طنز دانشجویی:سال های دور از خانه
طنز دانشجویی:
سال های دور از خانه
- اتوبوس واحد، وقتی جلوی دانشگاه رسید، جیغ بنفشی کشید و لک لک کنان ایستاد.دانشجوی خسته ای که خمیازه های خیس ، امانش را بریده بود، کوله پشتی و چمدان مسافرتی اش را به زحمت از پله های باریک اتوبوس قل داد و پیاده شد. چهل و هشت ساعت راه آمده بود. درست سه روزبود که از باغ تحقیقاتی تیس کنارک، دل کنده بود. سخت تر از آن جدایی از خانواده بود، اتوبوس چابهار، بیست و چهار ساعت، ناله زده بود تا اورا به زاهدان برساند. اتوبوس دیگری نیز بیست وچهار ساعت تمام را یکسره از زاهدان تا تهران نفس نفس زده بود . حالا که خود را در مقصد می دید، احساس سبکی می کرد. خدا را شکر کردکه دانشگاهش در مرز بازرگان آذربایجان غربی نیست؛ چون در این صورت برای پیوند تمدن سکاها با تمدن آسور، می بایست یک شبانه روز دیگررا راه بپیماید، تازه متوجه شد که ایران کشور بزرگی است. یک لحظه به فکر فرو رفت و با خود گفت: اداره کردن یک چنین سرزمینی، گنج قارون خواهد وعمری درازچون عمر نوح!
شب که تن خسته ی خودش را روی تخت خوابگاه دانشجویی می انداخت، می پنداشت که منزل راحت و آرام بابایی ومامانی است. به محض اینکه چشمش گرم شد، صدای هرهر و کرکر دانشجوها مثل آوار روی سرش ریخت، پلک هایش عادت نکرده بودند که توی همهمه و سر وصدا، لعبت خواب را در بر بگیرند. چندبار از این دنده به آن دنده غلتید و بی خیال همه چیز شد ، امّا حوری خواب، هی ناز و کرشمه آمد و پا نداد. آخرهم حوصله اش سر رفت و با خود گفت : اگر اتول مشدی ممدلی هم بود تا حالا پنج تا دنده اش را جابه جا کرده بود و به هفت شهر عشق رسیده بود، امّا چرا من هنوز اندر خم یک کوچه هستم، نمی دانم؟ به فکرش رسید تا سبب خنده ی خلق الله را شناسایی کند. گوش هایش را تیز کرد و درست رفت توی دهن دانشجویی که با صدای بلند نقالی می کرد:
آقایی که شما باشی، فینگلی از باباش پرسید که چرا هرجا عروسی است ، دم در پاسبان می گذارند؟ خوبه باباش چی گفته باشه؟ یکی از آن میان وسط حرفش پرید و گفت: برای اینکه این کار،کلاس داره. او هم ادامه داد که : نه! برای اینکه داماد فرار نکند!
یک دفعه شلیک خنده ی همه ی دانشجوها به سقف خوابگاه اصابت کرد.هنوز سرو صدا نخوابیده دوباره ادامه داد: همین فینگلی باز از پدرش سؤال می کند که چرا عروس ها لباس سفید می پوشند؟ باباهه جواب می دهد که: لباس سفید نشانه ی خوشبختی و سرور و شادیه عزیزم.فینگلی مکثی می کند و می گوید: پس دامادها واسه ی این کت و شلوار سیاه می پوشند که غم خودشون رو نشون بدن؟
دوباره بمب خنده ی جماعت، هوا را منفجر کرد.خنده ها که آرام گرفت؛ نقّال ادامه داد . به آقاهه می گویند : چرا با باجناقت قطع رابطه کردی؟ جواب می دهد: آخه اونم همون اشتباهی رو کرد که من کردم.باز امواج سهمگین خنده به هوا خاست و تا عمق سلسله ی اعصابش فرود آمد، هرچه کرد که یک کپسول اکسیژن لبخند به ریه هایش تزریق کند، موفق نشد که نشد.گویی که خنده با او هیچ نسبتی نداشت. با خود گفت: این ها دیگر چه قدر الکی خوش اند! انگار که توی این روزگار زندگی نمی کنند! به بهانه ی دستشویی بلندشد و از اتاق بیرون آمد.
توی راهرو مشغول قدم زدن بود که روزنامه نوشته ای، روی در یکی از اتاق ها، توجهش را جلب کرد:
سرخوردگی جوانان از امکان دست یابی به شغل مناسب، نداشتن تأمین مالی، نبود امکانات تفریحی و رفاهی، مشکلات ازدواج، یأس و ناامیدی از وسیله و هدف ، فشارهایی است که سازمان رفتاری دانشجویان را به هم می ریزد و منجر به سرخوردگی، عزلت ، اعتیاد و در نهایت طغیان و سرکشی آنان می شود.
هنوز نوشته را به طور کامل نخوانده بود که صدای نتراشیده و نخراشیده ای از داخل همان اتاق، رعشه براندامش انداخت: یکی فریاد کشید: توجه توجه ! هم اکنون استاد خرناس شعری را دکلمه می فرمایند؛ و بعد هم با لب هایش صدایی شبیه موزیک شیپور یا شیشکی تولید کرد،پس از مکثی کوتاه، صدای نازک ونمکین زنانه ای در فضا پیچید:
- اهل دانشگاهم... / پیشه ام گپ زدن است/ گاه گاهی می نویسم تکلیفی/ می سپارم به شما/ تا به یک نمره ناقابل بیست/ که در آن زندانی ست / دلتان زنده شود،/ ماجراهای عجیبی می بینم/ دوسه تا دانشجو/از برای ژتون شام و ناهار... پولی در جیب ندارند! / لیک درجیب کتم ، یک شپشی می خواند: / هدف خلقت انسان پول است/ من نمی خندم اگر نرخ ژتون را دو برابر بکنند / و نمی خندم اگر موی سرم می ریزد / اهل دانشگاهم / قبلهام استاد است./ جانمازم نمره/ خوب میفهمم سهم آینده من بیکاریست/ من نمیدانم که چرا میگویند : مرد تاجر، خوب است و مهندس بیکار / و چرا در وسط سفره ی ما مدرک نیست / استاد بالتازار می فرمود: / جمعیت ما، ریشه ی هر مشکل ما است/ بیست میلیون اگر نیست شوند/ یا بروند/ اوج مطلوبیت است...
دانشجوی خسته، دل و دماغ نداشت تا بقیه ی مطالب این نشست ادبی را بشنود ، باشتاب خود را به آشپزخانه رساند تا لبی، تر کند، همین که در یخچال را باز کرد، بوی تند زُهم و متعفّن گوشت مانده، مثل قرقی در پیچ و خم شامّه اش ، تاب خورد و تا مرز انقلاب گوارشی پیش رفت . زود یخچال را بست و به سمت شیر ظرف شویی حمله ور شد.اما با انبوهی از ظرف های کپک زده و زباله های بد ریخت و قیافه مواجه شد. از خیر آب خوردن هم گذشت و به طرف سایت رایانه و اتاق مطالعه رفت. ازدحام رایانه های درهم و برهم و کیف و کتاب های پراکنده و لباس های چرک و جوراب های بد بو، همراه با آثار به جا مانده ازانواع بیسکویت و آجیل های مصرف شده و لیوان های یک بار مصرف چایی و نسکافه،او را به یاد نقاشی های مرحوم پیکاسو انداخت. با احتیاط از میان این همه تابلوی هنری گذشت و به طرف در خروجی رفت. مجتمع نه حیاطی داشت که بالا و پایین بپرد و نه دار و درختی که دل باز کند. در عوض دود ماشین های کوچه و خیابان و آثار به جا مانده از اصحاب دود و دم مجتمع، ابری متراکم را روی سقف راهرو پدید آورده بود که با حضور چند مهتابی جیغ جیغو ، رعد و برق داشت ولی باران نداشت . با عجله به طرف آسانسور رفت، دید که خراب و از کار افتاده است. مسیر راه پله های پشت بام را گرفت و بالا رفت تا به پشت در بسته ی خرپشتک رسید. احساس کردکه هوا کمی بهتر شده است. از میان خرت و پرت هایی که در گوشه ی اتاقک ریخته شده بود ، مقوایی پیدا کرد و همان جا دراز به دراز خوابید. حال خوبی پیدا کرده بود. کم کم چشم هایش گرم شد و پلک هایش روی هم افتاد.درعالم نشئگی چرت ، حس کرد، وارد دنیای دیگری شده است . ناگهان خود را درمنطقه ی ستاره پایه ی سپهر آسمانی یافت. در فضای بی کرانه ی رام ایستاده بود و نبرد دو مینوی هرمزدی و اهریمنی را نظاره می کرد. نیروهای طرفین رجز می خواندند و تندر و باران به اشاره ی اپوش و تیشتر، مارش جنگی می نواختند.یک شلوغ بازاری درست شده بودکه بیا و ببین! اول اکومن از طرف اهریمن وارد میدان شد و " هل من مبارز" طلبید. از سپاه هرمزدی، بهمن به مقابله شتافت.
اکومن فریاد زد: گرگم و گله می برم ...
بهمن پاسخ داد : خوابگاه دارم نمیگذارم!
اکومن ادامه داد: خوابگاهو می گیرم به زور، دانشجو را میخرم چه جور!
بهمن پاسخ داد: ایمان من سرمایه ام، آرزوهاتو،ببر به گور!
در حالی که اکومن و بهمن مشغول نبرد بودند در گوشه ی دیگری از فضای خلأ ، میان آسمان و زمین، جمعیت ماسونی با مشارکت اندر، ساوول، ناگهیس،ترومد،تریز ، زریر ، خشم، دروج ، ورن بیراه و اشکُنی در فراموشخانه جلسه ای برپا کردند تا راه های نفوذ به خوابگاه های دانشجویی را پیدا کنند. ناگهیس با صدایی که به زحمت شنیده می شد، توضیح داد که: در علم روان شناسی برای نفوذ در فرهنگ و عقاید طرف مقابل ، سه روش پیشنهاد شده است: متابعت، همانند سازی و درونی کردن. در مرحله ی اول، ابتدا حکومت هرمزدی را تضعیف می کنیم تا قدرت بیرونی تنبیه کننده و پاداش دهنده از بین برود، در این شرایط دانشجویان در فضای خلأ و بی تفاوتی، عقاید دیگران را طوطی وار تکرار می کنند،یعنی؛متابعت. در مرحله ی دوم ، از طریق رسانه ها به ویژه ماهواره ها، جاذبه ها ی اهریمنی را به رخ دانشجویان می کشیم در این حالت، آرزو ی همانندسازی خواهندکرد. در پایان، ارزش ها و فرهنگ جناب اهریمن را به مرور در دل و دماغشان درونی سازی می کنیم.
دروج از این طرح، آن قدر ذوق زده شد که بلندشد و چاچا رقصید. و ورن بیراه همان لحظه تنوره کشید و خود را به دانشگاه رساند و جزوه ی دانشجویی را کش رفت وجلوی دختر خانمی را گرفت و گفت: ببخشید. اگر اشتباه نفهمیده باشم،شما سر کلاس ، مطالب استاد را نمی نویسید. بنده با کمال میل و برای همیشه در خدمت شما خانم فهمیده و بزرگوار هستم تا جزوات ناقابلم را تقدیم شما کنم. دختر دانشجو هیچ خوشحال نشد و دست و پایش را هم گم نکرد. اخمی کرد و خیلی سنگین و رنگین جواب داد: متشکرم. بنده هرچه لازم بوده است نوشته ام و به سرعت راه خودش را گرفت و رفت. دیو خشم که از دور این صحنه را نگاه می کرد، فریادی کشید و خودش را به خوابگاه دانشجویی رساند و دید که دانشجویی سخت مشغول مطالعه است. درکالبد یک دانشجوی نا آرام ، مثل اجل معلق جلویش سبز شد و به باد تمسخرش گرفت و گفت: هی فینگلی! اگریک بار دیگر بخواهی جلوی استاد خرخون بازی دربیاری، مامان جونت باید بیاد با خاک انداز جمعت کنه! فهمیدی؟ دانشجو نگاه عاقل اندر سفیهی به او انداخت و سکوت کرد و دوباره به کار خود مشغول شد. خشم دوباره به فراموشخانه برگشت و شانصدتریلیون بار سر خودش را به دیوار خلا کوبید! از صدای کوبش ضربات ، دانشجوی چاه بهاری از خواب پرید و دید که یکی از هم ولایتی ها بالای سرش ایستاده است.و در حال چاق سلامتی با او ست: سلام واجه! ددّی؟ تیاری؟ بمبادی؟ چرا این جا خوابیدی؟ همه جا دنبالت گشتم واجه! دانشجو دیگر احساس خستگی نمی کرد . بلند شد و مصافحه و روبوسی کرد و در حالی که از پلّه ها پایین می رفتند، همه چیز را مو به مو برایش تعریف کرد.