بابابزرگش آورد. جناب وزیر به کیهان توپید که شما در روابط ما با دیگران اخلال ایجاد می کنید!این هم از آن حکایت هاست که در همه جای دنیا روزنامه ها و مطبوعات حرف خودشان را می زنند و دولتمردان هم کار خودشان را انجام می دهند. و کسی مواضع نشریات را به حساب دولت ها نمی گذارد. ولی ما همه چیزمان از صدقه ی سر غریب دوستی بر عکس است! حالا شما می گویید چون جناب وزیر از متدینین هستند ، ما از این لحن و بیان استفاده نکنیم؟ همیشه قضایا را ماستمالیزیشن کنیم خوب است؟ تعجب می کنم چرا این متدینین ، مراعات حال ما مردم را نمی کنند؟! باور کنید، آدم اگر خل و چل شود حق دارد! حالا نمی دانم کدام شیر پاک خورده ای پیامک جناب وزیر را که خطاب به رئیس بانک کارگشایی مرشد بزرگ بوده ، نه گذاشته و نه برداشته ، عدل، برای بنده فرستاده است:
" سلام! شرمنده ! هفتصد تومان داری ، برایم بفرستی؟سفر هستم، پول ندارم برگردم. اینجا هم کسی را نمی شناسم. وزیر سابق امور خارجه. سنگال "!
رفقا اشاره می کنند که درباره ی عزل معاون مطبوعارتی وزارت ارشاد و رئیس سازمان ملی جوانان هم بنویس! فقط همین مقدار ر داشته باشید که از قدیم گفته اند: " تغاری بشکند ، ماستی بریزد / جهان گردد به کام کاسه لیسان." به هرحال جمعی از این قضایا ماهی خودشان را می گیرند. نوش جانشان باشد.
می گویند : " مردی با صدای نتراشیده و نخراشیده ای آواز می خواند. سپس رو به حاضران کرد و پرسید: خب ، حالا بگویید ببینم که دیگر چه چیزی برایتان بخوانم ؟ از میان جمع ، یکی پاره آجری را برداشت و با عصبانیت گفت : " حالا دیگر وقت آن رسیده است که اشهد ت را بخوانی!"
بعضی آقایان با بعض دیگراز آقایان مثل عسل و خربزه هستند، در چشم ما شیرین و خوشمزه جلوه می کنند؛ و لی با خودشان ، شیرین نمی خوانند. به همین خاطر مجبور می شوند اشهد خودشان را بخوانند. ولی باید تحمل را از ما یاد بگیرند که به احترام رئیس جمهور ، آرام به نظاره نشسته ایم و می بینیم که بعضی را آن قدر دوست دارد، که هیچ غباری را بر آیینه ی چهره اشان مشاهده نمی کند تا آن جا که به جز زیبایی لیلی نمی بیند، و منتظریم تا ببینیم چه اتفاقی می خواهد بیفتد . ما رصد کردن را دوست داریم، مثل شما .خداحافظ تا بعد...