گربه های شاخدار!
گربه های شاخدار!
گوشه ای از حیاط دانشگاه به طرز عجیبی شلوغ شده بود؛ هرکس از آن جا عبور می کرد ، بی اختیار مکثی یا توقف کوتاهی داشت و بعد هم با شتاب راهش را می گرفت و دور می شد. بعضی هم ترجیح می دادند که به آن گروه بپیوندند. من نیز که از دور ناظر این قضایا بودم ، حس کنجکاوی ام گل کرد و با عجله به سمت جمعیّت کشیده شدم و با زحمت زیاد،خودم را به کانون ازدحام نزدیک کردم. متوجّه خبرنگاری شدم که با دستگاه ضبط صدا مشغول مصاحبه با یکی از دانشجویان بود. در آن لحظه دانشجو به خبرنگار می گفت: ببخشید سرتون رو به درد می آورم. خبرنگار هم خیلی آرام پاسخ داد: شما هرمطلبی دوست دارید بفرمایید، چون من حواسم جای دیگه است! این پاسخ دندان شکن سبب شد تا دانشجو گیرپاچ کند و بعد از این که چشم هایش چهار تا شد وبه تته پته افتاد،سرفه اش گرفت و نتوانست صحبت کند، با دست اشاره ای کرد و جلوی دهانش را گرفت و عقب عقب رفت تا توی جمعیت گم شد. خبرنگار میکروفون را جلوی دانشجوی دیگری گرفت و پرسید: می شه بپرسم چیزهای جالب و عجیب و غریب این جا چیه؟ او هم در حالی که خمیازه اش گرفته بود، پاسخ داد: همین دهن درّه که می آید و می رود! خبرنگار تشکر کرد و از دانشجوی دیگری پرسید: شما دانشجوی چه رشته ای هستید؟ پاسخ داد: دانشجوی رشته ی ملوانی! خبرنگار سؤال کرد: اگر ناگهان دریا طوفانی شد و شما توی کشتی بودید، چه کار می کنید؟ دانشجو جواب داد: فوری لنگر می اندازیم! خبرنگار دوباره پرسید: اگر طوفان سخت تر آمد چه می کنید؟ پاسخ داد: یک لنگر دیگر می اندازیم. خبرنگار باز سؤال کرد: اگر طوفانی شدیدتر از قبل آمد چه؟ جواب داد: بازهم لنگری دیگر می اندازیم. خبرنگار تعجب کرد و گفت: این همه لنگر را از کجا می آوری؟ دانشجو لبخندی زد و گفت: از همان جایی که شما این همه طوفان می آورید. خبرنگار در حالی که از حاضرجوابی این دانشجو به وجد آمده بود ، نگاه خود را درمیان جمعیت به حرکت در آورد و در این میانه چشمش توی چشم من گره خورد و اشاره ای کرد و جلو آمد و تا جایی که توانست میکروفون را نزدیک دهانم قرار داد. سؤال کرد: تازه چه خبر؟ گفتم: مرحمت جناب عالی! تازه اوّل کار است. باز خودش را به من نزدیک تر کرد و گفت: تازه این که خیلی کهنه است! گفتم: تازه می رسیم به اولش! بلافاصله گفت: تازه وقتی برسی، چی می شه؟ گفتم: تازه آن طرفش رو ندیدی! گفت: تازه می خواهی بخوابی.این طور نیست؟ گفتم: تازه کجای کاری! تازه قراره که دوستم هم بیاید!. گفت: تازه وقتی آمد چی میشه؟ گفتم: تازه وقتی برود متوجه می شوی! خبرنگار مطلب را گرفت که این تو بمیری از آن تو بمیری ها نیست و من به این راحتی از خر لجاجت پیاده نمی شوم. مکثی کرد و گفت : آیا در جریان سؤال امروز ما هستی یا نه؟ گفتم : نه ، تازه از راه رسیده ام. لبخندی زد و گفت: سؤال اصلی ما این است که به چه کسانی « گربه های شاخدار»گفته می شود؟ گفتم:متوجّه منظور شما نمی شوم. گفت: تعدادقابل توجهی از دانشجویان وقتی وارد دانشگاه می شوند، از همه ی مسایل اجتماعی فاصله می گیرند و می گویند : ما آمده ایم که فقط درس بخوانیم. وقتی گفته می شود که: باشد،قبول! درستان را خوب بخوانید و هم از اوقات فراغت مایه بگذارید و با تشکل های دانشجویی همکاری کنید و یا اینکه دست کم در تولید برنامه های فرهنگی دانشگاه مشارکت داشته باشید.جواب می دهند که : نمی خواهیم برای خودمان مشغله ی فکری درست کنیم. می گوییم خوب چرا در بحث های علمی شرکت نمی کنید و چرا چشم و گوش بسته، هرچه را که در جلسات درس و سخنرانی ها می شنوید، همه را دربست می پذیرید؟ شاید قابل نقد باشد؟! جواب می دهند: از قدیم وندیم گفته اند: آهسته بیا و آهسته برو که گربه شاخت نزنه! وقتی می پرسیم: گربه های شاخدار چه کسانی هستند؟ آخرین حرف شان این است: همین که گفتیم! حالا از شما می پرسیم: گربه ی شاخدار کیست و کجاست ؟هرچه فکر کردم چیزی به ذهنم نرسید، بنابر این گفتم: گشتیم، نبود، نگرد، نیست ! همین!
نگاه عاقل اندر سفیهی به من انداخت و با سردی گفت: ممنون! ناگهان از پشت سر من ، صدای یکی بلند شد و گفت: برادر ! موش این جا دست به عصا راه می رود! و آن وقت شما درباره ی گربه ی شاخدار سؤال می کنید؟موش های این جا از دهان خودشان بلغور می دزدند تا گربه شاخشان نزند. به همین خاطر هم در این جا گربه شیر است در گرفتن موش، لیک موش است در مصاف پلنگ. لطفاً دنبال آن ها نگردید.چون من می دانم که کمین گربه های شاخدارکجا ست. همه تعجب کردیم.خبرنگار به اوگفت: پس تا زود است آدرسش را بدهید که برویم و یک گزارش مشتی تهیه کنیم! دانشجو نوشته ای را از جیبش بیرون آورد و گفت: آدرس این گربه های شاخدار را برایتان می خوانم تا خودتان پرتقال فروش را پیدا کنید.بعد از روی نوشته شروع به خواندن کرد: ترس از مرگ، بزرگ ترین ضعف بشر است و اژدهای قدرت که همان شیطان اساطیری است، حاکمیت خویش را بر ضعف های بشر نهاده است و از همه بیش تر بر ترس از مرگ ، نزدیک ترین تجربه ای که برای ما می تواند صدق سخن « یونگر» را آشکار کند، انقلاب اسلامی ایران است. اژدهای قدرت، هنگامی امید از ایران باز گرفت که خلایق را فارغ از ترس یافت...و از این پس باید منتظر باشیم که این تجربه در بسیاری از سرزمین های کره زمین تکرار شود.خبرنگار وسط حرفش پرید و گفت: ببخشید یونگر چه مطلبی گفته است؟ دانشجو پاسخ داد: یونگر در مقاله ی عبور از خط گفته است: قدرتمندان همیشه در این وحشت به سر می برند که مبادا مردم آزاده بتوانند دام ترس از مرگ را بدرند و از آن بیرون روند، زیرا این پایان کار گربه های شاخدار است.یکی از وسط جمعیت فریاد کشید: ما که چیزی نفهمیدیم. دانشجوی پشت سری من در جواب گفت: حق با شماست.چون معلم نقاشی به دانشجویش می گوید: آیا می توانی یک گاری بکشی؟ و شاگرد جواب می دهد: این کار من نیست، کار یک اسب است! این مبارزه با گربه های شاخدار بزرگ ،کار یک یا دو تا ملّت نیست بلکه عزم جهانی می خواهد، اما دست کم می توانیم نوچه های گربه های شاخدار را که در درون هرکدام از ما لانه کرده اند، همین دم در حجله سر به نیست کنیم! دوباره همان آقا فریاد کشید : خوب آدرسش بدهید تا دمار از روزگارش دربیاوریم! خبرنگار در جوابش گفت: گربه های شاخدارهرکس با دیگری فرق می کند.گربه ی شاخدار اکثر ماها همین ترس بی جاست که هر روز به شکلی جلوه می کند؛ حالا راست میگی دمار از روزگارش در بیاور! دانشجوی جیغو گفت: کسی به من چیزی گفت؟ خبرنگار گفت:مثل اینکه تازه از خواب بلند شده ای ! حکایت آموزگاری که به شاگردش گفت: تو نمی توانی سر کلاس من بخوابی! و شاگرد جواب داد: درسته آقا چون شما خیلی بلند بلند حرف می زنید!!ببخشیداگر من و این آقا بلند حرف زدیم. از میان این بحث و جدل ها وقتی به خودم آمدم که هوا تاریک شده بود؛از سایه ی خودم هم می ترسیدم.یک نفر که کنارم قرار داشت ،آهسته در گوشم گفت: امسال در دی ماه سه روز همه ی جهان توی تاریکی فرو می رود،فصل ها عوض می شود و دنیا به پایان خود نزدیک می شود.این طرفی من هم زمزمه کرد،نیمی از مردم دنیا از گرسنگی خواهند مرد. آن دیگری گفت :شیطان پرست ها بر همه جا مسلط می شوند.این دیگری گفت:ای بابا! همه جهانی سازی را پذیرفته اند و آن وقت ما با لجاجت و یکدندگی می خواهیم حرف خودمان را به کرسی بنشانیم.آن یکی سمتی توضیح داد که: اگریک بمب بیندازند،همه چیز روی هوا رفته است! این یکی سمتی هم گفت:ما یک دوست برای خودمان نگه نداشته ایم! کم کم این سر و صدا و غوغا در تارو پود سلسله ی اعصابم، کارتونک بازی کرد و مثل پاندول ساعت هی آمد و رفت،آمد و رفت تا به صدای گربه تبدیل شد.این صداها می خواستند مرا به عقب برانند که یک دفعه با همه ی وجودم فریاد کشیدم: « گشتیم، نبود، نگرد، نیست » !همه از این جمله ی بی ربط و فریاد ناگهانی من تعجب کردند و بعد از مکث کوتاهی، قهقهه ا ی زدند و تفریح کنان ،صحنه را ترک کردند. فهمیدم اگر به قوّه وهمیّه مجال بدهند ،گُله به گُله گربه ی شاخدار می روید!