طنز سیاسی: سفرنامه جکی مارکو سیاستمدار انگلیسی
طنزسیاسی:سفرنامه جکی مارکو سیاستمدار انگلیسی
یک شنبه 11 اکتبر2015 - لندن
روزتعطیل هم دست از سر آدم نمی کشند. غرق خواب بودم که با صدای زنگ تلفن از جا کنده شدم. در حالی که خمیازه امانم را بریده بود، گوشی را برداشتم. یکی از مقامات عالی رتبه «انتلیجنت سرویس» بود. گفتم: لابد پی گیر هستید که پرونده سفر به ایران را مطالعه کرده ام یانه! با عصبانیت سرم فریاد کشیدو گفت: پَ نه پَ زنگ زدم که ببینم لیمونادی ... دستمال کاغذی... چیزی کم و کسر نداشته باشی،امر بفرمایید تا « هلی بُرد» کنیم و بفرستیم ؟! یک دفعه سگرمه هایم در هم تابید و نتوانستم این جسارتش را تحمل کنم. لحن صدایم را عوض کردم و با پوزخند گفتم: پَ نه پَ پرونده را برای قشنگی گذاشتیم توی کتابخانه ی منزل برای آنکه تغییر دکوری داده باشیم و حالا ازشما دعوت می کنیم،ناهار خدمت باشیم و الکی هم نظر شمارا در این مورد جویا شویم! با همان عصبانیت همیشگی به من توپید وگفت: لطفاً مزه نریز و بگو ببینم چه کار کرده ای؟ گفتم: تا ساعت پنج صبح همه ی پرونده را خواندم و تمام کردم. گفت: خوب، طبق برنامه تا تاریخ 18 اکتبر، باید خودت را با تور گردشگری به ایران برسانی. شهر به شهر می روی و ارتباطات را برقرار می کنی و اطلاعات می گیری و کد می دهی. یادت باشد در دانشگاه ها افراد نفوذ پذیر را شناسایی و برای ادامه ی تحصیل روانه ی لندن و بیرمنگام کنی! گفتم : به روی چشم قربان.این سفارش آخری که معرکه است. این دوهزار نفری که در دولت سازندگی در دانشگاه های ما تحصیل کردند، الآن دیگر وقت ثمردهی اشان فرا رسیده است. یک دفعه مثل قار قارک داد و هوار راه انداخت و گفت: قضیه مهم تراز این هاست. حالا ما دیگر پیمانکاری می کنیم. فقط برو و خبر بیاور که چه اندازه می توانیم بر دولت ایران فشار اقتصادی وارد کنیم تا امتیاز بگیریم و با کنگره آمریکا وارد مذاکرات هسته ای بشویم. همین!دیگر حرفی برای گفتن نداشتم. مکثی کردم و گفتم: قربان! اگر ممکن است سلام مرا به ملکه برسانید.جمله ای مبهم به گوشم خورد شبیه اینکه: صنار بده آش/ به همین خیال باش! و تماس ناگهان قطع شد. از وقتی وزارت مستعمرات در سازمان اطلاعات«انتلیجنت سرویس» ادغام شده است، این مأموران تازه به قدرت رسیده هم برای ما خیلی قیافه می گیرند و شاخ و شونه می کشند!
یک شنبه 18 اکتبر2015 - تهران
نوجوان که بودم سفرنامه مارکوپولو را زیاد می خواندم. همیشه دوست داشتم که به من «جکی مارکو»بگویند تا بعدبگویم: مار...کو؟! آن وقت زبانم را دربیاورم و با ادا بگویم: دنبالش نگردید، این هم مار ! وقتی گنده تر شدم، پی بردم که بریتانیا بدون مستعمرات قادر به زندگی نیست. شامه ی تیز انگلیسی من نیز از فرسنگ ها راه بوی نفت خاورمیانه را تشخیص می داد. برای تقویت ارتباط با ایران، درسال 2001 میلادی به طور ویژه مطالعات زیادی روی تاریخ ایران انجام دادم و با بسیاری از ایرانیان مقیم انگلیس صحبت کردم و توانستم شناختم را نسبت به نگرانی های ایران از انگلیس افزایش دهم. حالا دیگر وقت میوه چینی است تا به عنوان یک گردشگر، ایران و ایرانی را دور بزنم.از فرودگاه لندن تا فرودگاه بین المللی تهران یکسره کتاب «خاطرات مستر همفرجاسوس انگلیسی» را ورق زدم و مرور کردم. با خودم گفتم ما انگلیسی ها هم برای خودمان اعجوبه ای هستیم.همکارم «همفر» چه قدر هنرمندانه توانسته است با کمک محمدبن عبدالوهاب،از هیچ، همه چیز بسازد.خود ما هم از بس دروغ به خورد خلق الله داده ایم،باورمان شده است که مذهبی به نام وهابیت وجود دارد.بعد یادپرنس «کینیاز دالگورکی» روسی افتادم که مذهب جعلی بابی گری را پایه گذاری کرد، اما نتوانست از آن بهره برداری کند تا آنکه جاسوس ما «عباس افندی» کار را به نام بریتانیا رقم زد و منشأ شاخه های بهایی و ازلی و مرآتی و ثابتین و ناقضین و سهرابیون و طرفداران میسن ریمی و جمشیدی شد. هزارها شمشیربرنده نمی تواند یک ملت را این طور قطعه قطعه کند که ما انگلیسی ها با اعتقاد راسخ به شعار «اختلاف بینداز و حکومت کن» توانسته ایم« کن فیکون» کنیم. هنوز که هنوز است« انا شریک» می¬گوییم و با کمک طالبان و القاعده و داعش دمار از روزگار مسلمانان درمی آوریم. ای کاش که من هم برای خودم مستر«جک استراو» بشوم تا روزی با نشرخاطرات سفرم به ایران همه را حیران و انگشت به دهان بگذارم. مگر نه آن است که من و «کاندولیزا رایس» وزیر خارجه اسبق آمریکا از بانیان «دفتر امور ایرانیان» بودیم تا از مخالفان داخلی ایران حمایت کنیم؟ فتنه سال88هم از آستین ما درآمد. در نوامبر 2006 در منزل من بود که با کاندولیزا 1+5 را بنیانگذاری کردیم تا با رویکرد دو وجهی مذاکره - فشار، ایران را وادار به تسلیم کنیم؟بالاخره هواپیما در فرودگاه بین المللی تهران به زمین نشست.امروز توانستم در اجلاس مقدماتی کنفرانس امنیتی مونیخ که در مرکز مطالعات سیاسی و بینالملل وزارت خارجه برگزار شد، شرکت کنم.
چهار شنبه 21 اکتبر - یزد
امروز با همسرم و همکارانم با قطار راهی یزد شدم. شاخک ها حسابی تیز بود . همه جا به پا داشتیم. نتوانستیم به دانشگاه یزد برویم. صلاح هم نبود که با مقامات استانداری تماس و ارتباط داشته باشیم. بنابر این در میبد و یزد و تفت، گشت و گذاری سیاحتی انجام دادیم و با کسانی که طبق برنامه بر سر راه ما سبز می شدند با رمز و اشاره گفت و گو -کردیم.کارها درست پیش نرفت. از شدت ناراحتی دلم می خواست که سرم را به دیوار خلا بکوبم! جمعه23 اکتبر - شیرازامروز تاسوعابود. می¬پنداشتیم مردم مشغول عزاداری هستند و به قدم زدن های ما در کوچه و خیابان توجهی نخواهند داشت.اما اشتباه می کردیم. یک مرتبه دورتا دور ما را جمعیت گرفت و شعار عزاداران حسینی کاملاً رنگ و بوی تازه ای پیدا کرد. مردم یک پارچه فریاد می زدند : جک به خانه ات برگرد! و پلاکاردی را بالا بردند که روی آن نوشته بود: تو توریست نیستی بلکه تروریستی! مصلحت نبود که بیش از این درشیراز یله باشیم. دیدار ما با اصلاح طلبان و دانشگاهیان برهم خورد. ناچار راهی مرودشت شدیم و از تخت جمشید بازدید کردیم. تا کنون پنج نوبت به ایران آمده ام. همین مقدار برای هفت پشتم کافی است.
یک شنبه 25 اکتبر - اصفهان
هنوز پایم به هتل عباسی اصفهان نرسیده بود که مردم با پلاکارد و شعار به استقبال ما آمدند. ایرانی ها مردمان با احساسی هستند. من فقط قادربودم پلاکارد های انگلیسی را بخوانم. روی یکی از آن ها نوشته شده بود:city martyr catering English is not the enemy یعنی شهر شهیدان جای پذیرایی از دشمنان انگلیسی نیست. مترجم به من دلداری داد که زیاد به دل نگیرم، چون این شعارها کاربرد داخلی دارد وعده ای تند رو را آرام می کند. مهم آن دسته دولتمردانی هستند که با حضورم در ایران موافقند و احساس عزتمندی می کنند.دو روز در اصفهان تاب می خوردیم. از میدان نقش جهان که بازدید می کردم به من خبر دادند که دانشگاه هنر باز است. همین طور الا بختکی سرمان را پایین انداختیم تا وارد شویم که یک دفعه دانشجویان جلویمان را گرفتند و گفتند: هش! مترجم گفت: یعنی ورود ممنوع. چاره ای نیست، حالا که دستمان به بیش نمی رسد به کم قناعت می کنیم. امیدوارم این اپیدمی همه گیر نشود. به هرحال انگلستان خرج دارد!
چهارشنبه 28 اکتبر - کاشان
امروز در راه سفر به کاشان خیلی نقشه ها کشیدم.هنوز به تأسیسات انرژی هسته ای نطنز نرسیده بودیم که خبر دادند کاشانی ها با ظروف آبگینه منتظرند تا از ما استقبال کنند. پرسیدم محتویات آبگینه ها از جنس انگور است یا خرما؟ گفتند: از جنس عقرب جراره! گفتم : این دیگر چه نوع نوشیدنی است؟ گفتند: خوردنی نیست بلکه زدنی است. ناگهان پشتم لرزید. چون ذکر خیر عقرب های کاشان را در سفرنامه های اروپایی خوانده بودم.شستم خبر دار شد که نقشه ی شومی کشیده اند. حس کردم، این ماجرا از پلاکارد و شعار بالاتر است. کاشانی ها به جای شعار، وارد میدان عمل شده بودند. با خودم گفتم این ها خودشان« عقرب آشنا » هستند و می دانندکه چه گونه با عقرب ها کنار بیایند، اما من انگلیسی، طاقت نیش و زهر عقرب جراره را ندارم. به تیمسار نماینده ی این شهر که رئیس پارلمانی دوستی ایران و انگلیس است، زنگ زدم و گفتم : فدای آن سگرمه های پر جذبه ات بشوم. این هم شد مهمان نوازی؟ با همان لهجه ی شیرینش پاسخ داد: نمی دانم شما انگلیسی ها چه کار کرده اید که هیچ کس از شما خاطره ی خوبی ندارد. حالا اشکال ندارد، تهران تشریف بیاورید در خدمت شما باشیم! فاجعه ای در حال رخ دادن بود که از سرمان گذشت. اما من در این چند روزی که مهمان تیمسار بودم. هرشب خواب عقرب می دیدم و از وحشت دو متر به هوا می پریدم.خدایی بود که این مأموریت به پایان رسید. بعید می دانم به این زودی ها به ایران برگردم!