جوانمردی از قبیله ی ماه
این یادداشت برای اولین بار منتشر می شود.
جوانمردی از قبیله ی ماه
شهید محمد خدایاوران با لباس بسیجی در وسط ایستاده و همه او را در بر گرفته اند.
ما سه نفر معلم و چند دانشجو و یکی دو نفر که شغل آزاد داشتند به اتفاق تعدادی دانش آموز در مهرماه سال 1359از کاشان به ایرانشهراعزام شدیم.ما سه معلم تازه استخدام از طرف آموزش و پرورش مأموردرجهاد شده بودیم تا بی مانع قانونی بتوانیم به ایرانشهر برسیم. دوستان ما به روابط عمومی سپاه ایرانشهر رفتند و بعدهم در منزل مستقلی که به اجاره گرفته شد اسکان یافتند.گروه ما با معرفی نامه ای که از جهادسازندگی کاشان داشت،راهی مرکز جهاد ایرانشهر شدیم.مسؤول آن نهاد اعتماد نکرد و با سین و جین هایش حسابی ما را خسته کرد؛ برایش عجیب بود که این سه نفر معلم خودشان را به دردسر انداخته اند و این همه راه کوبیده و آمده اندکه مثلاً کار فرهنگی کنند. گویی در دهه ی نود زندگی می کرد و می دانست که کسی بی طمع دنیا دست به سیاه و سفید نمی زند. از نوع برخوردش دلمان گرفت و به حالت قهر بیرون آمدیم و راهی روابط عمومی سپاه شدیم. درآن جا علاوه برکسانی که با ما همسفر بودند،تعداددیگری از هم شهری ها نیز بودندکه ما را می شناختند، به هرحال تا مقدمات کار تدریس در آموزش و پرورش فراهم شود درروابط عمومی ماندگار شدیم . آن جا بود که توفیق آشنایی با محمد خدا یاوران را پیدا کردیم.البته چند روز بعد راهی بخش بزمان شدیم ولی در طول سال تحصیلی همچنان ارتباط ما برقرار بود و سال بعد هم که به ایرانشهر بازگشتم دیدارش مستمر گردید.
خدایاوران بسیار مهربان و ساده زیست و مردمی بود. هرگز به یاد ندارم کسی از او رنجیده خاطر شده باشد. او عزیز دل همه بود. وقتی واردجمع می شد همه احساس آرامش می کردند. برنامه کاری مشخصی داشت . پس از کشیک شب و انجام مأموریت هایی که از طرف فرماندهی سپاه ابلاغ می شد به سامان بخشی محوطه ی روابط عمومی می پرداخت. خرید ارزاق و رسیدگی به امور آشپزخانه با او بود؛ یعنی داوطلبانه این خدمات را انجام می داد. غالب روزها را به روستاها سر می زد و با وانت پر از کتابی که داشت کار فرهنگی می گرد. بسیاری از نوجوانان و جوانان بلوچ او را می شناختند.چند نفری نیز با معرفی او جذب روابط عمومی شده بودند، ازمدرسه که تعطیل می شدند به روابط عمومی می آمدند و در امور فرهنگی و تبلیغی کمک می کردند.
سید مختار موسوی که بعدها معاون پرورشی وزارت آموزش و پرورش شد با همیاری [دکتر] رضا شجری (استاد دانشگاه کاشان) و مجید رجبی معمار( مدیر شبکه بازار صدا و سیما) و (حجت الاسلام )محمد حسن ناصحی و امیرعبادی( از چهره های سرشناس قزوین و مداح اهل بیت اطهار علیهم السلام) و چند نفر دیگر نشریه ی کودک مسلمان بلوچ را بیرون می آوردند. محمد خدایاوران مسؤول تکثیر این نشریه بود. یک روز از او پرسیدم محمدآقا چرا تا حالا ازدواج نکرده ای؟ جواب داد: داستانش مفصل است ولی همین مقدار بدان که پیش از انقلاب ما سه نفربودیم که سابقه ی دوستی و مبارزاتی داشتیم . یک روز هم قسم شدیم که تا پیروزی انقلاب ازدواج نکنیم . هنوز به این پیمان وفادارم و به فکر ازدواج نیفتاده ام .
طرح روی جلد از نگارنده است.
خدا یاوران متولدبیست و نهم آبان ماه 1326 شهر قزوین بود وتصدیق ششم ابتدایی داشت. از وقتی که خودش را شناخت به کار پرداخت و بعد هم وارد مبارزات شد. او خود را وقف انقلاب کرده بود و در این راه سختی ها و ناملایمت های فراوانی دیدو چشید. با جثّه ی ریز و لاغری که داشت، از قوت روحی بالایی برخورداربود وکم غذا و پرکار. آمادگی خوبی داشت تا دست به کارهای سخت و دشوار بزند.
عکس پیش از انقلاب شهید محمد خدایاوران
حسن اصغر زاده از مبارزان فداکار پیش از انقلاب قزوین است که از پانزده سالگی با رژیم شاه مبارزه کرده است و در سال 52 در حالی که 19 سال بیشتر نداشته به زندان افتاده و در سال 1356 پس از چهار سال حبس سیاسی آزاد شده است .پس از آزادی باز به مبارزات خود ادامه داده است.وی درمصاحبه با نشریه ادبیات پایداری حوزه هنری قزوین ش 2 بهمن 1389درصفحات61و 62 گفته است:
چند روز بعد از آزادی از زندان شهید مجید خوئینی ها که بچه محله ی ما بود مرا دید و پرسید که آیا بعد از زندان باز هم فعالیت می کنی یانه؟ وقتی اسلحه را (دست من) دید فهمید و تعجب کرد.گفت ما یک گروهی داریم و فعالیت می کنیم ولی کار ما فرهنگی است.گفتم من با هیچ کدام رو به رو نمی شوم و رابط من خودت باش. من هم چند نفر را دارم ما جدا کار می کنیم شما هم جدا ؛ ولی رابطه داشته باشیم رهبری امان هم مشخص باشد.من از علما مثل آقای باریک بین فتوا می گیرم.هرچه ایشان امر کرد همان را انجام می دهیم. دیدم خوشحال شد و او هم همین تصمیم را داشت.بدین ترتیب گروهی به نام حزب الله شکل گرفت در عین اینکه کارهای نظامی با من بود و فرهنگی با آن ها.ولی من در تهیه ی ماشین چاپ و کاغذ و تدارکات هم کمک می کردم. هفته نامه بیرون می دادند.تقریباً هر هفته منتشر می کردیم و مخفیانه پخش می شد.اوایل تیراژ هفته نامه کم بود تا کم کم دستگاه کپی تهیه کردیم و تیراژمان به چند هزارتا هم رسید.ولی خیلی زحمت داشت.چون مثلاً تهیه کاغذ خودش کار سختی بود و مثل الآن نبود.همراه من هفت هشت نفر بودند.آقای محسن میرزایی بود که در سال 57 در خیابان سپه شهید شد.آقای محمد خدایاوران بود که در جبهه شهید شد و دیگر دوستان هم بودند.
ما نشریه پخش می کردیم. یادم است که نقشه ی قزوین را منطقه بندی کرده بودیم و برای هر منطقه چند نفر را مسؤول قرار داده بودیم. به غیر از این کارها یک سری کارهای نظامی هم می کردیم که به عهده ی من بود.مثلاً سال 57 یک مشروب فروشی در خیابان طالقانی بود که نیمه شب زیر کرکره هایش دینامیت گذاشتیم و منفجرش کردیم . این انفجار در زمان حکومت نظامی بود. محمد خدایاوران هم با من بود و در کوچه ایستاده بود.بعد از انفجار خیابان پر از ارتشی و ساواکی شد.ما به فاصله ی ده دقیقه بعد از آن ، انفجار دوم را کار گذاشته بودیم.ناگهان از زیر پل مدرسه ارامنه ، بمب با صدای مهیبی منفجر شد و شیشه مغازه ها شکست. دو دقیقه هم طول نکشید که ما آمده بودیم وسط خیابان و می خندیدیم. یک نفر هم آن جا نمانده بود و همه فرار کرده بودند و این پوشالی بودن آن ها را نشان می داد.
یا سینما مهتاب را مجبور کرده بودند که فیلم های خلاف اخلاق پخش کند.هرچه به آن ها تذکر می دادیم فایده نداشت. در روز روشن رفتیم از پشت سیم خانه باجه را شناسایی کردیم و یک بمب زمانی صدادار را در آن جا انداختیم که با صدای مهیبی منفجر شد و مردم همه در خیابان ها ریختند و فرار کردند و فهمیدند که ما نمی گذاریم دیگر از این فیلم ها پخش شود.
در این مصاحبه خاطرات جذاب دیگری نیز وجود دارد که مجال آن نیست تا در این مقال منعکس گردد. همین مقدار که نشان می دهد شهید خدایاوران اهل خطر بوده و برای شکست رژیم شاهنشاهی زحمات فراوانی کشیده است کافیست . این تلاش ها بیانگر وجه مردمی انقلاب است و می تواند سند محکمی باشد در مقابل کسانی که همواره طلبکار انقلابند و هرچه بر ثروت اندوزی و جاه طلبی خود می افزایند باز سیرایی ندارند و عرض خود می برند و زحمت امت و امام المسلمین را می دهند.
این عکس را شهید خدایاوران از ما گرفته است. ردیف نشسته از راست شهید محمد ثابت، برادر نطقی ، محمد میرزایی،و خود من، ردیف دوم تقی رضایی است و ردیف سوم ایستاده از چپ به راست نفر دوم عبدالحسین طرفدار است. نام علما و کنار دستی ها را به خاطر نمی آورم.
شهادتی زیبا
شهید خدایاوران چون دین خدا را به زیبایی یاوری کرد، سرانجام شهادتی زیبا نصیبش شد. شهادتی که یاد آور حماسه ی قمر بنی هاشم حضرت اباالفضل العباس علیه السلام در روز عاشوراست. هنگام اعزام او به جبهه در ایرانشهر نبودم، در زاهدان مسؤولیت داشتم. خبر شهادت او را نیز دوستان پاسدار ایرانشهری اطلاع دادند. محمد خدایاوران در سوم فروردین 1361، در محور دزفول- شوش بر اثر اصابت ترکش به شکم و قطع دست چپ، به شهادت رسیده بود. ازشنیدن این خبرخیلی متأثر شدم و چون از نحوه ی شهادت او اطلاع حاصل کردم احساس غرور نمودم. دوستانم گفتند که سنگرمحمد و دوستانش چند روزی درمحاصره ی دشمن بود و ذخیره ی آبشان نیز به اتمام رسیده بود. سرانجام محمد خطر می کند وظرفی بر می دارد و از سنگر بیرون می زند تا آبی تهیه کند.دشمن که بر سنگر آن ها اشراف داشته است متوجه می شود و او را هدف خمپاره قرار می دهد.ترکش به شکم ایشان اصابت می کند و دست چپش عباس وار از بدن جدا می شود. گویی که از شرمندگی آن که نمی تواند به تشنگان سنگر آب برساند به حصن حصین شهادت پناه می برد و به قبیله ی قمر می پیوندد. روحش شاد و راهش پر رهرو باد!
گفتنی است پدرشهیدخدایاوران غلامعلی و مادرش ربابه نام داشت و به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافته بود و اکنون مزارش در گلزار شهدای قزوین است.
آن چه از وی در نزد من باقیست یک دستخط رسید وجه، بابت فروش کتاب به امور تربیتی ایرانشهر و چند عکس یادگاری است و همین مقدار برایم بسیار عزیز است.