سدید کاشان

صفحه اصلی عناوین مطالب تماس با من قالب وبلاگ Feed

ازازدواج فنی تا ازدواج سیاسی!

ازازدواج فنی تا ازدواج سیاسی!

 

دوران کودکی« زبل خان» در میدان های هولناک و خانمان برانداز دعواهای خانوادگی گذشت و در این میان او توانست،شیوه های مدیریت بحران را بیاموزد و انبوهی از تجربه­ی جنگ های پارتیزانی بزن در رو، و عملیّات زیگزاگی وعده وعید را برای آینده­­ی خویش ذخیره سازد. او حتّی منظره­ی جنگ و دعوای­کبوترهای همسایه را نیز رصد کرده بود و به این نتیجه رسیده بود که دو کبوتر­سبکبال برای امر خطیر ازدواج به شناخت کافی از یکدیگر نیاز دارند، منقار­شناسی و حنجره شناختی­کمک می کند­تا زندگی در مدار­عشقولانه ی کبوتری قرار گیرد. ...

اگر خوشت اومد برو ادامه مطلب:



[ شنبه 93/5/25 ] [ 6:0 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز دانشجویی فرشته ی آرزوها

فرشته ی آرزوها

 دست دعا در سبد آسمان

دانشجوی دوره­ی دکترا طوری ­به کتاب های دور و برش زُل زده بود که گویی با آن ها دشمنی و کینه ای دیرینه دارد. وقتی چشم هایش خوب گرم شد؛ از پهلو روی کتاب ها و جزواتش لغزید و از هوش رفت. در­همین لحظه فرشته ای­" مکش مرگ ما" قدم به خواب شیرینش گذاشت و گفت: من فرشته­ی آرزوها هستم. کارم این است که تعبیر خواب می­بینم ، فال می گیرم. سر کتاب باز می کنم. طالع می خوانم و جوانان را به آرزوهایشان می رسانم.

دانشجوی آرزومند با خود گفت: این روزها تعداد چاخان ها خیلی زیاد شده است، شاید این فرشته هم از گوشه­ی دنج خواب من خوشش آمده و می خواهد سر به سرم بگذارد و تفریح کند. پس چه بهتر که اوّل امتحانش کنم و بعد آرزوهایم را روی دایره بریزم. این بود که گفت:

دنباله داستان در ادامه مطلب:



[ یکشنبه 93/3/11 ] [ 10:55 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز دانشجویی فرشته ی آرزوها

طنز دانشجویی

«فرشته ی آرزوها»

 دست دعا در سبد آسمان

دانشجوی دوره ­ی دکترا طوری ­به کتاب های دور و برش زُل زده بود که گویی با آن ها دشمنی و کینه ای دیرینه دارد. وقتی چشم هایش خوب گرم شد؛ از پهلو روی کتاب ها و جزواتش لغزید و از هوش رفت. در­همین لحظه فرشته ای­" مکش مرگ ما" قدم به خواب شیرینش گذاشت و گفت: من فرشته­ ی آرزوها هستم. کارم این است که تعبیر خواب می­ بینم ، فال می گیرم. سر کتاب باز می کنم. طالع می خوانم و جوانان را به آرزوهایشان می رسانم.

دانشجوی آرزومند با خود گفت: این روزها تعداد چاخان ها خیلی زیاد شده است، شاید این فرشته هم از گوشه ­ی دنج خواب من خوشش آمده و می خواهد سر به سرم بگذارد و تفریح کند. پس چه بهتر که اوّل امتحانش کنم و بعد آرزوهایم را روی دایره بریزم. این بود که گفت:

" فرشته خانم محترم! شما فرمودید که تعبیر خواب هم می بینید. راستش من دیشب خواب دیدم که قلاّده ای به گردنم انداخته اند و در گوشه و کنار شهر می گردانند. این تعبیرش چیست ؟"

فرشته­ ی آرزوها بی­ معطّلی گفت: تعبیرش این است که جناب عالی به زودی ازدواج می کنی و طوق رحمت را با افتخار به گردن می اندازی!

دانشجو حسابی حال کرد و پیش خود گفت: نه... مثل این که این فرشته خانم هم چیزهایی حالیش است! حالا که سنگ مفت است و گنجشک هم مفت ، چه بهتر که ببینم چگونه فال می گیرد . کمی خودش را لوس کرد و تو دماغی گفت: عزیزم من متولّد بهمن ماه هستم. فکر می کنی آینده­ ی من چه می شود؟

 فرشته مثل اینکه از همه چیز­خبر­داشته باشد، جَلدی­ گفت: در طالع شما می بینم که نوری آسمانی بر دلت می ­تابد و زندگی ­ات را مثل جلوه شکوهمند بهاری زیبا و فرحبخش می ­سازد. قلب مهربانی داری و همین سبب می شود تا به مراد دل و آرزوهای خودت برسی. البتّه سختی هایی نیز پیش رو داری که تو را در کوره­ ی حوادث روزگار آبدیده می­کند. در وجودت گنج ارزشمندی ­پنهان است که با همّت والا و دست توانای خودت قابل کشف است. برای رسیدن به قلّه های موفقیّت به صبر و تحمّل زیاد نیاز داری. از مشکلات مالی نباید بهراسی زیرا چه بخواهی و­چه نخواهی،­این راهی که درپیش گرفته ­ای پُر رنج ودردسرساز و طاقت فرساست. همین خدابیامرز عبید زاکانی شما هفت، هشت قرن پیش گفته است که: یکی از اهل بازار به فرزند خودش نصیحت می کرد که بیا در مغازه بایست و کار کن وگرنه تو را به مدرسه می فرستم تا درس بخوانی و یک عمر گرسنگی و بدبختی بکشی...!

دانشجوی فلک زده دلش هُرّی ریخت پایین و با دست پاچگی گفت: فرشته ­ی مهربان! من درس می خوانم که آینده ی بهتر و مرفّه تری داشته باشم و آن وقت می فرمایید که برای خودم گرفتاری و دردسر درست می کنم؟!

 فرشته جواب داد: چشم ها را باید شست، جور دیگر باید دید.درس خواندن برای آن است که آدم معرفت پیدا کند.درضمن هر رنج و دردسری که بد نیست. کارمفید و سازنده، رنج وسختی و حتّی ­خرابی هم دارد. ببین هواپیما بیشترین فشار را زمانی تحمّل می کند که می خواهد از زمین بلند شود. خیاط هم که می ­خواهد برای شما لباس بدوزد، اوّل باید پارچه را جِر بدهد. کشاورزهم تا زمین را شیار ندهد و خراب نکند نمی تواند محصولش را به عمل بیاورد. پس بی­ خود نیست ­که متولیّان فرهنگی ناز شما دانشجو جماعت را نمی­ کشند و آن قدر بی اعتنایی می­ کنند تا از زندگی سیر­شوید. حالاکه پاک از دسته در رفتید و خراب شدید­، آن وقت برایتان سمیناهار و کنگره و همایش آسیب شناسی رفتاری می ­گذارند تا امورتان را اصلاح ­کنند!­اصلاً خلاّقیّت شما دانشجویان الاّ بختکی در همین سختی ها به گُل می نشیند ،

 دانشجو حسابی گیرپاچ کرد. احساس کرد که آمپرش کمی بالا رفته است. با خود نجوا کرد: آب زرشک هم چیز خوبی است.هم رفع عطش می کند و هم حرارت بدن و چربی را پایین می آورد!

فرشته گفت: تا می توانی ترشی نخور­که برای خودت کسی بشوی! در ضمن روز چهارشنبه نیز یکی از بهترین روزهای توست، چون چهارشنبه پولی است و احتمال دارد که یکی از برندگان جعبه شانسی شرکت سامسونگ یا ریچارد شیر­دل باشی و نیز روزی است که استادان دانشگاه زود تر از دانشجویان به تعطیلات آخر هفته می روند.

دانشجوی آرزومند از این همه اطلاعات و حاضرجوابی فرشته کیفورشد. به فکرش رسید که از علم کیمیا و سیمیا و لیمیا و علوم خفیه هم چیزی بپرسد.ولی بعد پشیمان شد و پیش خود گفت: من حالا حالاها با این آتیش پاره کار دارم. این بود که از او خواست تا تنها آرزویش را برآورده سازد.

فرشته­ ی آرزوها خیلی خوشحال شد و گل از گلش شکفت و پنداشت که به همین راحتی خلاص می شود.

دانشجو گفت: فرشته جان! آرزو دارم که شما همیشه به خوابم بیایی و کمک کنی تا به یک یک آرزوهایم برسم.

فرشته ­اوّل دمغ شد و چیزی نمانده بود که از کوره در برود؛ بعد خودش را مدیریت کرد و گفت : آقای محترم درست است که من فرشته ­ی آرزوها هستم­، ولی قرار­نیست هرکس به هرچه که می ­خواهد برسد­. این طوری که نظم عالم به هم می خورد!!

دانشجوی آرزو به دل، به پایش افتاد و خواهش و التماس کرد و گفت: فرشته جان! من چیز زیادی نمی­ خواهم. تقاضاهایم همان چیزهایی است که به تحصیلم کمک می کند، شما که نمی دانی این دوره دکتری چه پدری از آدم در­می­ آورد. تو فرشته هستی و از دنیای ما آدم ها خبر نداری. اجازه بده که در­خواب به آرزو هایم برسم .

فرشته خانم گفت: مرد­حسابی تو به جای آن که مشق هایت را یک خط در میان بنویسی، یک خواب در میان می نویسی! این چه شیوه­ ی درس خواندن است؟ نفرین به آن قوطی شیر خشکی که خوردی و رحمت به آن شیری که تو را خورد!

چیزی نمانده بود که خواب از سر­دانشجو بپرد، وقتی سربلند کرد، دید که فرشته به ریش او می خندد. این پلان سینمایی تا حدودی روحیه اش را عوض کرد. دست ها را به سوی آسمان گرفت و گفت: خدایا من راضی ام که کف جهنم را بشورم و همه ی شیشه های بهشت را پاک کنم امّا در ادامه­ ی راهی که پیش گرفته ام شکست نخورم!

بعددرد ­دلش باز شد­و­گفت:­ببین فرشته جان­! رساله، آبروی دانشجوی دکتری است البتّه اگر­مسافرکشی بگذارد و یا رفتن به این مؤسّسه مالی و آن مؤسّسه ­ی مالی برای جور کردن پول رهن یک منزل اجاره ای اجازه بدهد، به خصوص که قرار است آدم طوق رحمت را هم به گردن بیندازد­.این ها از ملزومات زندگی است.

فرشته به نشانه ی تأیید،سری تکان داد و با مهربانی گفت : درد دل کن تا سبک شوی.من گوشم با شماست!

دانشجو ادامه داد: ­فرشته جان! ما مجبوریم که تمام وقت در خدمت دانشگاه باشیم. دانشجوی دوره دکتری خودش یک شغل است و اشتغال به چند کار- به طور همزمان- از نظر قانونی جرم است.به همین خاطر به ما پژوهانه هم می دهند. پژوهانه ای که هزار شرط و شروط در کنار آن است تا دانشجو داوطلبانه از دریافت آن انصراف دهد، درست مثل وام ازدواجی که بانک ها می دهند. چون ازدواج کاری تولیدی نیست و سودآوری آن در حد و حدود کاشت یونجه در مرغوب ترین زمین های شهر لندن برآورد می ­شود!!! بنابر این امری زیان آور و انصراف از آن کاری مستحسن و پسندیده است. وضعیّت اشتغال قاراشمیش و کتاب مورد نیازدر­کتابخانه ها ماموجود!!! اخم و تخم و تهدید استادان فراوان و تولید نگرانی و اضطراب بسیار آسان!!! گُّر­وگُّر هم باید سمینار و مقاله بدهیم. به سرانجام رساندن دوره ی دکتری  بیش ترشبیه یک معجزه است.

فرشته وقتی وضع را بدین منوال دید، متوجّه شد که این دانشجو از کمبود عاطفه و روابط انسانی در محیط های فعّالیّت خود رنج می برد.بنابراین پذیرفت که باز هم به دیدارش بیایدامّا دو تا شرط اساسی پیش پایش گذاشت: اوّل آن که هیچ وقت ترشی نخورد ودوم این که هیچ وقت ترش نکند.

دانشجوی آرزومند در حالی که تا کمر خم شده بود تا به فرشته ادای احترام کند، احساس کرد که بینی اش خارش گرفته است؛ تا رفت عطسه کند،گوشش پِر پِر کرد و بعد لپ هایش مور مور شد. محکم با کف دست روی گونه ­ی چپ خود کوبید که یک دفعه شلیک خنده­ ی دانشجویان خوابگاه دانشجویی خواب را از سرش پراند. مثل فنر از جا پرید و نشست و خمیازه ی عمیقی کشید و اطراف خود را وارسی کرد. یکی با پر خروس روی سر و صورتش سُرسُره بازی می کرد و بقیه از خنده ریسه می رفتند. یکی از دانشجویان دفتر خود را لوله کرد و جلوی دهن گذاشت و گفت:

لطفا! در هنگام خمیازه کشیدن به موارد ایمنی توجّه فرمایید: اوّل آنکه چون دفترچه بیمه ندارید،مواظب باشید که کودک خردسالی در اطراف شما نباشد که از دیدن دهان باز و دندان های کرم خورده و تیزتان وحشت کرده گریه نماید. دوم این که مواظب حشرات بی گناه و موذی مثل مگس و زنبور باشید که قورتشان ندهید، چون حیوانکی ها گناه دارند!

قهقهه و سر وصدا اتاق را پُر کرد.دانشجو مشت هایش را جمع کرد و گارد حمله گرفت که نفرات حاضر در یک آن، به زیر تخت و پشت میز و کمد متواری شدند، درست مثل وقتی که مانورآموزشی زلزله به اجرا در می آید. اوضاع که آرام شد . دانشجوی آرزومندداستان خواب خودش را برای رفقا تعریف کرد.

همگی از شنیدن این داستان کلّی ذوق کردند. یکی از دانشجویان گفت: بچّه ها اگر قرار باشد که این فرشته خانم خوشگل به خواب من و شما هم بیاید، از او چه درخواست می کنید؟

اوّلی گفت: من پول نقد به تعداد ستارگان آسمان در خواست می کنم.

دومی گفت: من یک خانه دوبلکس در شمال تهران و یک ویلا در زیبا کنار آرزو می کنم.

سومی شیطنش گل کرد و گفت: من توقّع زیادی ندارم. یک حرمسرایی محقّرمثل حرمسرای فتحعلی شاه قاجار باشد بدم نمی آید!!!

چهارمی مکث معناداری کرد و گفت: آرزو دارم که شما سه نفر به جوار رحمت ایزدی بپیوندید و من بی نوا« وارث مصیبت زده» ی هرسه نفرتان باشم!!!

دانشجویان مثل بمب منفجر شدند و بر سرش ریختند و برایش جشن پتو گرفتند.

وقتی سرو صداها خوابید، دانشجوی خواب نماشده در گوشه ای نشست و نامه ای به پدر و مادرش نوشت و ماجرای خواب را تعریف کرد و در پایان نوشت: پدر و مادر عزیزم... آرزو می کنم که مثل شما باهوش و خوش قیافه و دست و دلباز و مهربان باشم. درضمن تعبیرخوابم را فراموش نکنید و در جریان باشید که شانزدهم بهمن نیز سالروز تولّد من است! دوستدارتان: دانشجوی آرزومند.



[ چهارشنبه 93/3/7 ] [ 4:51 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز اجتماعی: از ازدواج فنی تا ازدواج سیاسی

دعواهای زن و شوهری  

طنز اجتماعی

 

 از ازدواج فنّی

تا ازدواج سیاسی

 

 

دوران کودکی« زبل خان» در میدان های هولناک و خانمان برانداز دعواهای خانوادگی گذشت و در این میان او توانست،شیوه های مدیریت بحران را بیاموزد و انبوهی از تجربه­ی جنگ های پارتیزانی بزن در رو، و عملیّات زیگزاگی وعده وعید را برای آینده­­ی خویش ذخیره سازد. او حتّی منظره­ی جنگ و دعوای­کبوترهای همسایه را نیز رصد کرده و به این نتیجه رسیده بود که دو کبوتر­سبکبال برای امر خطیر ازدواج به شناخت کافی از یکدیگر نیاز دارند، منقار­شناسی و حنجره شناختی­کمک می کند­تا زندگی در مدار­عشقولانه ی کبوتری قرار گیرد. مامان و بابای زبل خان مشترکات فراوانی در زندگی خانوادگی داشتند امّا به مسایل سیاسی­که می رسیدند­،کمیتشان لنگ می زد. او­ دقیقاً به این جمع بندی رسیدکه رفتار و گفتار مردان و زنان عرصه­ی سیاست­، نقش بسیار مهمّی در استحکام یا تزلزل بنیان خانواده دارد. با همین دو تا چشم خود دیده بودکه هرخطا و لغزش کوچک سیاستمداران، چه گونه لحاف کرسی پستوی آن ها را در آتش بحث و مجادله می سوزاند !

پدر و مادر زبل خان پیش ازانقلاب، دانشجو بودند و بارها دیوشاه  را برسر خشم آورده بودند، پس از انقلاب طی یک عملیّات فوق انتحاری و از سر ضرورت به یک ازدواج ساده و بی ریا تن دادند . یکی دوسالی که گذشت ، دوباره روی مسایل سیاسی تمرکز یافتند. امّا با هر هیجان سیاسی، مشاجره و بگو مگو آغاز می شد و چون به تفاهم نمی رسیدند ، وارد جنگ هسته ای می شدند و با پرتاب انواع هسته های هلو و آلو و شلیل و شفتالو و ظرف و ظروف آشپزخانه، در و دیوار خانه را آبکش می کردند. بعد هم با قهر و غضب از منزل بیرون می زدند. آن وقت زبل خان می ماند و کوهی از غم و غصّه که بر سینه اش سنگینی می­کرد. یک روز که مامانش قهر کردو به خانه­ی مادربزرگش رفت، پدرش، نامه­ی پرتخمه­ای برای او نوشت و به دست زبل خان داد تا به دست مادرش برساند. در میانه ی راه شیطان توی جلدش رفت وبه این صرافت افتاد تا از محتوای نامه سر در بیاورد. نامه را که باز کرد، کلّی گیج زد و نفهمید که کدام طرف دعوا را بگیرد­. پدرنوشته بود:

 همسر عزیزم­! روز اوّلی که من و تو باهم ازدواج کردیم،«چپ» و« راست» نمی شناختیم.پس از مدّتی زندگی در میان« توده» ها من « رفیق» تو شدم و تو « فدایی» من! تا اینکه پدر « مستکبر» تو با مرگ خود در خانواده ی ما « انقلاب» برپا کرد و من« مستضعف» کوشیدم تاسهم ماترک پدرت را از حلقوم اقوامت بیرون بکشم که عموجانت با یک« جنبش» متهوّرانه، آن را از دستمان به درآورد و بر پس اندازهای ورم کرده­ی خودش افزود. عزیزم یادت هست که یک شب من و تو و تعداد زیادی از فامیل هایمان در« محکمه­ی عدلِ» خانوادگی ! عموی­« طاغوتی» ات را« مفسد فی الارض» شناختیم و برادر« ترقّی خواه» من پیشنهاد کرد که او را در منظرعام« اعدام انقلابی» کنیم و خواهرت نیز­در این راه « پیشگام» شد،امّا من ممانعت کردم و گفتم شاید بتوانیم با « بحث آزاد» طرف را سر عقل بیاوریم؟ نمی دانم چه شد که تو در نیمه­ی راه­« اپورتونیست» و فرصت طلب شدی و رفتی­توی « حزب افراطیون» و من هرچه« مجاهدت» کردم که به راه بیایی نشد.اکنون در این رابطه، با این« قطعنامه»، طلاق نامه ات را می فرستم تا پس از این زن و شوهر نباشیم و بشویم خواهر و برادر...تا بتوانیم بهتر رو در روی هم قرار بگیریم و توی سر و کلّه ی هم بکوبیم...! امضا: شوهر مهربانت.

وقتی نامه را به دست مادرش داد،­خوانده و نخوانده راهی«کمیته» شد و از دست همسرش شکایت کرد با پادرمیانی اقوام این قائله هم ختم به خیر شد. زبل خان همیشه نگران بود که مبادا هیجان سیاسی جدیدی بروز پیدا کند و کانون گرم خانواده را سرد و بی رونق سازد.

 روزی پدر زبل خان از بازار به خانه برمی گشت­، در بین راه، همه اش احساس می کرد که چیزی را فراموش کرده است و هرچه به مغزش فشار می آورد نمی توانست به یاد بیاورد. وقتی نزدیک خانه رسید، چندبار اتومبیلش را متوقف ساخت و­سرش را خاراند تا بلکه آنچه را که فراموش کرده بود به یاد بیاورد، ولی فایده ای نداشت. سرانجام به خانه رسید. وقتی زبل خان در منزل را برایش باز کرد، اوّلین سؤالی که با تعجّب از پدرش پرسید ، این بود که : «بابا ! پس مامانو چی کارش کردی؟ » و معلوم شد که در این فاصله ای که از خانه بیرون زده اند، هیجان سیاسی تازه­ای رخ داده است و کارشان به مشاجره و بگومگو کشیده شده است و سرانجام نیز­هریک به سویی رفته است.

 هنوز­موهای پشت لب زبل خان سبز نشده بود که فیلش یاد هندوستان کرد و تصمیم به ازدواج گرفت. از فیلسوفی شنید که هر سن و سالی برای ازدواج مناسب است؛ زیرا زن، برای مرد جوان « معشوقه» است و برای مردِ میان سال­« همدم » و برای پیرمرد­« پرستار » است! امّا در باره ی سن نوجوانی سکوت کرده بود. زبل خان سعی کرد اثبات کندکه زن برای نوجوان می تواند« مادر» باشد، به ویژه آنکه در میان دعواهای خانوادگی طعم شیرین مهر مادری را به طور کلّی ازیاد برده بود. زبل خان برای اینکه دیگران را قانع سازد، می گفت: آدم باید وقتی ازدواج کند که بچه هایش هنگام قسم خوردن بگویند: «جان بابام» نه اینکه بگویند: « به ارواح خاک بابام»!

پدر زبل خان اعتقاد داشت که آدم بهتر است که با فامیل ازدواج کند و برای اثبات نظر خود چندین دلیل داشت از جمله اینکه خاله ی زبل خان با شوهر خاله اش ازدواج کرده است­ و عمّه اش با شوهر­عمّه اش­، و زن دایی او با دایی اش و خودش نیز با مادر زبل خان ازدواج کرده است. پدرش می گفت ازدواج چیز خوبی است به شرط اینکه انسان به آن عادت نکند. و معتقد بود یک دختر در دنیا چیزی جز شوهر نمی خواهد، امّا همین که به آن رسید­، همه چیز می خواهد! همچنین می گفت که: امروزه موفّق ترین مرد، مردی است که درآمدش بیشتر از خرج زنش باشد. در مورد زنان خوب نیز تقسیم بندی جالبی داشت. او معتقد بود که زن دانا به مرد الهام می بخشد­. زن زیبا مرد را مفتون خویش می سازد و زن مهربان، مرد را تصاحب می کند.

با این نصایح و موضع گیری ها ،گوشی به دست زبل خان آمد که ازدواج باید کاملاً فنّی باشد! بنابراین تحقیقات وسیعی را در این زمینه آغاز کرد. اوّل سراغ یکی از دوستانش رفت که­مهندس نقشه کش ساختمان بود. از او پرسید: بالاخره رابطه تو و نامزدت که آن همه یکدیگررا دوست می داشتید به کجا رسید؟مهندس گفت: هیچ ! زن مقاطعه کار همان ساختمانی شد که من نقشه ی آن را کشیده بودم. زبل خان گفت: این خیلی عجیب است! دوستش جواب داد­: نه خیر، به هیچ وجه عجیب نیست، بلکه از نظر فنّی بسیار صحیح و طبیعی است ! زیرا همیشه مهندس نقشه را طرح می کند و مقاطعه کار آن را می گیرد و می سازد!

زبل خان از این مشاوره اصلاً خوشش نیامد زیرا دوست داشت که خودش نقشه ی ازدواجش را طرّاحی کند.

یک روز در غار تنهایی خودش نشسته بود و به ازدواج فنّی فکر می کرد، ذهنش با یک سؤال بسیار مهم درگیر شد و آن اینکه چرا بعضی از ازدواج کرده ها کارشان به دارالمجانین می کشد. به نظرش رسید سری به دیوانه خانه بزند تا از راز این معمّا پرده بردارد.

در تیمارستان مردی را دید که به نظر، خیلی باهوش می آمد. نزد او رفت و با کمال مهربانی پرسید که : شما را به چه علّت به این جا آورده اند؟ آن مرد در جواب گفت : بنده زنی گرفته ام که دختر هیجده ساله ای داشت. یک روز پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گرفت! از آن روز، زن من مادر زن پدر شوهرش شد. چندی بعد دختر زن بنده که زن پدرم بود پسری زایید. این پسر، برادر من شد، زیرا پسر پدرم بود. امّا در همان حال نوه ی زنم­ و از این قرار نوه­ی بنده هم می شد. و من پدر بزرگ برادر ناتنی خود شده بودم. چندی بعد زن بنده هم پسری زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و ضمناً مادر بزرگ او شد، در صورتی که پسرم برادر مادر بزرگ خود و ضمناً نوه ی او بود. از طرفی چون مادر فعلی من، یعنی دختر زنم! خواهر پسرم می شود، بنده ظاهراً خواهر زاده­ی پسرم شده ام، ضمناً من، پدر مادرم و پدربزرگ خودم هستم، پسر پدرم نیز هم برادر و هم نوه ی من است. اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار می شدید، قطعاً کارتان به تیمارستان می کشید!

زبل خان فهمید که ازدواج پسر مجرد با بیوه­ی دارای فرزند، کاملاً غیر­فنّی است. پیش از این ماجرا، یکی زرنگ تر از خودش پیشنهاد کرده بود تا با یک مادر و دختر ازدواج کنند؛ مشروط بر اینکه او با مادر ازدواج کند و زبل خان با دختر، برای آنکه آن دختر کوچک را بزرگ کند!

زبل خان دو نوع دیگر ازدواج را شناخت که کاملاً غیر فنّی بودند: یکی ازدواج سیاسی و دیگر ازدواج اقتصادی.

 پی برد که در ازدواج سیاسی، دو آفت بزرگ وجود دارد: یکی آنکه زمینه های سوء استفاده دو طرف از یکدیگر بسیار فراوان است. دیگر آنکه این نوع خویشاوندی ها زمینه ساز انواع سوء تفاهم می شود؛ مفسّر قرآن هم اگر با یک زبل خان سیاسی رابطه ی خویشاوندی برقرار کند، متّهم می شود که تحلیل های سیاسی اش کاملاً جانبدارانه است! در همین ارتباط، زبل خان در بیمارستان شهر به عیادت یک شخصیّت سیاسی رفت که به سختی مجروح شده بود. وقتی علّت این عارضه را پرسید، جواب شنید که همسرش قسم یاد کرده بود که روزی او را وِل خواهد کرد.و سرانجام نیز او را از طبقه ی سوم ساختمان وِل کرده بود! بنابر این نتیجه گرفت که ازدواج سیاسی آخر و عاقبت خوشی ندارد!

او دریافت که ازدواج اقتصادی نیز آفاتی دارد از جمله آنکه: با از بین رفتن ثروت و سرمایه، خانواده نیز از هم می پاشد، زیرا اصل انگیزه ی این نوع پیوندها که پخته خواری و جفتک انداختن است، از بین می رود.

عاقبت الامر زبل خان با انبوهی از تجربه راهی عشق آباد شدتا از گزینه ی مورد علاقه اش خواستگاری کند ؛ پدر عروس خانم از او پرسید: اگر دختر­من با شما ازدواج کند و من یک جهیزیه­ی حسابی به او بدهم، شما در­عوض چه چیز می دهید؟ زبل خان لبخندی زد و گفت: من به شما یک قبض رسید می دهم !

دختر نیز از خواستگار پرسید: شما درآمدتان از کجاست؟ زبل خان جواب داد­: از نویسندگی! پدر عروس سؤال کرد: شما منشی جایی هستی؟ جواب داد: خیر!: باز سؤال کرد: شما روزنامه نگار هستید؟ پاسخ داد: خیر! سرانجام دختر پرسید: پس چه می نویسی! زبل خان جواب داد: چون کمی خجالتی هستم ، به پدرم نامه می نویسم و او هم پول توجیبی ام را به حساب بانکی ام واریز می کند!

پدر عروس خانم دریافت که زبل خان مرد زندگی است و می تواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد. بی معطّلی با این ازدواج موافقت کرد.

یک روز صبح همسر زبل خان از خواب بیدار شد و به او گفت: دیشب نمی دانی چه خواب خوبی دیدم! خواب دیدم که یک گلو بند برلیان خریده ای، راستی تعبیر این خواب چیه؟

زبل خان لبخندی زد و گفت : عزیزم ، تا شب صبرکن، تعبیرش راخواهی فهمید.

آن شب، زبل خان با یک بسته­ی کادو پیچ شده به خانه بازگشت. زن با خوشحالی بسته را گشود، امّا ناگهان وا رفت و پرسید: این دیگه چیه؟ زبل خان لبخندی زد و گفت: هیچی عزیزم، کتاب تعبیر خوابه!



[ سه شنبه 92/11/1 ] [ 9:4 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

جانور شناسی سیاسی !

جانور شناسی سیاسی !

 

جانور شناسی سیاسی

علم جانور شناسی به ماکمک می کندتا از شر حیوانات موذی در امان بمانیم.برای مثال : چنانچه عقرب جراره ای را در حلقه ی آتش قرار دهند، سر گیجه می گیرد و دیوانه می شود. جانور بیچاره به هر طرف که می چرخد با هرم آتش روبه رو می شود. تا سرانجام دیپرس می گیرد و نا امیدی یقه اش را می چسبد. زبان بسته که یک عمر را با تکبر و کله شقی سر کرده است حالادیگر نمی تواند مرگ فجیع خود را تحمل کند و می زند به سیم آخر وبا یک عملیات مبتکرانه و خلاقانه در همان وسط دایره ی آتش،دمش را بالا می برد و با عصبانیت تمام، زهرهای هفت بندش را توی مغز خودش شلیک می کند! و بعد هم الفاتحه! یعنی ...

اگر خوشتان آمد روی ادامه مطلب کلیک کنید:



[ پنج شنبه 92/7/25 ] [ 1:18 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

عروس جام جهانی

 

عروس فیفا

عروس

 جام جهانی

 

در اقلیم پُر احساس جوانی

گُل خنده هویدا ، غم نهانی

عروس خوشگل فیفای فوتبال

 نشسته بر سر رنگین کمانی

زمین سبز نا آرام دارد

در و دروازه و گوش و میانی

و در هر گوشه اش ماه و ستاره

مهیا  کار و بار و لقمه نانی

خداداد و علی پروین و دایی

همه چابک چو ببر شیروانی

عقاب آزمند کوه صهیون

به پشت تپه مشغول تبانی

شکارش غزه و شام و فلسطین  

و ماسرخوش از این جام جهانی.

 



[ پنج شنبه 92/5/17 ] [ 3:32 صبح ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

بنگاه خیریه ی انتخابات

بنگاه خیریه انتخاباتبنگاه خیریه ی انتخابات

 

جلوی بنگاه خیریه انتخابات بسیار شلوغ بود. آقای زیلویی تازه از راه رسیده بود. حسنی تا این صحنه را دید، تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون آورد و به شهلایی که دوست دوران دبستانش بود ، زنگ زدو گفت:" شهلایی! فوراً خودت را برسون که این جا حسابی تنور داغه. توی آن نامه ای هم که گفتم حسابی ننه من غریبم در بیار. ببین خود من هم در بالای نامه ام نوشته ام حضور محترم جناب آقای زیلویی رئیس جمهورمحترم و محبوب آینده ی ایران! باور کن این نوع ادبیّات حسابی معجزه می کنه." بعد هم گوشی را خاموش کرد و خودش را به میان جمعیّتی که دور زیلویی حلقه زده بودند، رسانید و مؤدّب ایستاد و سلام بلند بالایی کرد و ...

دنباله داستان در ادامه مطلب:



[ سه شنبه 92/4/11 ] [ 5:4 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

دانشجوی اشی مشی افتاد تو حوض نقاشی

 دانشجوی اشی مشی

 افتاد تو حوض نقاشی

 

دانشجوی اشی مشی

حسن کچل یک شب بدون وضوخوابید و چون سر دلش سنگین بود، خواب هفت پادشاه را دید. منجّم باشیِ دربار پادشاه هفتم، داستان گنجشکک اشی مشی را با آب و تاب برایش تعریف کرد و گفت که گنجشکک اشتباهی که کرد، این بود که آمد و برسر دیوار دانشگاه نشست تا بلکه دری به تخته بخورد و او هم یک اوسّای درست و حسابی شود؛ امّا استادها به او گفتند که گنجشکک اشی مشی سر دیوار ما ننشین، چون که باران می آید و زیر ورویت خیس می شود و برف هم می آید و گلوله می شوی و عین توپ فوتبال می اُفتی تو حوض نقّاشی. آن وقت باید حکیم باشی بیاید و تو را از غرق شدن نجات دهد. تازه اگرحکیم باشی بیمار نباشد؛ چون از حالا برایش آشی پخته اند که یک وجب روغن رویش نشسته است.

دنباله داستان در ادامه مطلب:



[ سه شنبه 92/4/11 ] [ 5:1 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز سیاسی:بنگاه خیریه ی انتخابات

طنزانتخاباتی

این نوشته در هفته دوم اردیبهشت92در ماهنامه ی چشمه دانشگاه تربیت مدرس به چاپ رسیده است:

بنگاه خیریه ی انتخابات

 

جلوی بنگاه خیریه انتخابات بسیار شلوغ بود. آقای زیلویی تازه از راه رسیده بود. حسنی تا این صحنه را دید، تلفن همراهش را از جیب کتش بیرون آورد و به شهلایی که دوست دوران دبستانش بود ، زنگ زدو گفت:" شهلایی! فوراً خودت را برسون که این جا حسابی تنور داغه. توی آن نامه ای هم که گفتم حسابی ننه من غریبم در بیار. ببین خود من هم در بالای نامه ام نوشته ام حضور محترم جناب آقای زیلویی رئیس جمهورمحترم و محبوب آینده ی ایران! باور کن این نوع ادبیّات حسابی معجزه می کنه." بعد هم گوشی را خاموش کرد و خودش را به میان جمعیّتی که دور زیلویی حلقه زده بودند، رسانید و مؤدّب ایستاد و سلام بلند بالایی کرد و در حالی که تا کمر خم شده بود و فیگور یک ارادتمندقدیمی را به خود گرفته بود، پاکت خیلی قشنگ و شیک خود را دو دستی تقدیم او کرد و بعد هم سیخکی ایستاد و پاها را به هم چسباندو منتظر ماند. زیلویی وقتی نامه را مطالعه کرد، دستور داد فی الفور مبلغ پانصد هزار تومان در اختیار او بگذارند. مسؤول حسابداری سعی کرد با ایما و اشاره به او تفهیم کند که از بیت الحال به همین راحتی بذل و بخشش نکند. ولی زیلویی به زبان آمد و با عصبانیّت به او گفت: به تشخیص من، ایشان استحقاق گرفتن این پول را دارند و بعد هم راه خود را گرفت و وارد سالن اجتماعات بنگاه شد. مشاورانش که در ردیف اوّل جایی برای او رزرو کرده بودند، به استقبالش آمدند و او را تا صندلی اش راهنمایی کردند.

ماشا اله خان که از لحظاتی قبل، پشت تریبون قرار گرفته بود ، در اهمیّت انتخابات سخنرانی می کرد. می گفت: شخصی به جایی زنگ زد. گوشی را برداشتند . گفت: الو منزل احمد آقا؟ از آن طرف سیم گفتند: خیر اشتباهه. این شخص گفت: مرد حسابی اگه اشتباهه پس چرا گوشی را برداشتی؟! حالا کار ما اهالی بنگاه خیریه هم چنین حکایتی داردکه اگر گوشی انتخابات  به دستمان نباشد و این امانت به دست آدم ضعیفی بیفتد، خواهند گفت که چرا بی تفاوت بودید و گوشی انتخابات را برنداشتید و اگر گوشی را برداریم باز هم می گویند که چرا اشتباهی برداشتید! پس دوستان گوش به زنگ باشید تا دو طرف سیم درست به هم وصل باشدکه آیندگان پشت سرمان صفحه نگذارند!

و در ادامه ی بحث خود این داستان را تعریف کرد که ژنرال دوگل از آدم های بوقلمون صفت خوشش نمی آمد. وقتی نخست وزیر فرانسه به افتخار دو گل مجلس ضیافتی ترتیب داد که در آن، روی میز چندین نوع غذای بوقلمون چیده بودند. ژنرال دو گل رو به نخست وزیر کرد و گفت: دوست عزیز! شما هیچ وقت تنوّع را مراعات نمی کنید؛ وقتی این همه بوقلمون زنده دور میز ایستاده اند، روی میز حدِّاقل باید مرغ و برّه بگذارید! " ماشااله خان میان خنده ی حضّار، مکثی کرد و بعد از حکمفرما شدن سکوت نسبی مجلس ، با لحن دلسوزانه ای ادامه داد: بالاغیرتاً هرکس رئیس جمهور شد، اجازه ی فعّالیّت به بادمجان دور قاب چین ها ندهد. ببینید، مردم به یک نفر به عنوان رئیس جمهور رأی می دهند ، به پدر عروسش که رأی نمی دهند؛ پس این درست نیست که چون پدر عروس آدم، خوش تیپ و رنگ و وارنگ است ، رتق و فتق امور را به دست او بسپارد ، به خدا این آبروی جمهوریّت را از بین می برد. درست است که این جا بنگاه خیریه است و همه ی شما احساس تکلیف کرده اید و در این جا جمع شده اید، ولی تو را به خدا به قانون وفادار باشید ، این طور کشور را مثل شتر قربانی، تیکه پاره نکنید.

 بعد هم، میکروفن را به دست احسان الله خان داد و پایین آمد و رفت وسط جمعیّت نشست.

احسان الله خان گزارش داد که در نشست قبلی به این نتیجه رسیدیم که از طریق رسانه ها اعلان کنیم که هرکس احساس تکلیف  می کند در بنگاه خیریه انتخابات حاضر شود تا نسبت به  سیر منطقی کاربرگزاری انتخابات برنامه ریزی نماییم تا مردم از سر درگمی بیرون بیایند. حالا وقت آن است که هرکس وظیفه ی خود را درست انجام دهد.

نماینده ی گروه «پیشگامان توسعه و سازندگی کشور»که با علامت اختصاری«پتو ساک»شناخته می شوند  اوّلین سخنرانی بود که به دعوت احسان الله خان به پشت تریبون آمد و در باره ی مواضع گروه های تحت پوشش خود سخن گفت. وی اشاره کرد که هدف ما از تصاحب پست ریاست جمهوری آن است تا رابطه ی میان ایران و کشور های دیگر را بهبود بخشیم و به پیشرفت و آبادانی کشور برسیم.

 یکی از حاضران از وی سؤال کرد که آیا این مطلب درست است که شما به استقراض وام از بانک جهانی و پذیرش قواعد اقتصادی آن باور دارید؟ پاسخ داد که بلی همین طور است، وقتی کشور برای توسعه ی سریع خود نمی تواند به امکانات موجود متّکی باشد، وام گیری از دیگران تنها راه چاره است. باز از وی سؤال کرد که آیا این رویه، انقلاب را به انحراف نمی کشاند؟ پاسخ شنید که: در شرایطی که همه چیز ما در جنگ هشت ساله از بین رفته است، و توّرم به چهل درصد رسیده است و مردم از گرسنگی در مرز نابودی هستند، آیا راه دیگری هم وجود دارد؟ کاندیدای حزب رقیب از میان جمعیّت بلند شد و گفت: ریشه ی تورّم فعلی به همان استقراض قبلی باز می گردد که تا سال ها بهره ی آن را توی حلق اشرار یهود می ریختیم. اگر راست می گویید خودتان دست به کار شوید و این ثروت و سرمایه ی عظیمی را که هرکدامتان از صدقه ی سر همان استقراض قبلی و با رانت خواری انباشته کرده اید در اختیار انقلاب بگذارید تا نیازمند گدایی از دیگران نباشیم. نماینده ی پتو ساک، سگرمه هایش توی هم رفت و گفت: کشور برای پیشرفت پایدار خود نیازمند تولید ثروت است تا بتوان این سرمایه ها را در سازندگی کشور به کار گرفت. کاری که ما کردیم ، این بود که بسیاری از نیازمندی های داخلی را تأمین کردیم. الآن جوانان شغل ندارند. اگر کار به دست ما بیفتد، تمامی ایرانیان می توانند برای ما کارگری کنند! یکی از میان جمعیّت فریاد کشیدو گفت: زرشک!

جلسه شلوغ و ناآرام شد. احسان الله خان دوباره پشت تریبون قرار گرفت و جمعیّت را به آرامش دعوت کرد و به نماینده ی پتوساک گفت: شما چهل نفر را وارد عرصه ی انتخابات کرده اید، هدفتان از این کار چیست؟ نماینده پاسخ داد: ما چاره ای نداریم. فضای فعلی به نفع ما نیست. مجبوریم هر مهره ای که می سوزد دیگری را به جای او بگذاریم . فردی از میان جمعیّت فریاد کشید که این طور نیست شما جِر زن تشریف دارید؛ می خواهید آرای دیگران را بشکنید و مهره های دست چندم را به نفع مهره ی اصلی کنار بگذارید.

احسان الله خان از این نماینده تشکرکرد و از نماینده ی صنف اصلاح و پیرایش خواست تا به پشت تریبون قرار گیرد . او نیز به تبیین سیاست های گروه خود پرداخت . از میان حضار یکی دو نفر فریاد کشیدند که این ها هم مثل قبلی ها هستند و تفاوت ماهوی با یکدیگر ندارند. فقط به ظاهر،جنگ زرگری راه انداخته اند تا همیشه بر مصدر قدرت باشند. نماینده ی کژدم سالاری نیز به پشت تریبون آمد و همان حرف ها دوباره تکرار شد.

بنیادگرایان اصولی شعار با اسم اختصاری«باش»نیز نماینده ی خود را به پشت تریبون فرستادند. سؤال شد که چرا دچار تفرّق و چند دستگی شدید؟ و آیا این نیز هنر آفرینی پتو ساکی ها بود که بعضی مهره های زیاده خواه خودشان را میان شماها بُر زدند تا برنده ی این میدان باشند؟ نماینده پاسخ داد که این گونه نیست ولی دو عامل در این ماجرا نقش مؤثّری داشته است. یکی بی توجهیِ ماشی های دولتی در جذب امثال بنده؛ که متأسّفانه هنر ندارند که حتّی دوستان خودشان را حفظ کنند و به هر بهانه ای همه را می رانند و دوّم خودی هایی که به دنبال سهام خواهی از قدرت هستند و برای حفظ منفعت شخصی، مصالح انقلاب را نادیده می گیرند.

یک دفعه همهمه و سروصدا از گوشه و کنار بلند شد. یکی بلند فریاد کشید: شما ها همه ی ما را دست انداخته اید، این طوری که نمی شود مملکت را اداره کرد. فرق شما با دولت های پیش از انقلاب چیست؟ آن ها می گفتند که سفره ی نفت جلوی ما پهن شده است و هر کس باید به توان و قدرتی که دارد از آن ارتزاق کند. شما هم که می گویید ما چون برای پیروزی انقلاب زحمت کشیده ایم، باید به فراخور تلاشی که کرده ایم سهم خودمان را برداریم. پس این وسط سهم مردم چی می شود؟ بعد خطاب به احسان الله خان گفت: این هایی که شما به پشت تریبون دعوت کردید، نمایندگان باتدها و احزاب بودند. شما بفرمایید مردم در این میانه چه نقشی دارند؟

نماینده ی پتو ساک فریاد کشید : نخبگان فقط حق دارند که حکومت را اداره کنند هرکس که شیخوخیّت و صلاحیّت مملکت داری ندارد!

باز هم سروصدا و اعتراض از گوشه و کنار بلند شد. تا این که عامّه ی مردم روی صحنه ریختند و یکی از علمایی که در میان آن ها بود، پشت تریبون قرار گرفت و بعد از مقدمات گفت : از ابتدای انقلاب تا کنون رهبران انقلاب سفارش کرده اند که مردم به علما و اهل خبره مراجعه کنند و با مشورت آنان، کاندیدای اصلح را شناسایی کنند و به او رأی دهند و مردم در سه روز آخر مانده به رأی گیری، تکلیف کار را یکسره خواهند کرد و ما آمادگی آن را داریم تا با کمک شما مردم، جبهه ای را به وجود آوریم که بدون وابستگی به جایی، به تکلیف الهی خودمان عمل کنیم و در راه آرمان های انقلاب اسلامی پایداری نماییم. مردم حاضر در صحنه سخنان او را مورد تأیید قرار دادند.  



[ دوشنبه 92/3/6 ] [ 4:20 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]

طنز:دانشجوی اشی مشی، افتاد تو حوض نقّاشی

طنز دانشجویی

 

 طنز دانشجویی:

دانشجوی اشی مشی،

افتاد تو حوض نقّاشی

 

حسن کچل یک شب بدون وضوخوابید و چون سر دلش سنگین بود، خواب هفت پادشاه را دید. منجّم باشیِ دربار پادشاه هفتم، داستان گنجشکک اشی مشی را با آب و تاب برایش تعریف کرد و گفت که گنجشکک اشتباهی که کرد، این بود که آمد و برسر دیوار دانشگاه نشست تا بلکه دری به تخته بخورد و او هم یک اوسّای درست و حسابی شود؛ امّا استادها به او گفتند که گنجشکک اشی مشی سر دیوار ما ننشین، چون که باران می آید و زیر ورویت خیس می شود و برف هم می آید و گلوله می شوی و عین توپ فوتبال می اُفتی تو حوض نقّاشی. آن وقت باید حکیم باشی بیاید و تو را از غرق شدن نجات دهد. تازه اگرحکیم باشی بیمار نباشد؛ چون از حالا برایش آشی پخته اند که یک وجب روغن رویش نشسته است.

حسن کچل وقتی بیدار شد، یاد دوران بچّگی اش افتاد که وقتی مادرش قربان و صدقه ی چشم بادامی اش می رفت، هوس مغز بادام می کرد. حالا هم به این صرافت افتاد که به دانشگاه اوسّاها برود تا حسابی اوسّا شود. شب کنکور دوباره خوابید و خواب همان هفت پادشاه را دید و منجّم باشیِ آخرین پادشاه به او گفت: حالا که می خواهی به دانشگاه اوسّاها بروی باید حسابی خودت را بسازی، همین طور ناشی گری نکنی و سرت را پایین بیندازی و وارد دانشگاه شوی، چون که اوسّاها کارشان زیاد است و وقت ندارند که عمر عزیزخودشان را وقف چهار تا دانشجوی کور و کچل ناشی مثل تو کنند، تازه ازت توقّع دارند که دوهزارتا مقاله هم بنویسی و به نام آن ها در معتبرترین نشریات علمی جهان به چاپ برسانی. اگرهمین طوری وارد دانشگاه شوی، آبروی آن ها را می بری. حتماً حتماً قبل از ورود به دانشگاه، راه و روش تحقیق را یاد بگیر و تا می توانی تمرین مقاله کن و شماره تلفن های کف پیاده روهای جلو دانشگاه را به خاطر بسپار چون در وقت پایان نامه نویسی به کارت می آید.
حسن از شدّت هول و هراس از خواب پرید و با خود گفت حکماً به دنده ی چپ خوابیده بوده ام که این چنین خواب وحشتناکی دیده ام؛ اصلاً این طور نیست که دانشگاه فقط دست بگیر داشته باشد. حتماً دست بده هم دارد. دست کم مدرکی که می دهد باید معجزه کند. این بود که برای در امان ماندن از فکرهای آشفته، سه بار قل هوالله خواند و به اطراف خود دمید و چند تا لعنت هم نثار شیطان کرد و بعد به جلسه ی امتحان رفت. از اتّفاق نامش جزء قبولی ها اعلام شد.

تشریفات ثبت نام در دانشگاه آن قدر دنگ و فنگ داشت که جانش می خواست به لبش برسد. و این دنگ و فنگ اداری تا پایان تحصیل مثل بختک روی سینه اش نشست. بعد از مرحله ی ثبت نام، با خوشحالی تمام، خدمت مدیر گروه درسی خود رسید و با محبّت زاید الوصفی که جزئی از فرهنگ عشیره ای او بود، سلام بلندی کرد و اُغور به خیری گفت و دستش را جلو برد تا مصافحه ای بکند. امّا دستی پیش نیامد تا دست اورا بگیرد. همین طور که دست خشکیده اش را بالا می برد تا پشت گوشش را بخاراند، مدیر گروه با توپ و تشر به او گفت : این جا خانه ی خاله نیست که همین طور سرت را پایین بیندازی و وارد شوی. برنامه ی دیدارهفتگی با دانشجویان، همین پشت در اتاق نصب شده است. طبق آن خدمت ما می رسی و از پرحرفی و سؤالات بی سر و ته هم خودداری می کنی. تفهیم شد؟ حسن که گیرپاچ کرده بود ، درست مثل سربازان پادگان عشرت آباد، سیخ شد و پاها را به هم کوفت و خبردار ایستاد و گفت: بله قربان! مفهوم شد. و عقب عقب از اتاق بیرون آمد و دنبال کار خود رفت. بعد از آن هم تا پایان دوره ی تحصیل، بابت دو چیز بدنش به لرزه می افتاد یکی دیدار مدیر گروه و دیگرآن وقتی که نشانگر دماسنج هواشناسی روی شماره صفر قرار می گرفت. درسی که آن روز حسن از مدیر گروه آموخت این بود که شغل و شخصیّت آدم می تواند با هم متفاوت باشد و هیچ منافاتی ندارد که آدم سرهنگِ تمام باشد و در عین حال در شغل اوسّایی نیز ایفای نقش نماید.
حسن کچل، اوّل مهر که وارد کلاس شد، یکی از اوسّاها درس خود را با چند تا سؤال آغاز کرد و از او پرسید: بگو ببینم، جزایرلانگرهانس کجاست؟ حسن که تا آن زمان از سیپک قنات محلّه اشان قدم آن طرف تر نگذاشته بود، حسابی دمغ شد و توی فکر فرو رفت و نتوانست جواب اوسّا را بدهد. اوسّا هم به جای آنکه به او بگوید که مزاح کرده است ، به او گفت: پسر تو چه قدر کودنی! اسکندر مقدونی وقتی اندازه ی تو بود، نصف دنیا را می شناخت. حسن با سادگی تمام جواب داد: حق با شماست استاد! چون معلّمش ارسطو بود!
در جلسه ی بعد اوسّا به او گفت: چرا درست را نخوانده ای؟ حسن جواب داد : برای آنکه شما مرا بزنید، تا همکلاسی ها عبرت بگیرند و درسشان را بخوانند. اوسّا اصلاً از این پاسخ حسن خوشش نیامد، با عصبانیّت برگشت و گفت: اصلاً در طول و عرض جغرافیایی نقشه ی صورتت، یک ذرّه معلومات پیدا نمی شود. آب و هوای مزاجت هم معتدل نیست . امیدوارم که در دریاچه ی خزر غرق بشوی و سلسله جبال البرز روی سرت خراب بشود.
حسن متوجّه مطلب نشد و باز هم سادگی کرد و گفت: ببخشید اوسّا ! این ها که فرمودید مربوط به درس جغرافیا می شود؟! اوسّا از این همه مشنگی حسن، مثل آتش گُر گرفت و گفت: اوه! ترکیبش رو نگاه کن، اصلاً ارزش ترکیبی ندارد. مانند مضاف می ماند. توی این کلاس هیچ محلّی از اعراب ندارد. الهی که بیفتی دست زید! الهی همیشه مجهول واقع بشوی! الهی الف و نونت بیفتد و الهی که تجزیه بشوی!
حسن که حسابی گیج می زد، به اوسّا گفت : ولی ما این ساعت درس عربی نداریم، درباره ی همان جغرافیا صحبت کنید بهتر است. اوسّا دیگر نتوانست تحمّل کند ؛ جلو رفت و زیر بغل حسن را گرفت و بلندش کرد و در حالی که او را از کلاس بیرون می انداخت، یک موضوع سرِ کاری به او تحمیل کرد که تا پایان دوران تحصیل به تحقیق و پژوهش پیرامون آن مشغول باشد. به این ترتیب حسن رفت تا نخود سیاه پیدا کند.
حسن کچل با خودش فکر کرد که هرکاری یک راه و روشی دارد؛ همین طوری که نمی شود پژوهشگر شد. بهتر دید که در جلسه ی درس چندتا اوساحاضر شود تا بلکه فرجی از راه برسد. یکی از اوسّاها بیشتر درباره کتاب دور دنیا در هفتاد روز صحبت می کرد و اینکه خودش مدّت ها در سفر فرنگ بوده است و آن جا متوجّه شده است که ترانه ی النگو...گوشواره، ساختِ فرنگه کاملاً حقیقت دارد و جماعت ایرانی عرضه ی آن را ندارند تا یک لولهنگ کامپیوتری بسازند. حسن از این فرمایش، چیزی دستگیرش نشد، امّا رفقایش به او تفهیم کردند که اگر می خواهی کار با ارزشی ارائه دهی حتماً از منابع پژوهشی آن ور آب استفاده کن ؛ چون کمک می کند که آدم از آب خالی،کره بگیرد و نان و آب آن وری نیز از عالم غیب می رسد.
حسن به حلقه ی درس اوسّای دیگری رفت. این اوسّا معتقد بود که پژوهش نباید رنگ و بویِ بیانیّه ی سیاسی پیدا کند. لذا مخالف بود که دانشجو به سخن علمای دین استناد کند.دانشجویی از او پرسید که ببخشید استاد! سعدی چگونه آدمی بود؟ او هم پاسخ داد: آدم بسیار خوبی بود. باز سؤال کرد : حضرت موسی چه طور؟ پاسخ داد: پیامبر بر حقّی بود. دوباره سؤال شد: حکیم باشی دانشگاه اوسّاها چه طور؟ جواب داد: این یکی را نمی شود فهمید، چون هنوز نمرده است. اوسّا بر این باور بود که استناد به گفته های علمای قبل از صفویه به جز آن هایی که در نجف و کربلا بوده اند معتبرتر است.
حسن در حلقه ی درس اوسّایی شرکت کرد که مهر ورزی و برادری همه ی ابنای بشر در کانون توجّه سخنان او بود. در همان جلسه با شور و حرارت تمام تعریف کرد که حزب ما از هفت گروه تشکیل شده است و الآن با هفتاد و دو فرقه به تفاهم رسیده اند تا کیان ملّی مذهبی را بر چکاد بلند و تیز ماتریالیسم تاریخی بنشانند و ملّت ایران را در رحم کاپیتالیسم آن چنان بپرورانند که به جز رفاه و بی خیالی درفکر چیز دیگری نباشد. همچنین توضیح داد که در اساس نامه و مرام نامه ی حزب آمده است که اگر دیگی برای گروه ما نجوشد، نباید برای سگ هم بجوشد. حسن این طوری دستگیرش شد که مردم انقلاب کرده اند و شهید داده اند تا شاه برود و این حزب بر سر کار بیاید تا چرخ روزگار همچنان بر وفق مراد اصحاب قدرت و ثروت بگردد.
حسن پی برد که اگر پژوهش به رنگ اندیشه ی این حزب درآید، اجازه دارد که بیانیّه ی سیاسی هم باشد!
حسن کچل بعد سراغ مشاوران اوسّا ها رفت. آن ها به او گفتند به یک سفر دور و دراز برو تا ارمغان هایی گهر بار از آن ور آب به دست آوری.
این بود که رو به روی نقشه ی ایران ایستاد و به جای آن که چپ را انتخاب کند، سفر شرق را آغاز کرد. در سفر قندهار اوسایی از شاگردش سؤال می کرد که از کانال سوئز چه می دانی؟ و شاگرد پاسخ می داد که ما فقط برنامه های کانال های ماهواره ای را می بینیم و از بقیّه کانال ها خبر نداریم.در سفر کشمیرنیز اوسّایی که از سخنان دانشجویان عصبانی شده بود، همه را تهدید کرد و گفت: هیچ کس حق ندارد نفس بکشد. حرف زدن ممنوع. طوری که صدای بال زدن مگس توی کلاس شنیده بشود. این بود که همه کاملاً ساکت شدند تا این که چند لحظه بعد دانشجویی دست بلند کرد و گفت: ببخشید استاد! اگر مگس توی کلاس نباشد، اجازه داریم که یک کم حرف بزنیم؟ و استاد جواب داد : اشکالی ندارد ولی نمره ات در این لیست به نقطه ی انجماد می رسد! و دانشجو بهتر آن دید که زیپ دهانش را بکشد.
در کشور آفتاب تابان، اوسّایی از دانشجوی خود پرسید: بگو ببینم، علّت مخالفت و دشمنی ناپلئون با انگلستان چه بود و چرا می خواست آن کشور را تصرّف کند؟ دانشجو پاسخ داد : علّتش آن بود که انگلیسی ها آن قدر او را در سَنت هلن نگه داشتند تا جان داد. خُب هرکس دیگری هم بود با آن ها مخالف می شد!
حسن کچل دستاوردهای سفرهای خود را در قالب پایان نامه تقدیم اوسّا ی راهنما کرد و یک نسخه هم به مشاور داد و دو نسخه از این پژوهش را به داوران تحویل نمود. یک ماه بعد در جلسه ی دفاعیّه تنها کسی که متن را با استفاده از قانون ضرب الاجل مطالعه کرده بود، پژوهش را از نظر ساختاری فاقد ارزش دانست و چون مستندات آن مربوط به گفته های علمای دین می شد بی اعتبار معرّفی کرد. با تأیید بقیه ی اعضا حتّی اوسّای راهنما از سی و پنج صدم مندرج در آیین نامه فقط دو نمره بابت تأخیر در ارائه ی پژوهش و یک نمره به سبب چاپ نشدن مقاله و ده نمره به خاطر مشکلات ساختاری پژوهش و هفت نمره به جهت استناد به علمای دینی از نمره حسن کچل کسرگردید. به این ترتیب این دانشجوی خیلی ناشی به اشدِّ مجازات محکوم گردید و در حوض نقّاشی افتاد...



[ سه شنبه 92/2/24 ] [ 8:41 عصر ] [ احمد فرهنگ ] [ نظر ]
.::. [ مطالب قدیمی‌تر ]

درباره وبلاگ



پیوندهای روزانه

مُقیت - برای اهل خیر
درپناه عدالت-میثم میرزایی تبار
آستان مقدس اولین شهیدتاریخ ایران در اردهال
کاشان حامی
پرتال خبری کاشان
ساربان
عباس خوش عمل
دل نامه
خبرگزاری طنز بیداری
کارنامه
شهید حسن خاکی
تاریخچه نمایش در کاشان
سیّدرضای شاعر
ابیازن زادگاه من
حماسه سازان-حسینعلی حاجی

آرشیو ماهانه

شرح سدید
شعر و ادب
مجموعه طنزهای سدید
خاطره و داستان
قند پارسی و پژوهش ادبی
سینما و تئاتر
یادداشت های سیاسی
روز های خدا
دل نوشته ها
سوره ی اندیشه
آموزش و پرورش
کاشان شناسی
اخلاق و عرفان
فرهنگ بسیجی
کودک و نوجوان
دفاع مقدس

پیوندها

امام خمینی
امام خامنه ای
آثارامام خامنه ای
مقام معظم رهبری
سفیر ولایت-آیت الله نمازی
استاد میر باقری
آستان قدس رضوی
کربلا- حرمین
جریان شناسی سیاسی
وزارت فرهنگ و ارشاد
فرهنگستان ادب فارسی
کتابخانه ملی و موزه
کتابخانه های کشور
سازمان اسناد کتابخانه ملی
اسناد انقلاب اسلامی
جبهه ی فرهنگی انقلاب
دفتر تدوین تاریخ ایران
دایره المعارف اسلامی
مؤسسه در راه حق
پرتو سخن
بنیاد اندیشه اسلامی
اطلاع رسانی فلسطین
اطلاع رسانی دولت
سامد:مردم و دولت
ریاست جمهوری
مجلس شورای اسلامی
پژوهش های مجلس
قوه ی قضاییه
حوزه ی هنری
وزارت آموزش و پرورش
شبکه مدارس ایران
وزارت علوم
آرشیو صدا و سیما
خبرگزاری فارس
رجا نیوز
خبرگزاری رسا
خبرگزاری حیات
خبرگزاری جمهوری اسلامی
شبکه خبر دانشجو
خبرنامه دانشجویان
صبح قریب
خبرگزاری صراط
سازمان پانا
خبرگزاری های سیتنا
میراث فرهنگی کاشان
صراط نیوز
سپاه نیوز
تریبون مستضعفین
نشریه راه
دانشنامه دین و سیاست
فرهنگ واژگان
شهید آوینی
رحیم پور ازغدی
مهدی نصیری
حسین شریعتمداری
دکترحسن عباسی
دکتر زاکانی
حماسه سازان - حسینعلی حاجی
دکتر کوچک زاده
انجمن شاعران ایران
شاعران پارسی زبان
قیصر امین پور
میرشکاک-فردا
علی رضا قزوه
عباس خوش عمل کاشانی
پرویز بیکی
حسین قدیانی
جلال رفیع
رضا امیرخانی
توقیف سوره
وحید یامین پور
دکتر محسن پرویز
حمید عجمی
یادداشت های شبانه-بدری
کتابخانه حج
پایگاه مجلات تخصصی نور
بانک مقالات اسلامی
نصور-مقالات
جهاد دانشگاهی-مقالات
ایران داک
رشد
مردم شناسی
عماریون
تسنیم
شبستان
خبرنگاری تلویزیون
آموزه
فرهنگخانه
فرهنگ ایثار
فرهنگ انقلاب
فرهنگ شهادت
وبلاگ نویسان ارزشی
رهروان ولایت
معبر-بسیج
ارزشی ها
شهر حقوق
ذخیره خدا
فصل انتظار
سفید شهرکاشان
دسته کلید
مهدی باقری
فقیه نی ریزی
شهیدان هفتم تیر
تلنگرخانه
هم نفس
آرمان
بازنشستگی
طلبه بلاگ
برادران شهید هاشمی
فازستان
ولایتی ها
دهاتی
محمد صادق کوشکی
مثل فرهنگ
روزدهم(عاشورا)
ارزیابی آ.پ.
جشنواره ادبیات داستانی دفاع مقدس
نسرین ارتجایی
بی بال پریدن
گردشگری کاشان
رسانه فجر کاشان
یکی بود هنوزهم هست
پاتوق د.و پ.
تنهایی من
نوید شهادت
همه رقم مفت!!!!!
آشنای غریب
بوی سیب
عاشقان علی
راهی به حقیقت
سامع سوم
حاج آقا مسئلةٌ
فرزانگان امیدوار
غیر قابل انتشار
نغمه ی عاشقی
ستارگان دو کوهه
شهدای دارالمؤمنین کاشان
جبهه پایداری انقلاب اسلامی
شهید اردهال
پایگاه خبری تحلیلی برهان
فرمانداری آران و بیدگل
انهار
xXx عکسدونی xXx
روستای چشام
دکتر قدیری1
دکتر قدیری2
خبرنگار- ابوالفضل نوحی
شهیدان هاشمی
دوستانه
کانون مسجد فاطمیه شهید یه
بازگشت نیما
لنگه کفش
آبادگر-قربان ناد
جاده های مه آلود
فدایی ولایت
بسیج اسدآباد-روز قدس
مناجات با عشق
محسن شعبانی مفرد
عمارمیاندواب
ترخون
خــــــــــــــــاطــــــــــــره هـــا
ندای دریا
تینا!!!!
حضرت آیت الله نمازی
.:: مــــهــــــدویــــــــت ::.
بلوچستان
PARSTIN ... MUSIC
تنهایی......!!!!!!
عاشقانه
ارواحنا فداک یا زینب
شهید حسن خاکی
ابیازن زادگاه من
««««««« کارنامه »»»»»»»
وبلاگ گروهیِ تَیسیر
قالب پارسی بلاگ|قالب وبلاگ عید نوروز پارسی بلاگ
تور چین
ثبت شرکت | nulled mobile

سایت آوازک

عکس جدید

دیگر امکانات


بازدید امروز: 209
بازدید دیروز: 238
کل بازدیدها: 1160829

طراح قالب: آوازک

[ طراح قالب: آوازک ]
[ طراح قالب : آوازک | Theme By : Avazak.ir ]