یک داستان واقعی
عاشقانه
دمدمه های اردیبهشت طبیعت بکر ودست نخورده ی کلهر این گنجینه ی ارزشمند منطقه ی ترکمانچای در میان راه شهر های میانه وتبریز حال وهوای دیگری دارد ، بوی آویشن وعطر پونه های تازه روییده بر جوی سارهای آن هر رهگذری را سرمست واز خود بی خود می کند.
"بخش علی عبادی "کشاورز سخت کوش روستادر حا لی که در مزرعه ی خود بیل می زد وعرق می ریخت ،لحظه ای دست از کار کشید و به دور دست ترین نقطه افق نگاهی ا نداخت و در حا لی که نفسی تازه می کرد ،پرنده ی آرزوها را در آسمان ذهن وخیال خود به پرواز در آورد.با خود اندیشید: چه خوب می شد که به همین زودی راهی دیار عشق و معرفت وقبله گاه حماسه سازان تاریخ شود ودر کربلای معلی با مراد ومحبوب خویش نرد عشق ببازدو از رنج ها وستم های رضاخان در نزدمولای خویش گلایه وشکایت کند؟این لحظات بسیار کوتاه آن چنان طوفانی در دلش به پا کرد که بی اختیار به یاد مظلومیت مولایش حسین شهید و برادر وفادارش ابوالفضل ا لعباس(ع)، سیل اشک از چشمه سار دیدگانش فرو ریخت ودر همان حال از خدا با لابه و التماس درخواست تا او را به این آرزویش برساند.
شب هنگام از این آرزو، با خانواده اش حرف زد وتقاضا کرد تا به کار هایش رسیدگی کنندکه او بتواند با خیال راحت به این سفر زیارتی برود . خانواده نیز به پاس سال ها تلاش و زحمت "بخش علی" به دیده ی منت پذیرفتند و از وی درخواست کردند که در جوار بارگاه ملکوتی آقا امام حسین(ع)وبرادرش قمر بنی هاشم (ع)نایب ا لزیاره آن ها هم باشد .
چند روزی نگذشته بود که بخش علی اسب جوانی را به قیمت مناسبی خریداری کرد. فروشنده،به خاطر نازا بودن اسب ، آن را کم تر از آن چه ارزش داشت ، فروخت .همه کمک کردند و بار وبنه سفر کربلا یی او را بستند .
فاصله ی کلهر تا کربلا ی معلی 1125 کیلومتر بود و او تصمیم داشت که این راه را به تنهایی طی کند.روزهای زیادی گذشت واو با تحمل رنج های سفر ,کوهستان های سخت و پر صلابت ودشت های پر خار و هراسناک و شهر و روستا های زیادی را پشت سر گذاشت تا سر انجام به کعبه ی آمال خود کربلا رسید.
از دور سلامی به پیر ومراد خویش داد واز اسب پیاده شد وزمین کربلا را بوسید و شکر وسپاس پروردگار را به جای آورد. سپس بلند شد ومثل گل آفتابگردان در حا لی که چشم به شمسه ی گنبد طلایی ابا عبدالله الحسین داشت , خود را به صحن و سرای او رسانید.اسب خودرا به چوبی که در همان حوا لی بود ،بست .و با دل شکسته وچشمانی پر نم وارد شبستان شد . و در کنار ضریح شش گوشه ی آقا زانو زد و به رازونیاز پرداخت وشفاعت خواست و به جان خانواده و آشنایان دعا کرد و سعادت و خوشبختی شیعیان آن حضرت را خواستار شد . در پایان هم به یاد اسب خود افتاد که صاحبش قبل از فروش گفته بود: " این اسب ماده است و باردار نمی شود". چند لحظه به فکر فرو رفت و با خود گفت : "این اولیای الهی خیلی بزرگوارند ,هر نوع درخواست کوچک وبزرگی را می پذیرند و از آبروی خویش در نزد خدا مایه می گذارند .بگذار من هم این دفعه را امتحان کنم واز خدا بخواهم که به آبروی این بزرگوار , اسب همولایتی مرا هم از نازایی بیرون بیاورد. بعد به یاد ذوالجناح ،این اسب سفید و وفادار ابه عبدالله افتاد که بر اثر اصابت تیر عدو و شهادت مولایش آرام و قرار نداشت. و لحظاتی عقیله ی بنی هاشم ،حضرت زینب (س)را به خاطر آورد که اسب برادر را بی سوار دید واز آن رنج غمگزا به پای اسب افتاد وگریست. با همین حال معنوی از زیارتگاه بیرون آمد و در نزدیکی حرم ، در کاروانسرایی اتاقی کرایه کرد و اسب را هم به طویله برد و در گوشه ای بست. چند روزی در کربلا توقف داشت و همه روزه به زیارت آقایش می رفت ودل را صفایی می داد . سرانجام تصمیم به بازگشت گرفت وپس از خرید مختصری سوغات سفر مثل پارچه و مهر و تسبیح و خرما, به طرف ترکمانچای حرکت کرد .خبر بازگشت او به اها لی کلهر رسید . چاووشان محلی با سلام و صلوات به استقبال آمدند و کربلایی علی را با عزّت و احترام به منزل رسانیدند وچند روزی بازار دیدوبازدید گرم بود . و هرکس از آن قطعات پارچه ی تبرک شده ومهر وتسبیح وخرمای سوغاتی بهره مند شد. چند روزی نگذشته بود که" بخش علی" احساس کرد اسبش بار دار شده است . موضوع را با صاحب قبلی در میان گذاشت . او هم موضوع را تا یید کرد در حا لی که همه از این ماجرا درتعجب و شگفتی فرو رفته بودند , صاحب قبلی به" بخش علی" پیشنهاد کرد که اسب را به او بفروشد. کربلایی هم پذیرفت وگفت :" اگرخداوند واهل بیت (ع) هر چیزی را اراده کنند وبخواهند تحقق پیدا می کند وهر کس از آنها چیزی و لو اندک بخواهند می دهند پس من به آرزویم که کربلا بود رسیدم وصاحب این اسب هم به آرزویش که بارداری این اسب بود رسید" .آن گاه افسار اسب را به دست او سپرد .