طنز داستانی: - قصه ی مردی که می خواست رئیس جمهور شود!
« قصه ی مردی که می خواست رئیس جمهور شود!»
یکی بود ، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود.در عهد تیر و کمان، پادشاهی زندگی می کرد که ریش نداشت و به او کیکاووس می گفتند. یک روز در تالار بزرگ قصر نشسته بود و با نارنج طلایی اش بازی می کرد و در این حال ،با خود می اندیشید و نقشه های جانانه می کشید.غلامان و کنیزکان هم در رفت و آمد بودند ولحظه به لحظه خبرهای تازه ای از زایشگاه حکومتی می آوردند. تا اینکه یکی از آن کنیزکان ، با فریاد مژده! مژده! وارد دربار شد واز شاه مشتلق خواست. شاه هم خواسته و نخواسته همان نارنج طلایی را که در دست داشت به طرف کنیزک پرتاب کرد و گفت: هی... جان بکن و حرفت را بزن!
کنیزک در حالی که گوی طلایی را می گرفت ، و از خوشحالی می خواست قالب تهی کند، با دستپاچگی فریاد کشید: قربان ! شما صاحب یک پسر کاکل زری شدید! کاووس شاه تا این خبر را شنید،همان جا خشکش زد و سگرمه هایش توی هم رفت و غرق تفکر شد، بعد از لحظاتی سر بر داشت و به کنیزک اشاره کرد که نزدیک تر بیاید. بعد با عصبانیت به او گفت : این نارنج طلایی من پیش تو چه کار می کند؟ کنیز ک مثل آنکه یک سطل آب یخ روی سرش ریخته باشند، یک دفعه از هم وا رفت و با تته پته جواب داد : قربان ! شما خودتان آ ن را به من بخشیدید ! شاه بیشتر خشم کرد و فریاد کشید: " تو غلط کردی دختره ی پا پتی که با پر رویی و وقاحت ، حرف توی دهان من می گذاری ! من اصلاً وقتی آن را به تو دادم، چیزی گفتم؟ نه ، تو یک نمونه بیاورکه من همین طوری چیزی به کسی بخشیده باشم !؟ من این نارنج را به تو دادم که آن را تمیز کنی. مگر ندیدی که با عرق دستم خیس شده بود؟" کنیزک مثل اینکه برق سه فاز گرفته باشد،بالا پرید و بعد هم با عجله نشست و با آستین بلندش ، چند بار گوی طلایی را پاک و تمیز کرد و جلو آمد وبا تعظیمی هنرمندانه آن را تقدیم شاه کرد و سپس عقب عقب حرکت کرد و از در تالار بیرون رفت.
شاه نفس عمیقی کشید و روی تخت جواهر نشان لم داد و گوشه ای از سقف را انتخاب کرد و خیره خیره به آن چشم دوخت. با خود فکر کرد: " اِ...اِ...اِ... دیدی چه شد؟ ای دل غافل ! با یک چشم به هم زدن ، این پسره بزرگ و بزرگ تر می شود،و درست می شودعین یک نّره غول! آن وقت دیگر رستم دستان هم حریفش نمی شود. در چنین اوضاعی،وقت آن می شود که من باید عزا بگیرم؛ چرا؟ چون این آقا زاده مدعی حکومت می شود ، جوان های این روزگار هم که برای خودشان حکایتی هستند. چه می دانند که ما با چه خون دلی ، این دم و دستگاه را برپا کرده ایم، سر از تخم بیرون نیاورده می خواهند همه چیز را مفت صاحب شوند."
از به خاطر آوردن روزگار آینده یک دفعه دلش مثل آوار هرّی کرد و ریخت . به چه کنم و چه نکنم افتاده بود؛ ناگهان چیزی به خاطرش رسید، انتخاب نام می تواند حلاّل این مشکل باشد. می دانست که نام ها یک قداست خاصی دارند و انتخاب خوب و یا بد آن بر کلّ زندگی بچه اثر می گذارد ؛ فکر کرد که خیلی خُوب اسمی را انتخاب می کنیم که هرگز به پادشاهی نرسد!
یک دفعه از جا پرید و وزیر دربار را خبر کرد تا کاهنان و منجمان و غیب گوها و جن گیرها را برای یک نشست اضطراری و محرمانه دعوت کنند. جلسه که تشکیل شد با ایما و اشاره نیت خودش را به حاضران تفهیم کرد و از آن ها کمک خواست. پس از شور و مشورت فراوان به این نتیجه رسیدند که نام طفل تازه از راه رسیده را "اسفندیار" بگذارند. خیلی هم راحت گفتند تا کنون دیده نشده است که در طول تاریخ ، اسفندیار نامی به حکومت رسیده باشد. بعد هم بلند شدند و دنبال کارشان رفتند.
تا یک ماه ، جارچی ها در همه جا اعلام می کردند که نام ولی عهد شاهنشاه بزرگ " اسفندیار " است و کسی حق ندارد او را با اسم دیگری ، صدا بزند.
گذشت و گذشت و طبق پیش بینی کاووس شاه ، این پسر کاکل زری ، مثل شاخ شمشاد قد کشید و بزرگ شد. در جوانی بدون اینکه خود بداند، آرزوکرد که نخست وزیر ایران شود. مثل اینکه به دلش برات شده بود که شاه نخواهد شد. یک ویژگی مهمی هم که داشت این بود که به مسائل دینی ، خیلی علاقه نشان می داد ولی هرگز اجازه نیافت که به حوزه ی علمیه برود و درست و حسابی ملّا شود . این بود که هرگاه فرصت پیدا می کرد، به مسایل مذهبی نوکی می زد و چیزهایی یاد می گرفت. یک روز هم خدمت حضرت " اشو زرتشت " شرفیاب شد و به دست مبارک ایشان به کیش بهدینان درآمد. زرتشت در آخرمراسم، چشمه ای را به او نشان داد تا در آن فرو برود و بدنش را رویین کند. او هم همین کار را کرد. اما اشتباهی که کرد ، در وقت فرو رفتن در آب چشمه ، چشم های خودش را بست. این بود که همه جای بدنش ضد ضربه شد به جز چشمش. و همین نقطه ی ضعف ، باعث درد سرهای بعدی او شد. چون نمی توانست بصیرت کافی داشته باشد. وقتی لیسانسش را گرفت؛ پیش پدرش کیکاووس آمد و با جنگولک بازی ، ریاست حکومت را از او مطالبه کرد. کاووس شاه که منتظر چنین روزی بود ، یک شرط سخت جلوی پایش گذاشت تا اگر از عهده ی آن برآمد بیاید و پادشاه شود. و آن شرط ، این بود که به هفت خوان مازندران برود و دیو سیاه را بکشد. او هم که فکر می کرد رویین تن است و قدر قدرت است، به راحتی پذیرفت و به این مأموریت سخت رفت ولی همان نقطه ی ضعفی که داشت، کار دستش داد و در دستان دیو گرفتار شد. تا اینکه رستم آمد و او را نجات داد.
بعد از مدتی نزد پدر آمد و گفت : " پدر جان ! شما دیگر پیر شده اید و باید استراحت کنید و کارها را به دست جوان ترها بسپارید. در حقیقت این شما خواهید بود که فرمانروایی می کنید. اراده اراده ی شماست و ما جوان ها مجری فکر و طرح های شما هستیم. "
کاووس شاه دید در بد مخمصه ای گرفتار آمده است. دید جواب دادن به این جوانی که جویای نام و نان است خیلی دشوار می باشد. بنابراین ابتدا او را دنبال نخود سیاه فرستاد و بعد خودش و مشاورانش نشستند و فکر کردند ،عاقبت به این نتیجه رسیدند که او را به شهرداری تهران بفرستند تا کار یاد بگیرد و در ضمن رابط آن ها هم باشد. وقتی اسفندیار دوباره به خدمت پدر رسید، با ابلاغ مأموریت جدید خود مواجه شد. با خود گفت به جهنم ! می رویم و کار فرهنگی می کنیم. هم پز و کلاس دارد و هم هر خرابکاری را به حساب کار فرهنگی می گذاریم . جخ! چه نهادی وجود دارد که از ما حساب و کتاب بکشد؟! حساب و کتاب هم بخواهند ، در نهایت فضا را سیاسی می کنیم و در می رویم وتازه می شویم اسطوره ! مگر تا کنون متولیان فرهنگی چه گلی به سر مردم زده اند که ما بزنیم!؟" دلش که از این بابت قرص و محکم شد، از پدر تشکر کرد و وارد تیم شهرداری شد. آن قدر عشوه آمد تا از اصحاب خاص شهردار شد.
بگویی نگویی اوضاع هم به نفع این لوک خوش شانس تمام شد. زیرا بد اخلاقی های پدرش کیکاووس ، روزگار را برهم ریخت و مردم رژیم تکنوکراتی و لیبرال دموکراسی او را برهم ریختند و شهردار را که درفش کاویانی در دست داشت، به روی کار آوردند و نظام جمهوری را تحکیم بخشیدند. شهردار با حمایت های رستم و با رأی قاطع مردم به مقام ریاست جمهوری رسید. اسفندیار خیلی دوست داشت که از همان ابتدا به مقام معاون اولی رئیس جمهور برسد، ولی مصلحت نبود. اول باید جای پای رئیس جمهور محکم می شد. این بود که او را در بخش میراث فرهنگی کشور منصوب کردند تا برای آینده درخشان خودش فرهنگ سازی کند. از آن جا که چشمش رویین نبود و رستم هم مثل شیر، اوضاع و احوال کشور را زیر نظر داشت، شیرین زبانی های اسفندیار ،کارگر نمی شد. مثلاً فرمایش می کرد: تورانیان مردمان خوبی هستند، اما حکومتشان بد است و ما باید با مردم تورانی رابطه بر قرار کنیم. رستم پیام می داد:" جناب اسفندیار شما اشتباه می کنی ، مردم تورانی هم مثل دولتشان ، بد هستند زیرا با حکومت، دستشان در یک کاسه است و همه باهم مهاجم و ستمگر هستند."
اسفندیار از اینکه کسی روی حرفش " ان قلت " بگذارد، اصلاً خوشش نمی آمد. به جای پشیمانی و جبران کار اشتباه ، کینه ی رستم را به دل گرفت و فراموش کرد که رستم برای نجات او از دست دیو ، چه فداکاری هایی کرده است.
اسفندیار در مسؤولیت های خودش، سفری به یکی از مناطق تورانی داشت . تورانی های تخس مراسم جشنی برپا کردند. اسفندیاراز اینکه مؤنثّات جلوی چشمش حرکات موزون انجام می دهند و باورهای کیش بهدینی را به تمسخر می گیرند،خم به ابرو نیاورد.و خیلی هم ، حظّ بصر برد. تازه یادش افتاد که با رئیس جمهور هم رابطه ی فامیلی برقرار کند. وقتی برگشت ، دخترش را به ازدواج پسر رئیس جمهور در آورد و در جلسات فامیلی هم قول گرفت که رئیس جمهوردوره ی سوم باشد. رئیس جمهور هم پذیرفت و دست او را برای انجام هر کاری باز گذاشت.
در دوره ی دوم ریاست جمهوری رستم اجازه نداد که اسفندیار به مقام معاون اولی برسد. رئیس جمهور هم که یک رگ لوس بازی در وجودش بود ، لج کرد و او را به ریاست وزارت دربار منصوب کرد و اختیارات مطلقی هم به او داد. از آن به بعد بود که اسفندیار همه کاره ی کشور شد. اگر به کسی می گفت بمیر! باید می مرد وگرنه از مقام خود خلع می شد. و همین طور چنانچه کسی یک کیسه ماست می آورد و در کعب او می دمید، به مقامات عالی می رسید. یکی همین کار را کرد ، به مقام دیوان برید و خبرگزاری دولتی رسید. دیگری چندین هندوانه ی محبوبی گنده آورد و به زیر بغل اسفندیار گذاشت و به مقام ریاست اصطبل حکومتی رسید.
اسفندیار در طول این مدت خیلی سوتی داد، یکی این که ایرانیان خیانتکار را که به توران پناهنده شده بودند، به یک جلسه دعوت کرد وپس از اینکه به آن ها ، غذاهای چرب و چیلی و هدایای چشم نواز داد و بیت المال را به سمّ خر زد، به طور رسمی اعلان کرد که ما با مکتب ایرانی می توانیم، بهترین نژاد عالم باشیم.و کیش بهدین را هم با استاندارد ایرانی به اقصا نقاط عالم صادر کنیم. در جای دیگری هم فرمایش کرد که دیگر روزگار کیش بهدینی تمام شده است و ما باید با همه ی مؤمنان کیش های دیگر حتی اگر تورانی صهیونیستی باشند، ارتباط خوب و برادرانه داشته باشیم.
و بدین ترتیب سعی کرد که راه را به نفع خود برای انتخابات بعدی رئیس جمهوری هموار سازد. اسفندیار معتقد بود، مردمی که به رئیس جمهور فعلی رأی داده اند حتماً به من رأی می دهند، زیرا من داماد شمالی ها هستم. پس باید تلاش کنم تا رأی مخالفان را هم به دست آورم. این بود که با رئیس انجمن فلسفه ی پادشاهی سابق ارتباط برقرار کرد و با مزقونچی ها و ستارگان تماشاخانه ی حکومتی عکس یادگاری گرفت و با منجّمین و رمال ها نرد عشق باخت و به روزنامه چی های مخالفان رئیس جمهور ،چراغ سبز نشان داد و فلوس تورانی بخشید و با آن ها در نشر روزنامه ی تبلیغاتی کاسه و کوزه یکی شد. وبا اعتقاد به اینکه هدف وسیله را توجیه می کند، شد یک پا افراسیاب تورانی. و از کیش بهدینی فاصله گرفت.
مردم تحمل نکردند و باند نوپای اسفندیار را "جریان انحرافی" لقب دادند . کم کم کار بالا گرفت و ارتباط اسفندیار با گروه های مختلف تورانی ، امنیت کشور را به خطر انداخت. وزیر انهاء و اشراف و اطلاعات ، یک روز پیغام فرستاد و اسفندیار را برای پاسخگویی به پاره ای از سؤالات ، به دفترش دعوت کرد. اسفندیار از پرسش های وزیر اصلاً خوشش نیامد، در جلسه ی فامیلی از رئیس جمهور خواست ، وزیر را به خاطر این جسارتش عزل کند. خبر به رستم رسید . رستم که این رویه را خلاف مصالح ملی و دینی و اخلاقی می دانست، به طور رسمی، رئیس جمهور را از این کار نهی کرد. این کار به مذاق رئیس جمهور خوش نیامد. از شدت ناراحتی ، محل کار خود را ترک کرد و به نزد اسفندیار جان عزیزش رفت و خانه نشین شد. فکر می کرد که رستم برای منّت کشی هم که شده به پایش می افتد و از اسفندیار عزیزش حمایت می کند. نه تنها چنین نشد بلکه رقبای او هم به تکاپو افتادند تا از آب گل آلود، ماهی بگیرند. هر کس که می خواست رئیس جمهور شود، برای جریان انحرافی ، مضمون تازه ای کوک کرد. کار به جایی رسید که نزدیک بود دشمن اصلی ایرانیان یعنی تورانیان صهیونیست به دست فراموشی سپرده شوند.
این خانه نشینی یازده روز طول کشید و فرصتی را پیش آوردتا رئیس جمهور و اسفندیار به کتاب نصیحت الملوک نگاهی بیندازند.و بخش هایی از آن را به خاطر بسپارند.در «نصیحت نامه» آمده بود که : "هر کس آرزوی جاه و نام و نان دارد ، بهتر است ، دست به دامن اهورا مزدا شود و فره ایزدی را از او مطالبه کند وگرنه چشمان بی بصیرت او هدف تیر رستم ها خواهد شد." و نیز در فراز دیگری این "دوا نامه" قید شده بود:" آنان که هر شب خواب ریاست جمهوری می بینند،و مناصب حکومتی را امانت الهی نمی دانند،شبانه روز صد بار، این ضرب المثل ایرانی را در دستگاه شور ترنّم کنند :
شتر در خواب بیند پنبه دانه / گهی لپ لپ خورد ، گه دانه دانه.
این نسخه برای مداوای بیماران مالیخولیایی بسیار مجرّب و شفابخش است. ..
رستم در غیاب رئیس جمهور،با هوشیاری تمام توانست مردم را در صحنه نگه دارد و امنیت کشور را تثبیت کند. وقتی مجلس آماده ی استیضاح رئیس جمهور می شد. عالیجنابان به فکر افتادند تا از خر شیطان پیاده شوند و به دنبال امور جاری بروند. و چه خوب است، که آدمی با طناب هرکسی به چاه نرود. آخر بعضی از طناب، افسار می سازند تا کاسبی کنند. خر بنده و مکاری هم در قدیم یک شغل بوده است . آدم اگر خر کسی شد ، دست به هر کار محیّرالعقولی می زند ! به یکی گفتند: نام پرنده ای را بگو که می پرد. جواب داد:خر ! گفتند : خر که نمی پرد! در تکمیل نظر خود گفت: آن حیوان است، نمی فهمد، یک وقت هم دیدی که پرید!
امید است که اسفندیار بلند پرواز قصه ی ما واقع بین باشدو از طناب پوسیده ی تورانیان بالا نرود. اسفندیار هنوز فرصت دارد تا ، تصمیمات بهتری بگیرد و به همین سبب ، آیندگان بقیه ی این قصه را روایت خواهندکرد...