چهارپاره های لگد نخورده(1)
آیینه های نور
آییـنه هـای نــورنـد لحظه به لحظه یاران
دارند عـزم هجــرت از خود به سوی جانان
از چشمه سار قرآن رزمنــــــدگـان روانـنــد
از خود خـــــبر ندارند ســـازنــده ی جهاننـــد
هرجـــــا که پا گذارند آن جـــــا بهشت گردد
در قلــب دود و آتش پیــــــــدا بهشت گردد
از رهــــــــــبر خدایی کافی است یک اشاره
آن گاه می شکـــوفد یک آسمـــــــان ستاره
مانند مــــــــــوج دریا پیوســــته در خروشـــند
تا ساحـــــل حقیــقت پویا و سـخت کوشــــند
دارد لـبـــان آنــــــان هر لحظه نام وحـــــدت
زیرا که روزگــــــاری نوشیده جــام وحــــدت
مانـع نمی شــناسند کـــــوبنده پیش تازنـد
دل های خصم دون را پیـوسـته ریش سازنـد
آری ز ابـر رحـــمــت پیوسـته نور جـــاریست
هر جا نشان مهر است آن جا خوش و بهاریست!
بهاریه
خوشا آن روزگار عشق و مستی
ترنٌم های ســر ســبز َالَــستی
مـرا اِستادنِ کـــوه و در و دشت
به بالا می بــرد تا اوج هـستی.
هــلا ! دیدار کوه و چشمه ی آب
ز چشمانم ربوده سرمه ی خواب
هزاران گل بر آمــد از دل سـنگ
شدم دیـوانـه از این حکـمت نـاب.
نشاط و خرمی می بارد از کــوه
سر افراز و دل انگیز است و نسـتوه
دهٍ زیـبا چــو طفلی نـو رســیده
گرفته دامنـش مشـتاق و بشـکـوه.
بهار آیا رخ حـور است یا کیست؟
انیس و مونس زندان خاکیست؟
حریـم سبز او همچون بهـشت است
فروزان گوهـــری از ملک پاکیست.
چـرا ناراحـت و غمگینی ای دوست
میانت از غم و اندوه چون مـوست
نوان ار گشته ای از بد خصــــــالی
چرا پس غافلی از آنچـــه نیکـوست.