غزال دانایی- نجواهای یک منتظر
غزال دانایی
نجواهای یک منتظر
فجر فَرَج
دیدم به جهان چهره آرا
آن ماه قشنگ و دلربا را
دیشب به ره خیالم آمــد
با مهر و عطوفت و مدارا
گفتم به زبان عشق با او
ای مظهر پاکی ای دل آرا !
از پرتو نـور لایزالـی
کی وصل تو می رسدنگارا ؟
افسرده دل و نژند و زارم
با شهد سخن بده شفا را
با رویگشاده چونگل سرخ
بر منبر شاخه گفت: یارا
از کاخ هوا دمی برون آی
بشتاب و ببو گل دعا را
براسب اراده جَلد بنشین
بر بام عمل، بجو هما را
تعجیل فرج بخواه از او
دلتنگی خود کن آشکارا
تا چشمه ی فیضِ مهرآیین
ازفجر فَرج رسد شما را .
نامه ی گل
شاهــدِ گـل آمده، در دام ما
شــهد ولا، ریختــه در جــام ما
آیه ی گل کرد تجـلی به دل
تـا برسـاند به ولــی گــام ما
در پس پرده است به حال قیام
یـاد ولـــی مونـس ایـــام ما
تیره و تاریک دل روزگار
گشته پر از رنگ ،دل خـام ما
ابر نفاق آمـــــد و توفان کین
در هم و برهم، دل گلفـام ما
تا به سلامت ببریم جان خود
جلوه کند پیش ولی نـام ما
دست بریم در ســـبد آسمان
تا گـل خورشـید شـود رام ما
دست دعا بر در سبحان بریم
این دل سرکش شود آرام ما
هم چو گل سرخ شکوفا شویم
نامــه ی گـــل مرهم آلام ما !
پیک دعا یـار پـــری چــهره را
کوچ دهد تا به سـر بـام ما
می شود این نظم ستم ساز،دود
می شکفد این گل فـرجــام ما
آینــــه و آب و کتاب و دعـــا
همسفر صبح و همه شام ما.
غــــزال دانــایــی
آفـــریـن بـر تــو ای غــــزال دانــایــی
که نه آسان به دام عشــق مـی آِیـی
بلکه صــیاد شـهـر خـــود پرستــی را
می بری تا به مـــرز هـای شیـدایــی
رسـتمی یـا که یک غــزال تیــر انــداز
کاین چنــین مـژه می زنی به زیبـایی
هر که باشد حریـف روز و شب هایت
می خورد تشت او به کوس رسوایی
از نگـاهــت چـــراغ لالــه مـی رویــد
باغ عشقت، خـدای من! تماشــایـی
جمعه ها با تو دل دهیم و دل گیریم
آخــــر ای آشــنا ! امـیر دل هــایـی
آشــنا کـن به نـــور مـعـرفت مـــا را
بلکه یک جمعه دل شـود اهــورایی
ای که با اسب انتـــــظار می آیـی!
رو به راهی نهاده ام که آن جــایی
می ستایم تو را به شعر میـــنایی!
جــان فـدایت! اگر اجـــازه فرمایی!
شفق حادثه
شفق حادثه در جام بلور آوردند
خبر رویشِ گل های شعور آوردند
چشم نرگس به شقایق ،نگهی رمزآلود
غنچه را در طبقِ سور و سرور آوردند
سرو و نیلوفر و شمشاد به دستانِ دعا
وز نهانخانه ی دل ،برگ عبور آوردند
قلم از بام فلک، درّ نصیحت ریزد
سهم ما لوح و قلم، زآتش طور آوردند
آن که با دیو قدم می زد و آتش افروخت
روز تقدیر ورا ،مثلِ ستور آوردند
زاغ "بد لهجه"دم از سلطه ی بومان می زد
لاجرم شب شد و خورشیدِ غیور آوردند
شبنم عاطفه مهمانِ نگاهم کردند
دل "فرهنگ" چنان آیه ی نور آوردند.
صبح ظهور
مژده ای دل ! خبر از صبح ظهور آوردند
باده ی ناب ز صـهبای طـــــهور آوردند
آسمان خنده کنان،زهره به دست افشانی
شب شکن! سروِ سَهی را به سرور آوردند
ابـــر نازا به ترنّــم شــده در راز و نیـــاز
همــــرهِ گوهـــــرِ باران به حضـــــور آوردند
همه زاغانِ دل افسرده به کنجی خاموش
هُــد هُــد و فاخـــــته با آیه ی نور آوردند
لالــه را - حاملِ پیــــغامِ امــیرِ رویش _
به ســراپرده ی گل های شـــعور آوردند
پلکِ من پر زد و زد تا به سرای خورشید
و به اصـــرار و دعـــا برگِ عـــبور آوردند
آسمان سبز و زمین سبز و جهان با فرهنگ
خلعـت و مرکـب نـو ، پـای صــــــبور آوردند.