طنز تاریخی - فرخ لقای انقلاب و امیر ارسلان خوش مرام(1)
طنز تاریخی
فرخ لقای انقلاب و امیر ارسلان خوش مرام(1)
راویان اخبار و طوطیان شکّر شکن شیرین گفتار نقل میکنند که در سرزمین گل و بلبل پهلوانی بود که به او امیر ارسلان نامدار میگفتند. این امیر خجستهروی، همیشه پا به رکاب بود و از این شهر به آن شهر و از این ولایت به آن ولایت سفر میکرد و تجربهها میاندوخت و از خرمن روزگار توشهها برمیچید. دو رفیق همپالکی هم داشت که در واقع مشاور او بودند. یکی « شمس بشیر» نام داشت و دیگری « قمر نذیر»...
یک شب در خواب دید به شهری وارد شده است که مردمانش، در هر گوشهای از آن معرکه راه انداخته بودند و بر سر خوب و بد بودن دوران طاغوت و یاقوت، جرّ و بحث میکردند. حرف های عجیب و غریبی که شنید، کوه غم و غصّهای شد که بر دل او نشست و آزارش داد. نزدیک دروازهی شهر، کوسهای را دید که بر بالای سکّویی رفته بود و برای عابران، شوی سیاسی اجرا میکرد. جار میزد و میگفت: روی زمین خطّ قرمزی کشیده شده است، هرکس بتواند از زیرآن رد بشود، این تمثال زیبای فرّخ لقای انقلاب را به او میبخشم. چند نفری نیز روی زمین دراز کشیده بودند و سرها را به زحمت زیر خاک میبردند تا از آن خط قرمز عبور کنند! آن کوسهی«خط باز» نیز وقتی سادگی آن جماعت را میدید، کیفور میشد! امیر ارسلان که همیشه از هر چه خط و خط بازی و باند و باند بازی رویگردان است؛ نتوانست کنجکاوی خود را از تابلوی فرخ لقا پنهان دارد، زیرا حسّ غریبی به او میگفت که این مسأله ، فراتر از بازیهای سیاسی است. بنابراین جلو رفت و با دقّت، آن را ورانداز کرد. پریرویی دید که تا آن زمان نظیرش را ندیده بود. یک دل نه بلکه صد دل، شیفتهی او شد. از هیجان احساسات، نزدیک بود شهر را برهم بریزد، ولی وقتی به یاد آورد که بعضی از خلق اله، بی دایره و دنبک هم میرقصند و امثال او را به جنون و شیرین عقلی نسبت میدهند، اعصاب خود را کنترل کرد و به نزد کوسه رفت و خواهش کرد تا صاحب تمثال را به او معرفی کند. در جواب همین یک جمله را شنید که: اِهکّی...بی مایه فطیره! البتّه منظور او را نفهمید، ولی آنجا ایستادن و خواهش و التماس کردن را هم بیفایده دانست.
پس راه افتاد و به سیاحت درشهر مشغول شد...در هر گوشه، بازار بحث و مجادلـه داغ بود. کانون اصلی صحبتها هم«فرخ لقای انقلاب» بود. امیر ارسلان همین که نام فرخ لقا را میشنید، بدنش مثل آتش، گُر میگرفت و میسوخت. آخر هم طاقت نیاورد و راهی بیمارستان شهر شد. وقتی آدرس خواست، به او گفتند: "راست شکمت را بگیر و جلو برو و نرسیده به آخرش، مستقیم بپیچ !" به نظرش رسید که اینجا باید تهران باشد، زیرا در این شهر است که به غریبهها آدرس فلّهای میدهند. به هرجان کندنی بود بیمارستان را پیدا کرد. بعد از آنکه جیبهایش را حسابی تفتیش و معاینه کردند، به نزد پزشک مشاور رفت. امیر ارسلان بدون اینکه آه و ناله سر دهد، با لحن رمانتیک به دکتر گفت: حکیم جان! به فریادم برس که از غم و غصّه، « چین » روی پیشانیام افتاده است. دکتر با تعجب پیشانی برآمدهی او را وارسی کرد و گفت : با این پیشانی که شما داری، اگر ژاپن هم روی آن بیفتد، جای تعجب نیست! با این ناپرهیزی، شک نکن که مرض مزمن عشق گرفتهای! امیر ارسلان در دل خود گفت: از کرامات شیخ ما چه عجب / مشت خود باز کرد و گفت: یه وجب! این حکیم هم غیب میگوید. به او گفت: خب! حالا تکلیف من چیست؟ آقای روانپزشک هم معطّل نکرد و مثل همان کاری که میان هم حرفهایهایش مرسوم بود، یک دوجین قرص نوشت و گفت: اینها را سر ساعت میل میفرمایید و یک ماه هم پیاده روی میکنید تا اندوهتان بریزد.
امیر ارسلان از بس در فکر فرّخ لقا بود. متوجه مطلب نشد ، بیرون آمد، و روزی یک قرص مصرف کرد و شبانه روز را هم پیاده روی کرد تا یک ماه گذشت. بدون اینکه تصوّرش را کرده باشد، به مرز های کشور و به آخر خط رسیده بود. همان جا از شدّت خستگی از حال رفت و نقش زمین شد. وقتی چشم باز کرد:
خود را در رختخواب منزل پدری اش دید. خیلی خوشحال شد و خدا را شکر کرد که این اتفاقات را در خواب دیده است. پس معطّل نکرد و همچون شمشیر فولادی از جا پرید و برای شمس بشیر و قمر نذیر پیامک فرستاد و آن ها را به حضور طلبید.
بعد از آنکه سمیناهاری زدند، پیرامون خواب امیرارسلان به بحث و گفت و گو نشستند. شمس بشیر کتاب خوابنامه را باز کرد و رؤیای امیر ارسلان را این گونه رمز گشایی کرد: تمثال پریرویی که در خواب دیده شده، انقلاب بزرگی است که به همّت والای مردم سرزمین گل و بلبل، به وقوع خواهد پیوست و دامنهی آن، سراسر عالم را خواهد گرفت. این فرخ لقای انقلاب، مردم را به خدا و خدا پرستی دعوت خواهد کرد و تسلیم هیچ خنّاس و شیطانی هم نخواهد شد و هواخواهانش، گیوهها را برخواهند کشید و از آن مراقبت خواهند کرد و در این راه از سرزنش هیچ سرزنش کنندهای نیز ملول نخواهند شد؛ زیرا که: عشق، آسان یاب و پر خطر است.
قمر نذیر نیز بدون مراجعه به رمل و اسطرلاب و کتاب، فی البداهه خواب او را این گونه تعبیر کرد: حضرت والا ! مفهوم خواب شما همین انقلاب سفید شاه و ملّت خودمان است که به ارادهی جان فیتزجرالد کندی، کاندیدای حزب دمکرات آمریکا ومتحد اسرائیل، به خاطر رفاقت با سناتور امینی، به دست پدر تاجدارمان اعلیحضرت همایونی، شاه شاهان، خدایگان بزرگ، استاد اعظم لژ بیزاری و مخالف نهضت بیداری، سپرده شده است و ایران و ایرانی را در جهان سرافراز و نامدار ساخته است.
امیر ارسلان وسط حرفش پرید و گفت : مشاور جان! این قدر خالی نبند که در عصر پهلوی هیچ کس در دنیای غرب از عوام الناس، ما را نمیشناسد، تا چه رسد که سر افراز هم شده باشیم. تازه آنهایی هم که ما را میشناسند، فکر میکنند که ایران یکی از ایالتهای متّحدهی آمریکاست! قمر نذیر کمی سگرمههایش توی هم رفت و پس از مکث کوتاهی ادامه داد: قربان! من به خاطر خودتان میگویم که بعدها به درد سر نیفتید و یک عمر پشیمانی نکشید. به عرض بنده توجّه فرمایید و فرخ لقا را همین انقلاب سفید تصّور بفرمایید! ببینید ما الآن در دنیا، هیچ چیزی کم نداریم. اعلیحضرت همایونی روابط بسیار حسنهای با همهی جهان دارند. با وجود اینکه همه ی اعراب در مقابل اسرائیل صف آرایی کردهاند ولی شاهنشاه قدر قدرت و قوی شوکت ما، دوست و برادر اسرائیل است. به همین خاطر وقتی اعراب به ما میرسند، میگویند: ایرانی، اخ الیهود! یعنی ایرانی برادر یهود است! و به همین دلیل برادران اسرائیلی ما آن قدر از ما خشنودند که از شیر مرغ تا جان آدمیزاد را در برابر نفت، دراختیار ما گذاشتهاند....
امیرارسلان باز هم پابرهنه میان سخنرانیاش دوید و گفت: قمر نذیر جان! قرار شد خالی نبندی. این شیرمرغ و جان آدمیزاد، آن قدر نیست که به سی میلیون جمعیت ایران برسد. اول آنکه از ما بهتران هستندکه آن را هله هوله خور کنند. دوم مرکزنشینان هستند که اگر بتوانند نق و نوقی کنند، از آن بهرهای میبرند، عامهی مردم هم باید تقاص آن را پس بدهند. پس عدّهای تخم مرغ اسرائیلی را به خندق بلا میفرستند، جمعی دیگر هم جان آدمیزادشان به اسرائیل و آمریکا و انگلیس واگذار میشود!
قمر نذیر باز هم گیرپاچ کرد و گفت: قربان! منظورتان را از این عبارت آخری نمیفهمم! امیر ارسلان چشم توی چشمش دوخت و گفت: ای عقل کل! چه طور نمیدانی که سازمان امنیت کشور، تحت آموزشهای موساد، خون مردم را در شیشه میکند و در بسته بندیهای شیک برای اربابها ارسال میکند!؟ ناسلامتی مثلاً ما جزیرهی ثبات شدهایم تا بزرگترین اسلحهخانهی خاورمیانه را داشته باشیم و همیشه هم برای گرفتن جان آدمیزاد آماده باشیم؟
قمر نذیر در حالی که نزدیک بود اشکش در بیاید، جواب داد: قربانتان بروم، یک کمی یواشتر! این زندانیهایی که چند روزی مهمان سازمان امنیت کشور هستند، یک مشت جماعت پاپتی هستند که قدر نعمت انقلاب سفید شاه و ملّت را نمیدانند و حقشان است که ناخن دست و پایشان را بکشند و با اتوی داغ کبابشان کنند و با دریل از جمجمهشان، آبکش بسازند. ببینید ما فقط یک نفت بوگندوی ناقابل به اسرائیل و آمریکا میدهیم و در مقابل اسلحههای مدرن میگیریم و در کنارش کامیون کامیون و کشتی کشتی و هواپیما هواپیما گندم و گوشت و تخم مرغ و سیب و پرتقال و هزار چیز دیگر است که برایمان میآید. این بد است که ما به منافع ملّی بیندیشیم؟!
امیر ارسلان با لحن ملایمی پاسخ داد: قمر جان! این که دیگر معلوم است، به هر مزدوری که اسلحه میدهند، شکمش را هم سیر میکنند. مثل حالا که نظامیان این سرزمین رابه“ ظُفّار“ میفرستند تا انقلابیون را تار و مار کنند. این در به آن در! از طرف دیگر میدانی که هرکس به گفتههای بی سند و مدرک خودش اطمینان داشته باشد، احمق است. آیا تو به این چیزهایی که گفتی، مطمئنی؟ قمر نذیر گفت : مطمئنِ مطمئنم! امیر ارسلان با بی حوصلگی ادامه داد: حالا این شعر و معرها را ول کنید! اگرراست میگویید ارسلانتان را به میان مردم ببرید تا به چشم خودش، زندگی آنها را ببیند و فرخ لقای عزیزش را پیدا کند. ...ادامه داستان در پست بعدی...