طنز اجتماعی: فوبیای دروج
طنز تلخ سیاسی اجتماعی :
فوبیای دروج،برادر مرگ
من فوبیای دروج هستم دیو ترس و نواده ی پادشاه سرزمینِ وهم و خیال. برادرم استوهات، دیو مرگ است. برادرم را همه می شناسند؛ چون هرکس در زندگی، یک بار و برای آخرین بار، دیدار با او را تجربه می کند و بعد الفاتحه!!! اما من می توانم مثل ابرسیاه مخوفی پیوسته بر ذهن و زبان و رفتار هرکس سایه بیندازم و لحظه به لحظه بمیرانم و زنده کنم. ترسو عنوان اعضای حزب من است.ترسوی شماره یک حزب من،جهود اشکنازی است،این را بگیر و برو تا به هزاران هزار شماره دیگر برسی.
می توانم مثل باد، تنوره بکشم و از دنیای ذهن یک وحشت زده به جهان ذهن ترسوی دیگری سفر کنم. هرکس با ترسویی به مشورت بنشیند، بی هیچ تعارف، مرا مهمان ذهن خود کرده است. بنابر این مدت زمان توقف من در هرجا به میزان آمادگی میزبان بستگی دارد. گاهی امپراتوری بزرگی را به وجود می آورم و همه را اسیر و برده ی خود می کنم. مایه ی همه نوع خفت و بی آبرویی وحتی هلاکت هستم. تا رگ و پی و اعصاب میزبانم را از هم نگسلم و رسوای روزگار نکنم و هستی اش را برباد ندهم ، دست از او نمی کشم تا اینکه برادرم استوهات از راه برسد و او را از دست من خلاصی بخشد. آرام و قرار در کار من نیست؛ اعتراف می کنم که من و همراهانم از هرچیزی بی سبب و علت فراری هستیم.
شگرد پدرم این است که مرا بی زاد و توشه آواره ی شهرها و بیابان ها کند. براین باور است که تشنه و گرسنه و بی سرپناه نمی مانم و هرکس به یک بهانه ای مرا می پذیرد. هرچیزی در زندگی، یک کوفت و دردی دارد و کمتر کسی پیدا می شود که با راه درمان آن آشنا باشد. من نیز از این ماجرا بهره می گیرم و همه را به دام طلسم و جادو می کشانم.
کاری کرده ام تا ماهی از خشکی بترسد و گربه از سگ هار، عقاب از فرودآمدن و مرغ از قفس و درخت از هرس . پروانه از تار(عنکبوت) و الاغ از بار، باغبان از سار و بدهکار از طلبکار و متهم از اقرار و محکوم از چوب دار و گناهکار از پل صراط . مادر نوزاد از ادرار، پابرهنه از خار، جوان بیکار از یار، تنبل از کار، کتک خور از تکرار، لجباز از اصرار، بی حیا از عار، بشر معاصر از غار و همه از مار.کاسب از مامور مالیات و وارد کننده از گمرک و زیاده خواه از عدالت و قاضی از رانت خوار و مرده از نفس و خود ساخته از هوس. مرغ ماشینی از خروس لاری و آب زلال از سم، خنده از غم، بادمجان از بم، سقف خانه ی مستضعف از نم و زمان امروز از زمان فردا.آفتاب از غروب، دروازه بان از توپ، زخم معده از قره قروت، فشنگ از باروت، زنده از مرگ و محتضر از تابوت و شیطان از سکوت، ترس و وحشت دارند.
مادرم خیال واهمه است. از هنرهای اوست که در یک چشم به هم زدن می تواند از هفت آسمان بگذرد و در سطح زمین گردش کند حتی در اعماق زمین فرو برود. ننه خیالی می تواند از مشرق جهان به مغرب آن پرواز نماید. به جزئیات علاقه دارد و از کلیات امور متنفر است.
پدرم غضب شریر، تند و تیز و بی پرواست؛ تا دلتان بخواهد مکر و حیله دارد و جز کشتن و بستن و زدن و شکستن و ظلم و عداوت و انتقامجویی هنر دیگری ندارد. لذت پدرم در این است که بر همه ی جهان مسلط و چیره باشد. از شکست خوردن بیزار است. چهره ای درهم کشیده دارد و اهل جنگ و جدل است.در هر دوره ای شکل پدرم تغییر می یابد. خیلی اهمیت دارد که این پدر هفت خط مرا بشناسید، چون به وجود آورنده ی من است.
از هنرهای پدر و مادر چیزها آموخته ام و ژن آن ها را به ارث برده ام.خیلی ها که مرا نمی شناسند بعضی حالت های مرا با نظام دفاعی بدن اشتباه می گیرند. بسیار تجربه کرده اید که وقتی باد بازیگوش دو لنگه ی در حواس پرت را برهم می کوبد، برق سه فاز از همه می پرد. اینکه دلتان تو می ریزد نتیجه ی میزان افزایش سروتونین مغز در آمیگدال و کورتکس جلویی است. گلوتامات که یک نوروترانسمیتر تحریکی است، باعث افزایش تحریک پذیری نورون های خارج شده از بخش قاعده ی جانبی آمیگدال می شود و در نتیجه اضطراب را افزایش می دهد و این به من که از یک پدر و مادر دیگری هستم ربطی ندارد. معلوم است که حب ذات هرکس برای حفظ جان،عکس العمل نشان می دهد. متوجه هستم که وقتی علمی حرف می زنم ، باورتان می شود.
یک روز با پدر و مادرم قرار گذاشتیم هنرهای خودمان را به نمایش بگذاریم و تفریح کنیم. مادرم در تاریکی شب، در جاده ای که از کنار قبرستان می گذشت،به جناب شوت زاده برخورد کرد که برای خود آواز می خواند و پیش می رفت. مادرم برایش افسانه خوانی کرد تا عرق از سر و رویش سرازیر شد. بی چاره که حسابی عصبی شده بود. آستین به پیشانی گرفت، در همین حین، پنبه ی ریزی از لباسش جدا شد و به روی مژه ی چشم چپش افتاد. مادرم دریافت که صحنه ی اکشن داستان آغاز شده است، فیلم های هالیوودی را در ذهنش تجسم بخشید. ناگهان شوت زاده به خود لرزید، هرمژه ای که می زد، تصور می کرد ارواح مردگان است که در کرباس سفید قصد اذیت و آزار او را دارند. مثل خرچموشی که خاری زیر دمش گذاشته باشند، چهار نعل می دوید و نعره می کشید تا غرق عرق شد؛ این دفعه نیز با همان آستین ، عرق پیشانی خود را گرفت و اتفاقاً پنبه ی ریز از مژه جدا شد . بخت برگشته پنداشت که ارواح خبیثه او را رها کرده اند.شانس آورد که برادرم مرگ آنجا نبود!
پدرم غضب شریر سراغ یک اژدهایی رفت که مست قدرت و ثروت بود و خود را کدخدای جهان می دانست. نامش عمو سام . ابتدا بینی اش را کشید.؛ او هم دمی تکان داد و هوار کشید و بنای تهدید را گذاشت و رجز خواند و اعلان جنگ داد و گفت: همه ی گزینه ها روی میز است. توی بوق که می دمید و خالی می بست؛ مادرم رقص چاچا می کرد و پدرم با اخم و تخم می گفت بر کذاب لعنت! من نیز به عمو سام می گفتم: چیزی بگو که بگنجد. قسم تورا باورکنیم یا فروش صد میلیاردی اسلحه به آل یهود را؟ کدخدا باوران سیاست پیشه، با همین شیوه ، ملت را خواب بند می کردند و رای جمع می کردند و می گفتند که ما سایه ی جنگ را دور می کنیم!!!
ماجرای قلعه ی هوش ربا نیز از شیرین کاری های من و خانواده است. مسجدی که هرکس شب در آنجا می خوابید،صبح جنازه ی بی جانش را پیدا می کردند، چون نمی توانست از جادو و جنبل های من قسر دربرود. تا آنکه یک شب، خسته جانی از راه رسید تا در مسجد جان بدهد. هرچه تلقین کردم و ورد خواندم و طلسم و جادو به کار بستم تا بلکه وحشت کند و جان به جان آفرین تسلیم نماید، نشد که نشد! او جانش را کف دست گرفته بود تا بی بهانه تقدیم کند. اما من و مادرم فقط می توانستیم بهانه بسازیم و زمینه ای برای ماموریت استوهات برادرم درست کنیم. آخر هم نتواستیم ذهن او را تصرف کنیم. او نیز هی سینه جلو می داد و رجز می خواندکه:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی / تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ!
آن شب برادرم استوهات مأمور قبض روح او نبود. پس به ساز من نرقصید و از شعبده بازی هایم نهراسید؛ ابوالهولی چون من را سنگ روی یخ کرد. به دیوار چسباند و تمام قد ایستاد و کرکری خواند تا صبح که طلسم هایم بی اثرشد.از آن روز به بعد مردم آزاده فهمیدند که من هیچ پخی نیستم، همه دام ترس از مرگ را دریدند و مرا بیکار و بی آبرو کردند. وقتی من بی کار شوم، اژدهای قدرت و ثروت نیز خاک به سر می شود و از رمق می افتد. دیگر کسی پیدا نمی شود که بگوید: ترس برادر مرگ است. من نیز در روزگار بازنشستگی سماق می مکم و خاطره می نویسم.