طنز سیاسی - اجتماعی: شتر نقّاره خانه
شتر نقاره خانه
گویند؛ مردی بر لب رودخانه ای نشسته بود و رخت می شست. ناگهان شتری را دید که به سوی او می آید. فورا" تشت خود را برگردانید و روی آن ضرب گرفت تا با سرو صدا شتر را بترساند.شتر جلو آمد و به او گفت : " برادر! بی خود به خودت زحمت نده ، چون من شتر نقاّره خانه ام و از این صداها بسیار شنیده ام !
حالا حکایت هدفمندی یارانه ها و سروصدای تشت رسوایی کسانی است که برای ترساندن مردم ، از هول هلیم توی دیگ افتاده اند.لطفا" اول این صداها را بشنوید: ای آقا ... با حذف یارانه ها همین فرداست که مردم از گشنگی با نخ کفش خودشان ، ماکارونی درست کنند . اصلا" از اول اشتباه کردیم که حساب بانکی باز کردیم تا با چندر غاز کمک ، کلاه سرمان بگذارند. مگر می شود با این گرانی کرایه ی حمل و نقل از خانه بیرون آمد و یا به مسافرت رفت ! باید توی چهار دیواری خانه بنشینیم و در و دیوار را تماشا کنیم. با این اوضاع ، همه باید روبه فبله دراز بکشند و بمیرند! ملت باید یک بار دیگر انقلاب کند ! فلان فلان شده ها می خواهند خون مردم را توی شیشه کنند و...
جالب این جاست که شما این سروصداها را از دهان فقیر فقرا نمی شنوید. از زبان از ما بهتران می شنوید ! این از ما بهتران چه کسانی هستند؟ آن هایی که وقتی لب به اظهار فضل باز می کنند ، خودشان اعتراف می کنند و می گویند در اروپا به شما شش هزار یورو حقوق می دهند که باید سه هزار و پانصد یوروی آن را بابت کرایه منزل بپردازید! بقیه حقوقتان هم به مصرف خورد و خوراک و سایر هزینه های زندگی می رسد و چیزی برای پس انداز باقی نمی ماند. یا از زبان کاسب عمده ای می شنویم که از صدقه ی سر یارانه ها و رانت های جور واجور برای هفت پشت خودش پس انداز کرده است. بعضی ها هم که واقعا" یک دلقک تمام عیار تشریف دارند. پسره با آن هیکل گنده اش خجالت هم نمی کشید. شلوار« لی » با آن پارچه ی محکم را زده بود و ناکار کرده بود. ازش پرسیدم : اخوی به جنگ شیر و پلنگ رفته ای و یا گربه چنگولت گرفته است که این طور ، سر زانویت چنگ خورده و پاره شده است؟! فکر می کنید جوابش چی باشد، خوب است ؟ صدایش را مثل ابروهایش نازک کرد و خیلی لفظ قلم گفت: این دولت تنگ نظر شما ، خاندان های اصیلی مثل ما را فقیر و بدبخت کرده است . ما دیگر تا این لس آنجلس هم نمی توانیم برویم و برگردیم! به همین خاطر به عنوان اعتراض ، لباسمان را پاره می کنیم تا بدبختی هایمان را به گوش جهانیان برسانیم !
نوع دیگری هم از این سرو صداها را وجود دارد که به شنیدنش می ارزد. لطفا" از لابه لای آن ها پرتقال فروش را پیدا کنید !
صبح زود بود که راه افتادم تا با متروی گلشهر به تهران بیایم. اولین نفری بودم که وارد قطار شدم. داشتم فکر می کردم که به طبقه ی بالا بروم یا طبقه ی پایین، که یکدفعه چشمم به یک اتیکت درشتی افتاد که روی آن نوشته بودند: " اعتراض عمومی به گرانی بنزین ! " درست روبروی در ورودی و در نزدیکی کپسول آتش نشانی. خُلقم حسابی توی هم رفت. با عصبانیت خیز برداشتم و با چنگ به جانش افتادم . ولی ناخن هایم کوتاه بود و جواب نداد. دیدم لحظه به لحظه برتعداد جمعیت افزوده می شود. راستش کمی خجالت کشیدم و برگشتم و طوری ایستادم که اتیکت دیده نشود و منتظر فرصت مناسب بودم که قطار به راه افتاد. از ایستگاه اکباتان که گذشتیم. زدم به سیم آخر و دوباره به کنده کاری مشغول شدم. در همین حین ، سربازی که روی پله ها نشسته بود، بلند شد و با شتاب به طرفم آمد و گفت: ناخن های من بلند است؛ اجازه بدهید کمکتان بکنم.تشکر کردم ودونفری نوشته را چنگول کاری کردیم. بعد از محو آن ، سرباز جوان گفت: شما خیلی به گردن ما حق دارید؛ آخر شما در دوره ی دبیرستان ، استاد ما بوده اید. خیلی خوشحال شدم و وارد خاطرات گذشته شدیم. آقایی که کنار ما ایستاده بود، نتوانست ابراز احساسات نکند، با لحن مخصوصی گفت : " این هایی که این شعار تحریک آمیز را نوشته اند ، از ما سحر خیز تر بوده اند. هزار ماشاالله آبرو را خورده اند و حیا را بالا آورده اند؛ هیچ خجالت هم نمی کشند، سی سال از صدقه ی سر یارانه ها خورده اند و برده اند و بر خر مراد سوار شده اند، و حالا که کارها می خواهد به نفع طبقه ی ضعیف ، پیش برود، مثل سگ هار به جان مردم افتاده اند و دوباره می خواهند فتنه ی جدیدی درست کنند! کسانی که اطراف ما بودند، وارد بحث شدند و هرکس به نوعی مخالفان طرح هدفمندی یارانه ها را محکوم ویا لعن و نفرین کرد. به ایستگاه تهران که رسیدیم، گفتم : این ها خودشان را از فقرای این دوره می دانند ؛ حکایت آن دختردانش آموزی که ازطبقه ی اعیان و اشراف بود، و معلمش از او خواست تا در باره ی یک خانواده ی فقیر انشایی بنویسد. و او این طور نوشت: " زمانی خانواده ی فقیری بود. مادر فقیر بود. پدر فقیر بود. مستخدم ها فقیر بودند. باغبان و سرایدارهم فقیر بودند. حتی سگشان کتی هم فقیر بود. خلاصه همه فقیر بودند!"
این هایی که دنبال آن هستند تا خر کریم را نعل کنند؛ از این مدل فقرا هستند. همه با خنده از محوطه ی مترو بیرون آمدیم.
سوار اتوبوس شدم تا خودم را به دانشگاه برسانم.ازدحام جمعیت همه را عصبانی کرده بود. یکی از مسافران برگشت و به آقای چاقی که در پشت سرش ایستاده بود ، با پرخاش گفت: " آقا ممکن است این قدر هل ندهید؟ " او هم با اوقات تلخی به او جواب داد: " هل نمی دهم ، دارم نفس می کشم!" راننده خیلی شوخ طبع بود. قبل از اینکه از ایستگاه بیرون بیاییم، یک ماشین شخصی کنارش ترمزی زد وراننده سرش را بیرون آورد و پرسید: " ببخشید آقا! من از این خیابان می توانم ، میدان فاطمی بروم؟ " به او گفت: چرا نمی توانی؟ خیابان که مال من نیست؟" و بعد خودش قهقهه ای زد و راهنمایی اش کرد. پیرمردی که روی صندلی ردیف جلو نشسته بود ، یک دسته اسکناس از جیبش درآورد و شروع کرد به شمارش. هنوز به برگه ی دهمی نرسیده سهو می کرد و دوباره از نو شمارش می کرد.بعد از ده دقیقه که نصف پول ها را شمرد؛ آن ها را با دقت تا زد و داخل یکی از جیب های شلوارش فرو کرد. تا رفت بقیه را بشمرد. یک اسکناس پنج هزار تومانی از لای دستش افتاد و چیزی نمانده بود که برود روی پله ی رکاب اتوبوس و بعد هم باد سرنوشت آن را به دست بگیرد! سریع پریدم و چنگ زدم وگرفتم و تحویلش دادم. شروع کرد به دعا ی خیر در حق خودم و امواتم. بعدهم توضیح داد که این پول ها را می خواهد به عنوان کرایه به صاحب خانه اش بدهد. وقتی بقیه ی پول ها را شمرد، حسابی توی فکر رفت و پس از لحظاتی گفت: " نمی دانم با بقیه ی پول ها ، چه کرده ام؟" گفتم: یک دسته پول همین چند دقیقه پیش داخل جیب شلوارتان گذاشتید." دست در جیبش کرد و آن ها را بیرون آورد وبعد لبخندی زد و با شرمندگی گفت: " پیری و هزار درد سر و معرکه گیری! دیگه این حافظه یاری نمی دهد!" کسی که روی صندلی پشت سرش نشسته بود به حرف آمد و گفت: " آی گفتی! نقل است که مسافری در ایستگاهی برای خرید از قطار پیاده شد. برای آنکه در مراجعه ، واگن خود را پیدا کند؛ شماره ی آن را که 1498بود به خاطر سپرد و با خوشحالی گفت: این عدد درست با تاریخ کشف آمریکا برابر است. نیم ساعت بعد، مأموران قطار او را دیدند که با نگرانی این طرف و آن طرف می دود و می پرسد: " آقا ! آیا می دانید آمریکا در چه سالی کشف شد؟"همه باهم خندیدیم. آقای مُسّنی از این وضع بُل گرفت و وارد مبحث یارانه ها شد و با تمسخر گفت: همه ی این کم حواسی ها به خاطر حذف یارانه هاست که برای همه ی ما مشغولیات فکری درست کرده است. قوّت توی گندم بود که با گران شدن نان ، دیگر رمقی برایمان باقی نمی ماند. جوان زبلی که نزدیک او ایستاده بود، گفت: " آقا برای چه ناراحتی ؟ شما که قدرت داری، به جای نان ، شیرینی زبان مصرف کن! " همه زیر خنده زدیم. اتوبوس راه افتاد و تا به مقصد برسیم؛ گفتیم و خندیدیم. آخرین مطلبی که یکی از مسافران گفت و به دل همه ی ما نشست ، این بود که ما را از گشنگی و تشنگی و فقر می ترسانند.آیا جز این است که قرآن فرمود: " الشیطانُ یَعِدُکُمُ الفَقر"؟ این شیطان است که ما را از فقر می ترساند.آیا کسی هست که خدا رزق و روزی اش را نداده باشد؟ مگر اینکه خودش کوتاهی کرده باشد." موقع پیاده شدن ؛ وقتی می خواستم کرایه را بپردازم، یکی از همان جوانان زبل با لحن خاصی گفت : ببخشید آقا!ده تومانی اضافی خدمت شما هست؟ گفتم: بله هست ، ولی توی حساب یارانه ها گذاشته ام برای صرف پول خوری! زیرا دولت می خواهد به این پس اندازها نزول هم بدهد! گفتم و معطّل نکردم و از اتوبوس پایین پریدم تا به کلاس برسم.