یک خاطره ی جنگی
روستای ملیحه سعدون در منطقه ی هویزه
- آتش جنگ همچنان تنوره می کشید. دشمن بعثی که از پیروزی های پیاپی رزمندگان اسلام درخطوط مقدم جبهه به تنگ آمده بود، ناجوانمردانه تخریب شهرها را آغاز کرده بود. روزی نبودکه شهرهای دور و نزدیک در معرض تهاجم هواپیماها و موشک های دوربرد رژیم صدام نباشد.به موازات دفاعی که رزمندگان از میهن اسلامی داشتند؛ دو جبهه ی دیگر هم گشوده شده بود که از اتفاق هردو با لفظ " ساخت " شناخته می شدند؛ گروهی که کشور را می ساختند و عده ای که در پشت پرده ی سیاست به ساخت و پاخت با استکبار مشغول بودند، هرچه آن هامی ساختند این گروه با فتنه انگیزی خنثی می کرد.لیبرال ها که اطلاعات کشور را به ثمن بخس در اختیار دشمنان قرار می دادند.و افراد ضعیف النفس هم قضایایی مثل مک فارلین آمریکایی را به وجود می آوردند. منافقین هم که از دو طرف به شیطان یاری می رساندند،یعنی در طرف صدام به طور علنی به روی ما اسلحه گشوده بودند و درداخل هم از دوایر دولتی، جاسوسی می کردند و در کوچه و خیابان هم با دروغ و شایعه به شیطنت مشغول بودند. این جماعت به جز خیانت وجمع آوری مال و ثروت وجاه طلبی، کار دیگری از عهده اشان ساخته نبود. اما از سوی دیگرجمعیت عظیمی هم بودند که دامن همت را بالا زده بودند تا این کشورساخته شود. نکته ی ظریفی که در این جا وجود دارد آن است که رزمندگان ما هر منطقه ای را که آزاد می کردند، گروه های سازندگی اعم از بنیاد مسکن انقلاب اسلامی و جهاد سازندگی و دیگران و در یک کلام ستاد بازسازی مناطق جنگی، زمینه های باز سازی آن را فراهم می آوردند. هر شهرواستانی هم متقّبل فراهم آوردن امکانات و تامین هزینه ی یکی از مناطق جنگی شده بود. کاشانی ها باز سازی چند روستای منطقه ی هویزه را بر عهده گرفته بودند.
روزهای پایانی سال هزار و سیصد شصت و چهار خبر رسید که برای ساخت منازل مردم در روستای ملیحه سعدون یک وملیحه سعدون دودر منطقه ی هویزه به نیرو نیاز است. آموزش و پرورش در ایام تعطیلات نوروزی این استعداد و آمادگی را داشت تا در این امر خیر مشارکت نماید.من و حمید رضا اعلام آمادگی کردیم. او مسؤول ستاد آمادگی و پشتیبانی جبهه و جنگ آموزش و پرورش منطقه بود و من هم در دایره ی امور تربیتی کار می کردم. اطلاع رسانی ها و اقدامات لازم اداری صورت گرفت.ابلاغ ما دونفر به عنوان سرپرست هنرآموزان هنرستانی صادر گردید. در نهایت چهل نفر دانش آموز به اتفاق دو نفر از کارمندان بنیاد مسکن، و پیرمردی بنا که پدربزرگ یکی از دانش آموزان بود،در مجموع چهل و پنج نفرداوطلب این مأموریت شدیم و روز بیست و نهم با یک اتوبوس راهی خوزستان شدیم.
نیمه های شب بود که به اهواز رسیدیم. مقرّ ستاد ما در حاشیه ی شهر قرار داشت، مستقیم به آنجا رفتیم وچند ساعتی را استراحت کردیم . وقتی به خودآمدیم می دانستیم که سال تحویل شده است؛ ولی این موضوع برایمان چندان اهمیتی نداشت. مهم این بود که به لطف الهی ،شرایطی فراهم شده است که می توانیم در سازندگی کشور نقش داشته باشیم. بچه ها روحیه ی شادی داشتند و مدام نکته می پراندند و لطیفه تعریف می کردند و شورو شوقشان را با سرو صدا و قهقهه بروز می دادند.صبحانه را خوردیم و به اتفاق یک راهنما که رانندگی یک لنکروز را بر عهده داشت و بیل و کلنگ و فرغون و مقدار دیگری خرت و پرت بنایی را حمل می کرد و البته تغذیه ی ما را هم با خود داشت ، حرکت کردیم . او در پیش کاروان و ما هم به دنبال او با احتیاط حرکت کردیم.در مورد آنچه در راه دیدیم، همان واقعیاتی است که در یک منطقه ی عملیاتی می توان مشاهده کرد. اعم از خاکریز و دپو و سنگر و تانک های زمین گیر شده و اتومبیل های سوخته و خانه و ساختمان های تخریب شده و ربع و اطلال و دمن و آثار باقیمانده از زندگی آبادان گذشته ...کمی بالاتر از زیارتگاه شهدای هویزه و در حاشیه ی رود کرخه ، مزارع سرسبز و با نشاطی چشممان را نوازش می کرد.باور نمی کردیم که بیشتر این طراوت و خرمی نتیجه ی زحمات خانم ها باشد؛ این را در این چند روزی که در ملیحه سعدون بودیم دریافتیم. هرروز به چشم می دیدیم که دخترها و مادرانشان به این دشت های وسیع و حاصلخیز می رفتند و مشغول کار می شدند. علاوه بر آن به ما هم در ساخت و ساز اتاق هایشان کمک می کردند.اما تعدادی هم پسربچه و نوجوان و جوان هم بودند که مادران و خواهرانشان اجازه نمی دادند از آن ها کار بکشیم، دلیل آن راهم نفهمیدیم شاید از سر دلسوزی خانم ها بود و یانق و غری که این جوان ها در نبود ما می زدند. در طول این دوهفته ای که در آنجا کار می کردیم از این موضوع خیلی رنج بردیم.این احترامی که خانم ها دارند به نحوی که اسامی آبادی ها را هم به خودشان اختصاص داده اند ،گوارای وجودشان باد! زیرا منزلتی است که اسلام به ان ها داده است.
راهنما که لهجه ی اصفهانی داشت ما را به اتاق نیمه ساز بزرگی هدایت کرد.به نظر می رسیدکه به منظور نگهداری مصالح ساختمانی احداث کرده بودند.برایمان توضیحات لازم و کافی را داد. اینکه کی خاموشی زده می شود و کی بیدارباش است .وقت صبحانه و ناهار و شام را تعیین کرد و نحوه ی ارتباط با مقر را هم مشخص نمود و توضیح داد که ستاد بازسازی استان اصفهان علاوه بر این منطقه در جاهای دیگری هم برنامه ی ساخت و ساز دارد و فقط یک اکیپ مأمور توزیع غذا برای بنا و کارگر این مناطق است.یکی از بچه ها به طنز تیکه ای انداخت و گفت برای سلامتی این اکیپ صبح و ظهر و شب دعا می کنیم.کار نداریم که در طول این دوهفته کم و کاستی هایی هم بود که گلایه ی دانش آموزان را به همراه داشت.یکی دو نوبت هم ما معلم ها و نمایندگان بنیاد مسکن مهمان اهالی بودیم و سهمیه ی غذایی امان را در اختیاردانش آموزان قرار دادیم.
اولین روز سال نو، به جابه جایی و تقسیم کار و مسؤولیت و تعیین نقاط ساخت و ساز و جمع آوری مصالح در حاشیه ی آن گذشت و شاد ترین بخش آن هم آب تنی در کرخه رود بود.هواهم کاملا" بهاری و شنا ی بچه ها دلچسب بود.چند عکس یادگاری هم گرفتیم.
روزهای بعد طبق برنامه به ساختمان سازی مشغول شدیم.باورم نمی شد که دانش آموزان رشته ی ساختمان چنین مهارتی در بنایی پیدا کرده باشند ، هرجا هم نقصی بود، آن پیرکاروان ما که گفتم بنا وپدربزرگ یکی از دانش آموزان بودراهنمایی می کرد.از ستاد اهوازهم مهندسان می آمدند و بر کار نظارت می کردند و اشکالات را برطرف می نمودند. همه با جان و دل کار می کردیم. هیجان کار آن جا بود که گاه گاهی یکی از هواپیماهای بعثی از بالای سر ما عبور می کرد و شوخی و مزاح های بچه ها به اوج خود می رسید. یک روز در چنین اوضاعی چند نفر از دانش آموزان شعار مرگ بر صدام را به صورت ریتمیک دم گرفتند. جوان عربی که گاهی از سرغیرت برای ما چنددور با فرغون آجر می آورد ، یکدفعه برگشت و سر آن ها فریاد کشید و گفت: " شما حق ندارید در این جا به صدام فحش و ناسزا بگویید!" خیلی تعجب کردیم و فکر کردیم شوخی می کند. من درآمدم و گفتم :" اخوی، همین صدام شماها را به این روز انداخته است و این ها برای خدمت به شما آمده اند." در جوابم گفت: "صدام هرکاری بکند حق دارد. او پسر عموی من است! "تعجب ما بیشتر شد و دیگر چیزی نگفتیم.بعد که بررسی کردیم متوجه شدیم تعصب افراطی نژاد عربی دارد. از همه مهم ترآن که دراین منطقه هیچ کدام از شبکه های رادیو و تلویزیونی ما قابل دریافت نبود و تنها شبکه های عربی و انگلیسی زبان قابل دسترسی بود و این بندگان خدا پیوسته در معرض بمباردمان تبلیغاتی دشمن بودند.با این وصف دانش آموزان از آن به بعد مراعات کردند وچیزی که آن ها را ناراحت کند نگفتند، در عوض به محل استراحت که می رسیدند ، دم می گرفتند و اشعار حماسی می خواندند.نماز جماعت و دعای توسل و کمیل هم برقرار بود و پیش نماز ما یکی از دانش آموزانی بود که درس طلبگی می خواند.تراکتور سواری برای حمل مصالح و شب های مشاعره و شنای در کرخه،از تفریحات دوست داشتنی بچه ها بود. از جمع ما بعدها دونفر به فوز شهادت رسیدند. که یکی شهید شجاعی و دیگری شهید توفیقی است.این دوست طلبه ی ماهم با گلوله ای که از گوشه ی گلویش رد شده بود به درجه ی جانبازی نایل آمد و تا مدت ها تارهای صوتی اش رو به راه نبود. بقیه نیز هرکدام منشأ خیر و برکت برای منطقه ی خودشان شدند.در مجموع تا چهاردهم فروردین ماه شصت و پنج که به کاشان باز گشتیم، توانستیم با کمک یکدیگر چند اتاق برای اهالی بسازیم. هنگام بازگشت ابتدا بر مزار شهدای هویزه رفتیم و فاتحه خواندیم و در انتها هم در قم ضمن اقامه ی نماز صبح توفیق زیارت حضرت فاطمه ی معصومه را هم پیدا کردیم.والسلام