طنز اجتماعی: از ازدواج فنی تا ازدواج سیاسی
طنز اجتماعی
از ازدواج فنّی
تا ازدواج سیاسی
دوران کودکی« زبل خان» در میدان های هولناک و خانمان برانداز دعواهای خانوادگی گذشت و در این میان او توانست،شیوه های مدیریت بحران را بیاموزد و انبوهی از تجربهی جنگ های پارتیزانی بزن در رو، و عملیّات زیگزاگی وعده وعید را برای آیندهی خویش ذخیره سازد. او حتّی منظرهی جنگ و دعوایکبوترهای همسایه را نیز رصد کرده و به این نتیجه رسیده بود که دو کبوترسبکبال برای امر خطیر ازدواج به شناخت کافی از یکدیگر نیاز دارند، منقارشناسی و حنجره شناختیکمک می کندتا زندگی در مدارعشقولانه ی کبوتری قرار گیرد. مامان و بابای زبل خان مشترکات فراوانی در زندگی خانوادگی داشتند امّا به مسایل سیاسیکه می رسیدند،کمیتشان لنگ می زد. او دقیقاً به این جمع بندی رسیدکه رفتار و گفتار مردان و زنان عرصهی سیاست، نقش بسیار مهمّی در استحکام یا تزلزل بنیان خانواده دارد. با همین دو تا چشم خود دیده بودکه هرخطا و لغزش کوچک سیاستمداران، چه گونه لحاف کرسی پستوی آن ها را در آتش بحث و مجادله می سوزاند !
پدر و مادر زبل خان پیش ازانقلاب، دانشجو بودند و بارها دیوشاه را برسر خشم آورده بودند، پس از انقلاب طی یک عملیّات فوق انتحاری و از سر ضرورت به یک ازدواج ساده و بی ریا تن دادند . یکی دوسالی که گذشت ، دوباره روی مسایل سیاسی تمرکز یافتند. امّا با هر هیجان سیاسی، مشاجره و بگو مگو آغاز می شد و چون به تفاهم نمی رسیدند ، وارد جنگ هسته ای می شدند و با پرتاب انواع هسته های هلو و آلو و شلیل و شفتالو و ظرف و ظروف آشپزخانه، در و دیوار خانه را آبکش می کردند. بعد هم با قهر و غضب از منزل بیرون می زدند. آن وقت زبل خان می ماند و کوهی از غم و غصّه که بر سینه اش سنگینی میکرد. یک روز که مامانش قهر کردو به خانهی مادربزرگش رفت، پدرش، نامهی پرتخمهای برای او نوشت و به دست زبل خان داد تا به دست مادرش برساند. در میانه ی راه شیطان توی جلدش رفت وبه این صرافت افتاد تا از محتوای نامه سر در بیاورد. نامه را که باز کرد، کلّی گیج زد و نفهمید که کدام طرف دعوا را بگیرد. پدرنوشته بود:
همسر عزیزم! روز اوّلی که من و تو باهم ازدواج کردیم،«چپ» و« راست» نمی شناختیم.پس از مدّتی زندگی در میان« توده» ها من « رفیق» تو شدم و تو « فدایی» من! تا اینکه پدر « مستکبر» تو با مرگ خود در خانواده ی ما « انقلاب» برپا کرد و من« مستضعف» کوشیدم تاسهم ماترک پدرت را از حلقوم اقوامت بیرون بکشم که عموجانت با یک« جنبش» متهوّرانه، آن را از دستمان به درآورد و بر پس اندازهای ورم کردهی خودش افزود. عزیزم یادت هست که یک شب من و تو و تعداد زیادی از فامیل هایمان در« محکمهی عدلِ» خانوادگی ! عموی« طاغوتی» ات را« مفسد فی الارض» شناختیم و برادر« ترقّی خواه» من پیشنهاد کرد که او را در منظرعام« اعدام انقلابی» کنیم و خواهرت نیزدر این راه « پیشگام» شد،امّا من ممانعت کردم و گفتم شاید بتوانیم با « بحث آزاد» طرف را سر عقل بیاوریم؟ نمی دانم چه شد که تو در نیمهی راه« اپورتونیست» و فرصت طلب شدی و رفتیتوی « حزب افراطیون» و من هرچه« مجاهدت» کردم که به راه بیایی نشد.اکنون در این رابطه، با این« قطعنامه»، طلاق نامه ات را می فرستم تا پس از این زن و شوهر نباشیم و بشویم خواهر و برادر...تا بتوانیم بهتر رو در روی هم قرار بگیریم و توی سر و کلّه ی هم بکوبیم...! امضا: شوهر مهربانت.
وقتی نامه را به دست مادرش داد،خوانده و نخوانده راهی«کمیته» شد و از دست همسرش شکایت کرد با پادرمیانی اقوام این قائله هم ختم به خیر شد. زبل خان همیشه نگران بود که مبادا هیجان سیاسی جدیدی بروز پیدا کند و کانون گرم خانواده را سرد و بی رونق سازد.
روزی پدر زبل خان از بازار به خانه برمی گشت، در بین راه، همه اش احساس می کرد که چیزی را فراموش کرده است و هرچه به مغزش فشار می آورد نمی توانست به یاد بیاورد. وقتی نزدیک خانه رسید، چندبار اتومبیلش را متوقف ساخت وسرش را خاراند تا بلکه آنچه را که فراموش کرده بود به یاد بیاورد، ولی فایده ای نداشت. سرانجام به خانه رسید. وقتی زبل خان در منزل را برایش باز کرد، اوّلین سؤالی که با تعجّب از پدرش پرسید ، این بود که : «بابا ! پس مامانو چی کارش کردی؟ » و معلوم شد که در این فاصله ای که از خانه بیرون زده اند، هیجان سیاسی تازهای رخ داده است و کارشان به مشاجره و بگومگو کشیده شده است و سرانجام نیزهریک به سویی رفته است.
هنوزموهای پشت لب زبل خان سبز نشده بود که فیلش یاد هندوستان کرد و تصمیم به ازدواج گرفت. از فیلسوفی شنید که هر سن و سالی برای ازدواج مناسب است؛ زیرا زن، برای مرد جوان « معشوقه» است و برای مردِ میان سال« همدم » و برای پیرمرد« پرستار » است! امّا در باره ی سن نوجوانی سکوت کرده بود. زبل خان سعی کرد اثبات کندکه زن برای نوجوان می تواند« مادر» باشد، به ویژه آنکه در میان دعواهای خانوادگی طعم شیرین مهر مادری را به طور کلّی ازیاد برده بود. زبل خان برای اینکه دیگران را قانع سازد، می گفت: آدم باید وقتی ازدواج کند که بچه هایش هنگام قسم خوردن بگویند: «جان بابام» نه اینکه بگویند: « به ارواح خاک بابام»!
پدر زبل خان اعتقاد داشت که آدم بهتر است که با فامیل ازدواج کند و برای اثبات نظر خود چندین دلیل داشت از جمله اینکه خاله ی زبل خان با شوهر خاله اش ازدواج کرده است و عمّه اش با شوهرعمّه اش، و زن دایی او با دایی اش و خودش نیز با مادر زبل خان ازدواج کرده است. پدرش می گفت ازدواج چیز خوبی است به شرط اینکه انسان به آن عادت نکند. و معتقد بود یک دختر در دنیا چیزی جز شوهر نمی خواهد، امّا همین که به آن رسید، همه چیز می خواهد! همچنین می گفت که: امروزه موفّق ترین مرد، مردی است که درآمدش بیشتر از خرج زنش باشد. در مورد زنان خوب نیز تقسیم بندی جالبی داشت. او معتقد بود که زن دانا به مرد الهام می بخشد. زن زیبا مرد را مفتون خویش می سازد و زن مهربان، مرد را تصاحب می کند.
با این نصایح و موضع گیری ها ،گوشی به دست زبل خان آمد که ازدواج باید کاملاً فنّی باشد! بنابراین تحقیقات وسیعی را در این زمینه آغاز کرد. اوّل سراغ یکی از دوستانش رفت کهمهندس نقشه کش ساختمان بود. از او پرسید: بالاخره رابطه تو و نامزدت که آن همه یکدیگررا دوست می داشتید به کجا رسید؟مهندس گفت: هیچ ! زن مقاطعه کار همان ساختمانی شد که من نقشه ی آن را کشیده بودم. زبل خان گفت: این خیلی عجیب است! دوستش جواب داد: نه خیر، به هیچ وجه عجیب نیست، بلکه از نظر فنّی بسیار صحیح و طبیعی است ! زیرا همیشه مهندس نقشه را طرح می کند و مقاطعه کار آن را می گیرد و می سازد!
زبل خان از این مشاوره اصلاً خوشش نیامد زیرا دوست داشت که خودش نقشه ی ازدواجش را طرّاحی کند.
یک روز در غار تنهایی خودش نشسته بود و به ازدواج فنّی فکر می کرد، ذهنش با یک سؤال بسیار مهم درگیر شد و آن اینکه چرا بعضی از ازدواج کرده ها کارشان به دارالمجانین می کشد. به نظرش رسید سری به دیوانه خانه بزند تا از راز این معمّا پرده بردارد.
در تیمارستان مردی را دید که به نظر، خیلی باهوش می آمد. نزد او رفت و با کمال مهربانی پرسید که : شما را به چه علّت به این جا آورده اند؟ آن مرد در جواب گفت : بنده زنی گرفته ام که دختر هیجده ساله ای داشت. یک روز پدرم از این دختر خوشش آمد و او را گرفت! از آن روز، زن من مادر زن پدر شوهرش شد. چندی بعد دختر زن بنده که زن پدرم بود پسری زایید. این پسر، برادر من شد، زیرا پسر پدرم بود. امّا در همان حال نوه ی زنم و از این قرار نوهی بنده هم می شد. و من پدر بزرگ برادر ناتنی خود شده بودم. چندی بعد زن بنده هم پسری زایید و از آن روز زن پدرم خواهر ناتنی پسرم و ضمناً مادر بزرگ او شد، در صورتی که پسرم برادر مادر بزرگ خود و ضمناً نوه ی او بود. از طرفی چون مادر فعلی من، یعنی دختر زنم! خواهر پسرم می شود، بنده ظاهراً خواهر زادهی پسرم شده ام، ضمناً من، پدر مادرم و پدربزرگ خودم هستم، پسر پدرم نیز هم برادر و هم نوه ی من است. اگر شما هم به چنین مصیبتی گرفتار می شدید، قطعاً کارتان به تیمارستان می کشید!
زبل خان فهمید که ازدواج پسر مجرد با بیوهی دارای فرزند، کاملاً غیرفنّی است. پیش از این ماجرا، یکی زرنگ تر از خودش پیشنهاد کرده بود تا با یک مادر و دختر ازدواج کنند؛ مشروط بر اینکه او با مادر ازدواج کند و زبل خان با دختر، برای آنکه آن دختر کوچک را بزرگ کند!
زبل خان دو نوع دیگر ازدواج را شناخت که کاملاً غیر فنّی بودند: یکی ازدواج سیاسی و دیگر ازدواج اقتصادی.
پی برد که در ازدواج سیاسی، دو آفت بزرگ وجود دارد: یکی آنکه زمینه های سوء استفاده دو طرف از یکدیگر بسیار فراوان است. دیگر آنکه این نوع خویشاوندی ها زمینه ساز انواع سوء تفاهم می شود؛ مفسّر قرآن هم اگر با یک زبل خان سیاسی رابطه ی خویشاوندی برقرار کند، متّهم می شود که تحلیل های سیاسی اش کاملاً جانبدارانه است! در همین ارتباط، زبل خان در بیمارستان شهر به عیادت یک شخصیّت سیاسی رفت که به سختی مجروح شده بود. وقتی علّت این عارضه را پرسید، جواب شنید که همسرش قسم یاد کرده بود که روزی او را وِل خواهد کرد.و سرانجام نیز او را از طبقه ی سوم ساختمان وِل کرده بود! بنابر این نتیجه گرفت که ازدواج سیاسی آخر و عاقبت خوشی ندارد!
او دریافت که ازدواج اقتصادی نیز آفاتی دارد از جمله آنکه: با از بین رفتن ثروت و سرمایه، خانواده نیز از هم می پاشد، زیرا اصل انگیزه ی این نوع پیوندها که پخته خواری و جفتک انداختن است، از بین می رود.
عاقبت الامر زبل خان با انبوهی از تجربه راهی عشق آباد شدتا از گزینه ی مورد علاقه اش خواستگاری کند ؛ پدر عروس خانم از او پرسید: اگر دخترمن با شما ازدواج کند و من یک جهیزیهی حسابی به او بدهم، شما درعوض چه چیز می دهید؟ زبل خان لبخندی زد و گفت: من به شما یک قبض رسید می دهم !
دختر نیز از خواستگار پرسید: شما درآمدتان از کجاست؟ زبل خان جواب داد: از نویسندگی! پدر عروس سؤال کرد: شما منشی جایی هستی؟ جواب داد: خیر!: باز سؤال کرد: شما روزنامه نگار هستید؟ پاسخ داد: خیر! سرانجام دختر پرسید: پس چه می نویسی! زبل خان جواب داد: چون کمی خجالتی هستم ، به پدرم نامه می نویسم و او هم پول توجیبی ام را به حساب بانکی ام واریز می کند!
پدر عروس خانم دریافت که زبل خان مرد زندگی است و می تواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد. بی معطّلی با این ازدواج موافقت کرد.
یک روز صبح همسر زبل خان از خواب بیدار شد و به او گفت: دیشب نمی دانی چه خواب خوبی دیدم! خواب دیدم که یک گلو بند برلیان خریده ای، راستی تعبیر این خواب چیه؟
زبل خان لبخندی زد و گفت : عزیزم ، تا شب صبرکن، تعبیرش راخواهی فهمید.
آن شب، زبل خان با یک بستهی کادو پیچ شده به خانه بازگشت. زن با خوشحالی بسته را گشود، امّا ناگهان وا رفت و پرسید: این دیگه چیه؟ زبل خان لبخندی زد و گفت: هیچی عزیزم، کتاب تعبیر خوابه!