طنز:دانشجوی اشی مشی، افتاد تو حوض نقّاشی
طنز دانشجویی:
دانشجوی اشی مشی،
افتاد تو حوض نقّاشی
حسن کچل یک شب بدون وضوخوابید و چون سر دلش سنگین بود، خواب هفت پادشاه را دید. منجّم باشیِ دربار پادشاه هفتم، داستان گنجشکک اشی مشی را با آب و تاب برایش تعریف کرد و گفت که گنجشکک اشتباهی که کرد، این بود که آمد و برسر دیوار دانشگاه نشست تا بلکه دری به تخته بخورد و او هم یک اوسّای درست و حسابی شود؛ امّا استادها به او گفتند که گنجشکک اشی مشی سر دیوار ما ننشین، چون که باران می آید و زیر ورویت خیس می شود و برف هم می آید و گلوله می شوی و عین توپ فوتبال می اُفتی تو حوض نقّاشی. آن وقت باید حکیم باشی بیاید و تو را از غرق شدن نجات دهد. تازه اگرحکیم باشی بیمار نباشد؛ چون از حالا برایش آشی پخته اند که یک وجب روغن رویش نشسته است.
حسن کچل وقتی بیدار شد، یاد دوران بچّگی اش افتاد که وقتی مادرش قربان و صدقه ی چشم بادامی اش می رفت، هوس مغز بادام می کرد. حالا هم به این صرافت افتاد که به دانشگاه اوسّاها برود تا حسابی اوسّا شود. شب کنکور دوباره خوابید و خواب همان هفت پادشاه را دید و منجّم باشیِ آخرین پادشاه به او گفت: حالا که می خواهی به دانشگاه اوسّاها بروی باید حسابی خودت را بسازی، همین طور ناشی گری نکنی و سرت را پایین بیندازی و وارد دانشگاه شوی، چون که اوسّاها کارشان زیاد است و وقت ندارند که عمر عزیزخودشان را وقف چهار تا دانشجوی کور و کچل ناشی مثل تو کنند، تازه ازت توقّع دارند که دوهزارتا مقاله هم بنویسی و به نام آن ها در معتبرترین نشریات علمی جهان به چاپ برسانی. اگرهمین طوری وارد دانشگاه شوی، آبروی آن ها را می بری. حتماً حتماً قبل از ورود به دانشگاه، راه و روش تحقیق را یاد بگیر و تا می توانی تمرین مقاله کن و شماره تلفن های کف پیاده روهای جلو دانشگاه را به خاطر بسپار چون در وقت پایان نامه نویسی به کارت می آید.
حسن از شدّت هول و هراس از خواب پرید و با خود گفت حکماً به دنده ی چپ خوابیده بوده ام که این چنین خواب وحشتناکی دیده ام؛ اصلاً این طور نیست که دانشگاه فقط دست بگیر داشته باشد. حتماً دست بده هم دارد. دست کم مدرکی که می دهد باید معجزه کند. این بود که برای در امان ماندن از فکرهای آشفته، سه بار قل هوالله خواند و به اطراف خود دمید و چند تا لعنت هم نثار شیطان کرد و بعد به جلسه ی امتحان رفت. از اتّفاق نامش جزء قبولی ها اعلام شد.
تشریفات ثبت نام در دانشگاه آن قدر دنگ و فنگ داشت که جانش می خواست به لبش برسد. و این دنگ و فنگ اداری تا پایان تحصیل مثل بختک روی سینه اش نشست. بعد از مرحله ی ثبت نام، با خوشحالی تمام، خدمت مدیر گروه درسی خود رسید و با محبّت زاید الوصفی که جزئی از فرهنگ عشیره ای او بود، سلام بلندی کرد و اُغور به خیری گفت و دستش را جلو برد تا مصافحه ای بکند. امّا دستی پیش نیامد تا دست اورا بگیرد. همین طور که دست خشکیده اش را بالا می برد تا پشت گوشش را بخاراند، مدیر گروه با توپ و تشر به او گفت : این جا خانه ی خاله نیست که همین طور سرت را پایین بیندازی و وارد شوی. برنامه ی دیدارهفتگی با دانشجویان، همین پشت در اتاق نصب شده است. طبق آن خدمت ما می رسی و از پرحرفی و سؤالات بی سر و ته هم خودداری می کنی. تفهیم شد؟ حسن که گیرپاچ کرده بود ، درست مثل سربازان پادگان عشرت آباد، سیخ شد و پاها را به هم کوفت و خبردار ایستاد و گفت: بله قربان! مفهوم شد. و عقب عقب از اتاق بیرون آمد و دنبال کار خود رفت. بعد از آن هم تا پایان دوره ی تحصیل، بابت دو چیز بدنش به لرزه می افتاد یکی دیدار مدیر گروه و دیگرآن وقتی که نشانگر دماسنج هواشناسی روی شماره صفر قرار می گرفت. درسی که آن روز حسن از مدیر گروه آموخت این بود که شغل و شخصیّت آدم می تواند با هم متفاوت باشد و هیچ منافاتی ندارد که آدم سرهنگِ تمام باشد و در عین حال در شغل اوسّایی نیز ایفای نقش نماید.
حسن کچل، اوّل مهر که وارد کلاس شد، یکی از اوسّاها درس خود را با چند تا سؤال آغاز کرد و از او پرسید: بگو ببینم، جزایرلانگرهانس کجاست؟ حسن که تا آن زمان از سیپک قنات محلّه اشان قدم آن طرف تر نگذاشته بود، حسابی دمغ شد و توی فکر فرو رفت و نتوانست جواب اوسّا را بدهد. اوسّا هم به جای آنکه به او بگوید که مزاح کرده است ، به او گفت: پسر تو چه قدر کودنی! اسکندر مقدونی وقتی اندازه ی تو بود، نصف دنیا را می شناخت. حسن با سادگی تمام جواب داد: حق با شماست استاد! چون معلّمش ارسطو بود!
در جلسه ی بعد اوسّا به او گفت: چرا درست را نخوانده ای؟ حسن جواب داد : برای آنکه شما مرا بزنید، تا همکلاسی ها عبرت بگیرند و درسشان را بخوانند. اوسّا اصلاً از این پاسخ حسن خوشش نیامد، با عصبانیّت برگشت و گفت: اصلاً در طول و عرض جغرافیایی نقشه ی صورتت، یک ذرّه معلومات پیدا نمی شود. آب و هوای مزاجت هم معتدل نیست . امیدوارم که در دریاچه ی خزر غرق بشوی و سلسله جبال البرز روی سرت خراب بشود.
حسن متوجّه مطلب نشد و باز هم سادگی کرد و گفت: ببخشید اوسّا ! این ها که فرمودید مربوط به درس جغرافیا می شود؟! اوسّا از این همه مشنگی حسن، مثل آتش گُر گرفت و گفت: اوه! ترکیبش رو نگاه کن، اصلاً ارزش ترکیبی ندارد. مانند مضاف می ماند. توی این کلاس هیچ محلّی از اعراب ندارد. الهی که بیفتی دست زید! الهی همیشه مجهول واقع بشوی! الهی الف و نونت بیفتد و الهی که تجزیه بشوی!
حسن که حسابی گیج می زد، به اوسّا گفت : ولی ما این ساعت درس عربی نداریم، درباره ی همان جغرافیا صحبت کنید بهتر است. اوسّا دیگر نتوانست تحمّل کند ؛ جلو رفت و زیر بغل حسن را گرفت و بلندش کرد و در حالی که او را از کلاس بیرون می انداخت، یک موضوع سرِ کاری به او تحمیل کرد که تا پایان دوران تحصیل به تحقیق و پژوهش پیرامون آن مشغول باشد. به این ترتیب حسن رفت تا نخود سیاه پیدا کند.
حسن کچل با خودش فکر کرد که هرکاری یک راه و روشی دارد؛ همین طوری که نمی شود پژوهشگر شد. بهتر دید که در جلسه ی درس چندتا اوساحاضر شود تا بلکه فرجی از راه برسد. یکی از اوسّاها بیشتر درباره کتاب دور دنیا در هفتاد روز صحبت می کرد و اینکه خودش مدّت ها در سفر فرنگ بوده است و آن جا متوجّه شده است که ترانه ی النگو...گوشواره، ساختِ فرنگه کاملاً حقیقت دارد و جماعت ایرانی عرضه ی آن را ندارند تا یک لولهنگ کامپیوتری بسازند. حسن از این فرمایش، چیزی دستگیرش نشد، امّا رفقایش به او تفهیم کردند که اگر می خواهی کار با ارزشی ارائه دهی حتماً از منابع پژوهشی آن ور آب استفاده کن ؛ چون کمک می کند که آدم از آب خالی،کره بگیرد و نان و آب آن وری نیز از عالم غیب می رسد.
حسن به حلقه ی درس اوسّای دیگری رفت. این اوسّا معتقد بود که پژوهش نباید رنگ و بویِ بیانیّه ی سیاسی پیدا کند. لذا مخالف بود که دانشجو به سخن علمای دین استناد کند.دانشجویی از او پرسید که ببخشید استاد! سعدی چگونه آدمی بود؟ او هم پاسخ داد: آدم بسیار خوبی بود. باز سؤال کرد : حضرت موسی چه طور؟ پاسخ داد: پیامبر بر حقّی بود. دوباره سؤال شد: حکیم باشی دانشگاه اوسّاها چه طور؟ جواب داد: این یکی را نمی شود فهمید، چون هنوز نمرده است. اوسّا بر این باور بود که استناد به گفته های علمای قبل از صفویه به جز آن هایی که در نجف و کربلا بوده اند معتبرتر است.
حسن در حلقه ی درس اوسّایی شرکت کرد که مهر ورزی و برادری همه ی ابنای بشر در کانون توجّه سخنان او بود. در همان جلسه با شور و حرارت تمام تعریف کرد که حزب ما از هفت گروه تشکیل شده است و الآن با هفتاد و دو فرقه به تفاهم رسیده اند تا کیان ملّی مذهبی را بر چکاد بلند و تیز ماتریالیسم تاریخی بنشانند و ملّت ایران را در رحم کاپیتالیسم آن چنان بپرورانند که به جز رفاه و بی خیالی درفکر چیز دیگری نباشد. همچنین توضیح داد که در اساس نامه و مرام نامه ی حزب آمده است که اگر دیگی برای گروه ما نجوشد، نباید برای سگ هم بجوشد. حسن این طوری دستگیرش شد که مردم انقلاب کرده اند و شهید داده اند تا شاه برود و این حزب بر سر کار بیاید تا چرخ روزگار همچنان بر وفق مراد اصحاب قدرت و ثروت بگردد.
حسن پی برد که اگر پژوهش به رنگ اندیشه ی این حزب درآید، اجازه دارد که بیانیّه ی سیاسی هم باشد!
حسن کچل بعد سراغ مشاوران اوسّا ها رفت. آن ها به او گفتند به یک سفر دور و دراز برو تا ارمغان هایی گهر بار از آن ور آب به دست آوری.
این بود که رو به روی نقشه ی ایران ایستاد و به جای آن که چپ را انتخاب کند، سفر شرق را آغاز کرد. در سفر قندهار اوسایی از شاگردش سؤال می کرد که از کانال سوئز چه می دانی؟ و شاگرد پاسخ می داد که ما فقط برنامه های کانال های ماهواره ای را می بینیم و از بقیّه کانال ها خبر نداریم.در سفر کشمیرنیز اوسّایی که از سخنان دانشجویان عصبانی شده بود، همه را تهدید کرد و گفت: هیچ کس حق ندارد نفس بکشد. حرف زدن ممنوع. طوری که صدای بال زدن مگس توی کلاس شنیده بشود. این بود که همه کاملاً ساکت شدند تا این که چند لحظه بعد دانشجویی دست بلند کرد و گفت: ببخشید استاد! اگر مگس توی کلاس نباشد، اجازه داریم که یک کم حرف بزنیم؟ و استاد جواب داد : اشکالی ندارد ولی نمره ات در این لیست به نقطه ی انجماد می رسد! و دانشجو بهتر آن دید که زیپ دهانش را بکشد.
در کشور آفتاب تابان، اوسّایی از دانشجوی خود پرسید: بگو ببینم، علّت مخالفت و دشمنی ناپلئون با انگلستان چه بود و چرا می خواست آن کشور را تصرّف کند؟ دانشجو پاسخ داد : علّتش آن بود که انگلیسی ها آن قدر او را در سَنت هلن نگه داشتند تا جان داد. خُب هرکس دیگری هم بود با آن ها مخالف می شد!
حسن کچل دستاوردهای سفرهای خود را در قالب پایان نامه تقدیم اوسّا ی راهنما کرد و یک نسخه هم به مشاور داد و دو نسخه از این پژوهش را به داوران تحویل نمود. یک ماه بعد در جلسه ی دفاعیّه تنها کسی که متن را با استفاده از قانون ضرب الاجل مطالعه کرده بود، پژوهش را از نظر ساختاری فاقد ارزش دانست و چون مستندات آن مربوط به گفته های علمای دین می شد بی اعتبار معرّفی کرد. با تأیید بقیه ی اعضا حتّی اوسّای راهنما از سی و پنج صدم مندرج در آیین نامه فقط دو نمره بابت تأخیر در ارائه ی پژوهش و یک نمره به سبب چاپ نشدن مقاله و ده نمره به خاطر مشکلات ساختاری پژوهش و هفت نمره به جهت استناد به علمای دینی از نمره حسن کچل کسرگردید. به این ترتیب این دانشجوی خیلی ناشی به اشدِّ مجازات محکوم گردید و در حوض نقّاشی افتاد...