طنز تاریخی- فرخ لقای انقلاب و امیر ارسلان خوش مرام(2)
طنز تاریخی:
فرخ لقای انقلاب و امیر ارسلان خوش مرام
(2)
ادامه داستان:
هردو مشاور قبول کردند که به او کمک کنند و امیر ارسلان را به میان مردم ببرند. اول قمر نذیر شروع کرد. کمی قر و قمیش آمد و کف دستها را به شش جهت عالم چرخاند و گفت: اجّی، مجّی، لا ترجّی، کاتی کوتی کلماتی، ظاتی ظوتی ظلماتی... به نام خدا شاه میهن...ورد...ورد...ورد... و بعد نفس مسموم خودش را روانهی صورت او کرد... یک دفعه هوا تیره و تار شد و رعد و برق در گرفت و سر و صداهای وحشتناکی برخاست. امیر ارسلان احساس کرد که سرش به دوران افتاده است. آن قدر گیج زد که دیگر هیچ نفهمید. وقتی چشم باز کرد، خود را در یک کویر برهوت یافت که نه آب داشت و نه آبادانی. خیلی دمغ شد. با خودش گفت: اگر دستم به این قمرنذیر نامرد برسد میدانم چه بلایی به سرش بیاورم! حالا دیگر کارش به جایی رسیده است که برای من جادو میکند. غرولند کنان از جا بلند شد و همین طور اله بختکی، یک گوشهی بیابان را گرفت و حرکت کرد. سه شبانه روز با لب تشنه و شکم گرسنه راه رفت. سرانجام از دور، سیاهی قلعهی شهری را دید که شباهت زیادی به یک قفس طلایی داشت. به هر جان کندنی بود خودش را به پشت در و دروازه شهر رساند و از شدت گرسنگی و خستگی، همان جا بی هوش به زمین افتاد.
وقتی چشم باز کرد، خود را در اتاقی شیک و بستری از پر قو دید. لحظاتی نگذشته بود که همهمهای شنید و در اتاق باز شد. سریع خودش را به خواب زد تا موقعیّت کنونی خود را دریابد. حس کرد چند نفری دور او را گرفتهاند و وراندازش میکنند. هنگامی که مطمئن شدند که او درخواب است، یکی آهسته به دیگران گفت: وقتی به هوش آمد، خوب به او برسید و پروارش کنید که با او کار داریم. این حرف، مثل اینکه خیلی معنادار بود، چون یک دفعه همه با هم ریز ریز خندیدند. بعد یکی از آنها پچ پچ کنان به دیگران گفت: این جوان زیبا خیلی ارزش دارد. شمعون ماسونی فقط بابت چشمانش پنجاه هزار دلار میپردازد. دوباره با هم ریز ریز خندیدند. یکی دیگر گفت: پسر اوناسیس در بازی اسکی از صخره پرتاب شده است و نیاز به پیوند دست و پا دارد. فکر میکنم برای دست و پاهای قشنگ این آقا، دو میلیون دلار بدهند و بعد زیر خنده زدند. دیگری گفت: خود راکفلر هم تازگیها ناراحتی قلبی پیدا کرده است و پزشکان میگویند باید پیوند قلب شود. بابت قلب این جوان رعنا حاضر است پنج میلیون دلار بدهد. باز هم ریز ریز خندیدند. نفر اولی که معلوم بود رئیس این جمع است، آهسته به آنها گفت : بقیهی حرفهایتان را بیرون اتاق بزنید. و همه با هم بیرون رفتند و در را بستند.
با بسته شدن در، ناگهان قلب امیر ارسلان مثل آوار فرو ریخت. مثل فنر از جا پرید و لای در را باز کرد و اطراف را ورانداز کرد. چون کسی را ندید، از اتاق بیرون زد و به طرف در خروجی رفت. ولی در بسته بود و یک قفل صد منی هم مثل پاندول ساعت روی آن تکان تکان میخورد. وهم و خیال، به سراغش آمد. روی زمین نشست و در و دیوار را سیاحت کرد. ناگهان چشمش به شومینهی بزرگی افتاد. بلند شد و سوراخ و سنبهی آن را وارسی کرد. دید دود کش بزرگی دارد. با پارچهای خود را پوشاند و به هر زحمتی بود از لولهی دود کش بالا رفت.
ناگهان خود را روی پشت بام کاخ نیاوران دید. او...وه! چه خبر بود! شیکترین ماشینها و هواپیماها و بالگردهای شخصی و نظامی و خدم و حشم. از بس امکانات دید، چشمانش سیاهی رفت وسرگیجه گرفت. از آن بالا همه جای شهر پیدا بود. حلبی آبادها و حصیرآبادها وزاغهنشین های جنوب تهران هم توی ذوق میزد. دیوهایی را دید که تنوره میکشیدند و به هوا میرفتند و بچههای زاغه نشین را میربودند و قشنگهایش را به اسرائیل میفرستادند و زشتهایش را به سلّاخخانهی شهر میبردند و بعد هم با جدا کردن اعضای بدن آنها، برای عمل پیوند، به مجهّزترین بیمارستانهای اروپا و آمریکا صادر میکردند. خونشان هم خیلی قیمتی بود. عطش دیوها را فرو مینشاند. دیوها همه جاتنوره میکشیدند و هر چیز قیمتی را جمع و جور می کردند. عاشق عتیقهجات بودند. هر چه پیدا میکردند، به قیمت خوبی به شارون و آیرون و دایان میفروختند. فوج فوج هواپیما بود که به زمین مینشست و گروه گروه مستشار آمریکایی پیاده میشد. بازار بخور بخور و نوشانوش، داغ داغ بود.
امیر ارسلان از جایی که درخت تنومندی بود، پایین رفت و کورهی آبی پیدا کرد و از زیر آن گذشت و خود را به مرکز شهر رساند. چیز عجیبی دید. جیک کسی در نمیآمد. مردم با هم بیگانه بودند. متوجه شد که دیوها همه جا مراقباند و هرجا صدایی بلند میشد، آن را در گلو خفه میکردند و جنازهها را هم، وقف توسعه و آبادانی قبرستانها میکردند. تنها محل تجمع مردم، تاکسیها بودند که آن هم مردم از ترسشان که مبادا کنار دستی آنها مأمور مخفی دیوها باشد، چیزی نمیگفتند. تیتر روزنامهها پر بود از تبلیغات مواد مصرفی و سرگذشت زنان و مردان فریب خورده, س. سالور، در باب مکتب ایرانی، داستان سرایی میکرد ، و ر. اعتمادی، شیوه های موله یابی و رفیقه بازی را یاد میداد. خبرها نشان میداد که منطقهی خاورمیانه دو تا ژاندارم دارد: یکی اسرائیل و دیگری شاهنشاه سرزمین گل و بلبل که بر دیوها حکم میراند. امیر ارسلان به سختی توانست مرکبی پیدا کند و تا دریای جنوب پیش برود. ورود وخروج به هر استانی نیاز به مجوز جداگانهای داشت. درست مثل گذرنامه که میان کشورها مرسوم است. هفتاد در صد مردم هم سواد خواندن و نوشتن نداشتند. در مسیری که امیر ارسلان میرفت، هزاران روستا قرار داشت که راه ارتباطی مناسبی نداشتند و از آب و برق و امکانات بهداشتی محروم بودند. مردم با دیو فقر و بدبختی مبارزه میکردند. کشاورزی و صنعت تعطیل بود. امیر ارسلان درحسین آباد خمین، کوهی را دید که از آن سرب خالص بیرون میآوردند، از بس آن را کاویده بودند، تبدیل به یک درّه شده بود و در نزدیکی این معدن، کارخانهی لکّان طیّب آباد بود که نخالههای سنگها را جدا میکردند و در بستهبندی های شیک، به کارخانههای اسلحه سازی آمریکا و اسرائیل میفرستادند. صدها کارگر نیز از غبار سرب، بیماری سل گرفته بودند و دیو مرگ روزانه چند نفر از آن ها را می بلعید.
ارسلان سرانجام به جنوب کشور رسید و با چشم خود دیدکه کارتلها و تراستهای نفتی، بی حساب و کتاب، لولههای عظیم نفت را به کشتیهای غول پیکر نفتکش وصل کرده بودند و ماه تا ماه طول میکشید تا پُر شود و به جای آن بادکنک و آدامس و مجلهی پلیبوی و لوازم آرایشی وارد میکردند.گُرّ و گُرّ پنیر بود که از بلغار میآمد و گوشت از استرالیا و پاسور از انگلیس و کمد و فایل اداری از اسرائیل. روی جلد صابونهای فرانسوی هم نوشته شده بود که روی موش آزمایش شده است و برای استفاده انسانی توصیه نمیشود!
امیر ارسلان دیگر توقف در آنجا را جایز ندید و به طرف تهران آمد. در گمرک شهر دید که "نیو سیتی" برپا کردهاند و دیوها دختران ربوده شده را به حراج گذاشتهاند. کابارهها و قمارخانهها و مشروب فروشیها بسیار پر رونق بود، روی تابلوی همهی آنها این عبارت نوشته شده بود:"جای ملالی نیست، به جز دوری دیدار شما!" رقاصهها و خوانندهها یک شکارچی معروفی داشتند به نام حجازی که در ادارهی کابارههای بزرگ محشر بود. احتمالاً نام او را در گینس به ثبت رسانده باشند!
مردم وقتی به هم می رسیدند، می گفتند: ” دل خوش سیری چند؟ ” امیرارسلان از بس فکرش مشغول بود، پاک یادش رفت که قبل از تاریک شدن هوا یک سرپناهی پیدا کند. همین طور که ویلان و سرگردان در کوچه و خیابان پرسه میزد، چند نفر مست محاصرهاش کردند و برایش ترانههای پر از احساس خواندند: کی تو را قشنگت کرده... مست و ملنگت کرده... خوش آب و رنگت کرده...؟ ارسلان یک دفعه به خود آمد و فهمید که این تو بمیری از آن تو بمیریها نیست. دیر بجنبد، او را به « درکه» بردهاند و در زیر تیغ جرّاحی، جنسیت او را تغییر دادهاند و اگر قرار باشد که نسل ایرانی باقی بماند، باید مرد و مردانگی خود را حفظ کند! به یکی از آن لوطیهای مشنگ گفت : این گوشهی کت جنابعالی، گِلی است. او هم تا رفت ببیند که چه خبر است، ارسلان مشتی حوالهی چانهاش کرد و پا به فرار گذاشت. توی کوچه پس کوچهها خود را به در و دیوار میزد و به قمر نذیر نفرین میکرد. یک دفعه سر یک چهارسوقی چند تا دیو جلویش را گرفتند و گفتند: مگر نمیدانی که حکومت نظامی است؟ و بلافاصله چند تیر ژ.ث مرغوب آمریکایی به طرف قوزک پایش شلیک کردند. از ترس چند تا حرکت زیگزاگی انجام داد و از مهلکه در رفت. خدایی بود که در همان لحظه از بالای پشت بامها صداهایی بلند شد و مأمورین از تعقیب او دست برداشتند و تیر هوایی در کردند.. مردم از بالای بامها فریاد میکشیدند و میگفتند: استکان طلایی، فرح رفته گدایی/ شاه عزم سفرکرده...گُل خورده، غلط کرده...کابینه عوض کرده...بختیار رو خرکرده...شلوارشو ترکرده...روسری به سرکرده...مادرش شوهرکرده...ولیعهد رو کفن کرده...اینکارش رو خوب کرده/ ای بختیار شیرهکش، تو هم برو مراکش/ ای شاه دم بریده، زمان قدرت مردم رسیده/ این است شعار بختیار، منقلو وافور و بیار/ زندگی مصرفی، معادل بردگی.../ در این موقع یک گلولهی گاز اشک آور جلوی پای امیر ارسلان افتاد. احساس کرد چشمانش میسوزد. دودی که از مخزن گلوله خارج میشد ، آن کوچهی تنگ و باریک را مه آلود میکرد و بعد هم مستقیماً روی حلق و گلویش مینشست. کمکم چشمانش سیاهی رفت و به زمین افتاد و احساس کرد دیگر قلبش تحمّل این همه گاز سمّی را ندارد. کاملاً به اغما رفت و هوش و حواس خود را از دست داد.
قطرات آبی که روی گونههایش پاشیده میشد، او را به خود آورد، چشمانش را که باز کرد، شمس بشیر را بالای سر خود دید. در حالی که چهرهاش خیس اشک بود و زیر لب چیزهایی را زمزمه میکرد. آب را به فال نیک گرفت و دلش روشن شد. با کمک شمس بشیر بلند شد و نشست. از او پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟ شمس بشیر درحالی که از سلامتی او ذوق کرده بود، اشکهایش را پاک کرد و گفت: قمر نذیر نامرد پس از بیهوش کردن شما، گنجینه ی طلایی بیتالمال را برداشت و از کشور گریخت. مردم هم آن قدر مبارزه کردند تا توانستند فرخ لقا را از چنگ دیوها نجات دهند.
امیر ارسلان تا نام فرخ لقا را شنید، از جا پرید و بدون توجه به گزارشهای شمس بشیر به کوچه و خیابان زد. همه چیز تغییر کرده بود. قفسی که دور تا دور شهرها را گرفته بود، برداشته شده بود. حتّی نردههای اطراف بوستانهای شهر را هم جمع کرده بودند. همه جا و همه چی تریبون داشت و هرکس هرچه دلش میخواست میگفت و هر کسی هم برای هر پرسشی، پاسخی داشت. در همان لحظه از یکی پرسیدند: انسان از پایین قد میکشد یا از بالا؟ او هم جواب داد: در این مسأله، با همسرم اختلاف نظر داریم. همسرم معتقد است که انسان از طرف پایین بلند میشود، چون وقتی شلوار ده سال پیش خود را میپوشد تا کاسهی زانویش بیشتر نیست و فکر میکند که از طرف پا قد کشیده است. امّا من میبینم وقتی مردم توی خیابان راه میروند، سطح پاهایشان روی زمین، همه مساوی و هم سطح است، ولی سرهایشان کوتاه تر و بلند تر است و فکر میکنم که انسان از بالا تنه رشد میکند!
از همه جالبتر این بود که ثانیه به ثانیه در پشت هر تریبونی یک فیلسوف جدید متولد میشد و برای فرخ لقای انقلاب شعر و ترانه میخواند و خود را همسر بیرقیب او میدانست. زید میگفت: من معتقدم که"حقیقت ثابت نداریم و حتی در دست انبیاء و معصومین نیز حقیقت ثابتی نبوده که بتوانند آن را برای همهی ازمنه و امکنه، دیکته کنند"(1) پس بنابراین من مالک فرخ لقا هستم. عمرو میگفت:"چون دین و سیاست از هم جدایند، حکومت دینی هم غلط است." (2) به همین دلیل، فرخ لقا فقط مال من است. دباغ آبادی بدون توجه به آیات کتاب مبین، این اشعار را میسرود:" چون امور عالم ناخالص است، ادیان نیز ناخالص میباشند. لذا این طور نیست که یک دین، کاملاً و صد در صد حق بوده و ادیان دیگر باطل باشند. بلکه هر دینی بهرهای از حق دارد."(3) بنابراین من مالک فرخ لقا هستم. عمّ قزی هم معتقد بود که:" حکومت از مقولهی دین نیست و نمیتوان در امور آن، از دین بهره جست."(4) و ادعای آن را داشت که فرخ لقا زر خرید اوست. خاله قزی هم فریاد میزد:" حکومت، حق تبلیغ دین را ندارد."(5) یک عربیدانی هم میگفت: "کافر و بی دین هم خودی است.کتاب ما هم فرمود: لکم دینکم ولی دین. یعنی بنی آدم اعضای یکدیگرند."(6) یکی از کمونیستهای سابق هم داد و هوار راه انداخته بود که: "در حکومتهای دینی معمولاً به نام خدا انسانها را به قربانگاه میبرند، به نام دین خرد و عقل را ذبح میکنند و به نام روحانیّت آزادی مردم را پایمال میکنند. دین نه تنها افیون ملّتهاست، بلکه افیون حکومتها هم هست."(7) شیخالرئیس تبر ساز هم این عبارت را فریاد میکشید: " دموکراسی، نظامی فرادینی و مقدّم بر دین است."( 8 ) رفیق گرینوف هم در حالی که حرص میخورد و با پرچم بریتانیا، اشکهای خود را پاک میکرد، این کلام فلسفی را تکرار میکرد:"به آموزههای کلامی و فقهی دگماتیک رضایت دادن و خود را اهل نجات و سعادت دانستن،کاری سبککارانه است."(9) یکی دیگر هم این شعر را در دستگاه بابا کرم ترنّم میکرد: " دین را باید عرفی کرد، هر عرفی یک برداشتی از دین دارد و مجاز است به همان شیوه عمل کند."(10) پدر چاخانیان نیز با طمأنینه میسرود: " از کثرت قرائات دینی دفاع کنید."(11) و همهی اینها خود را سمپات و هوادار فرخ لقا معرفی میکردند، شاید می خواستند صدا و سیمای فرخ لقا را با این هیاهوها مثل مادر فولاد زره خال خالی کنند؛ در ذائقه و سلیقه ی دیوها چهره ی سیاه و خط خطی معرکه است ، همان طور که در زنگبار به جوراب سیاه ، جوراب رنگ پا می گویند! و خیلی هم جذّاب است. ولی مردم و امیر ارسلان فرخ لقا را مثل آینه شفّاف و زیبا می خواستند.
امیر ارسلان از شنیدن این همه سر و صدای فلسفی، مثل رایانه هنگ کرد و سرش آژیر خطر کشید و چون در سفرهای خود انواع دیوها را شناسایی کرده بود، متوجه شد که ژاندارمها، دیو لیبرال دموکراسی را مأمور ترور فرخ لقا کرده اند. برای صیانت و وصال این محبوبی که سالها انتظار دیدار او را داشت، چارهای ندید که با آن ها به مبارزه برخیزد. در تحقیقات خود به این نتیجه رسید که مرکز فرماندهی آن ها در غار سرّی ماسون هاست . و این غار در یکی از قلّه های البرز کوه است. پس تصمیم گرفت با سلاح قلم و بیان، به هفت خوان البرز برود و با یورش به غار ضحّاک مار دوش که با حیله ی ماسون ها از مغز سر جوانان، برایش خورشت می سازند،شیشهی عمر دیوها را پیدا کند و بر سنگ بکوبد و فرخ لقای انقلاب را از چنگ آن ها نجات دهد. فرخ لقا نیز برای دیدار امیر ارسلان خوش مرام روز شماری میکند... و این داستان با حماسه آفرینیهای مردم همچنان ادامه دارد...
پی نوشتها:
1-مقصود فراستخواه، توانا، ش28 ،77/6/22
2- ابراهیم یزدی، پیام هاجر، به نقل ازکیهان79/4/22
3-عبدالکریم سروش، صراط های مستقیم، ص36، کیان، ش36
4-حسن یوسفی اشکوری، پیام هامون، به نقل از کیهان79/4/22
5-عبدالعلی بازرگان، اخبار،77/11/8
6- بهاء الدین خرمشاهی، صبح امروز 78/6/2
7-هاشم آغاجری، یا لثارات، ش89
8- محمد مجتهد شبستری، بعثت، ش935، 77/6/3
9- عبدالکریم سروش، صراط های مستقیم، ص11
10- عبدالکریم سروش، صبح امروز، 78/6/16
11- عبدالکریم سروش، یالثارات، ش89
تمامی پینوشتها در کتاب“پاسخی کوتاه و گویا“، هادی قطبی، مؤسسهی آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)، نشر ولایت، خرداد1380، قابل پیگیری است.