طنز سیاسی - گربه های جلبکی
گربه های جلبکی
یکی بود، یکی نبود؛ غیر از خدا هیچ کس نبود. بر پهندشت این کره ی خاکی ، قطعه زمینی بود که به آن سرزمین گل و بلبل می گفتند.همه جور آدمیزاده ای در آن بود و هفتاد و دو ملّت با خیر و خوشی کنار هم زندگی می کردند.تا اینکه یک روز سر و کلّه ی گربه ها پیدا شد.
جانورانی که شکل و شمایل عجیب و غریبی داشتند. ، از فرق سر تا ناخن پا فرنگی بودند. و هر کدام یک کلاه شاپوی سبز رنگ ، سر خودشان گذاشته بودند. و یک نخ سبزی هم به دست و پای خودشان بسته بودند که عین غل و زنجیرآتشین دوزخیان بود. می خواستند به این ترتیب همدیگر را از ده کیلومتری بهتر بشناسند. چشم هایی داشتند" زاغِ زاغ " که شیطنت از آن می بارید. نر و ماده اشان تن پوشی به رنگ لجن داشتند.چون اصل و نسب مشخّصی هم نداشتند ، مردم به آن ها " گربه های جلبکی " می گفتند.
شاهزاده خانم و آقا تاج زاده ی قبیله ی جلبکی ها، سه هزار تا از این گربه ها ی تی تیش مامانی را استخدام کرده بودند و از آن ها سواری می گرفتند. فرض بر این بود که این نوچه ها از پایین آشوب کنند و فشار بیاورند و سران هم از بالا امتیاز بگیرند. چون بقای گربه ها به لقای پول و مقام وابسته است. این لشکر سه هزارنفره می خواستند مردم را سرکیسه کنند و حکومت هم مجبوربشود که منصب و موقعیّت و باج و خراج بدهد.
" کارگزاران جلبکی" بارها به بیت المال حمله برده و مال مردم را " گربه خور" کرده بودند. هرجا هم که دستشان به حیف و میل ِ مال مردم قد نمی داد با سایر رفقایشان دم می گرفتند و می گفتند: " پیف پیف بو می دهد " ! و از حاکمیت خارج می شدند. و هرجا هم که نمی توانستند از دیوار مردم بالا بروند و در برج دیده بانی ولایت بنشینند، " گربه رقصانی " می کردند و با حربه ی " اُپوزیسیون " از همه چیز و همه کس ایراد می گرفتند. یا با روزنامه های زنجیره ای و با غوغا سالاری ، اعصاب مردم را متشنّج می کردند. عجیب این بود که وقتی مورد نقد قرار می گرفتند، با " گربه صفتی " آن چنان جنگولک بازی در می آوردند که باطل خودشان را حق ، جلوه می دادند. درست مثل همان انعطافی که بدنشان دارد. گربه را به هرشکلی به هوا بیندازند ، درست روی دست و پای خودش پایین می آید بدون اینکه آسیب ببیند.
سور چرانی عادت اولیّه ی این جلبکی ها بود . مردم به آن ها " گربه دله " و " گربه آشپزخانه " می گفتند. سر سفره ی هر کس و ناکسی می نشستند و حلال و حرام را هپل هپو می کردند. یعنی کار به خاصیّت هرچیزی داشتند و به حلال و حرام آن کار نداشتند. "شهرام گربه " سی صد میلیون می داد و می گفت این سهم شماست. نمی شد آن را نگرفت؛ زیرا در مرام گربه ای ، این از نوع " احسان " به شمار می رود و " ردّ احسان " جایز نیست.
گربه های جلبکی بارها اعتراف کردند که سیاست همان پدر سوختگی است و بعد هم گفتند که :"سیاست بازی بر تدّین ما می چربد." رفتارجلبکی ها کلّی ضرب المثل شده بود. مردم وقتی می خواستند بگویند فریبکاری و دغلبازی چیز خوبی نیست و باید آن را ترک کرد ؛ می گفتند: " گربه را باید از بغل انداخت "! یا به افراد متظاهر می گفتند : " گربه ی عابد " یا شعر " عبید زاکانی " می خواندند که گفته بود : " مژدگانا که گربه عابد شد " ! به افراد کودن و خجالتی هم می گفتند : " گربه مزه ". یا می گفتند: " از دعای گربه جلبکی باران نمی آید" !
این سه هزار گربه ی جلبکی ، دست کم می بایست در چهار تا " کارگاه آموزشی ضدّ انقلابی زود بازده " شرکت می کردند وگرنه حقوق ماهیانه شان قطع می شد:حضور و شرکت درکارگاه های « حماقت»، « شرارت» و « ملالت» اجباری بود. و به افراد مستعد و نخبه " گرین کارت بین المللی " داده می شد.
در کارگاه « حماقت » ، به این جماعت یاد می دادند که چگونه از باورهای دینی مردم سوء استفاده کنند. برای مثال:می گفتند به مردم تلقین کنیدکه تصویر چهره ی امام در ماه افتاده است و اجازه ندهید که مردم زیبایی پیام های امام را دریابند. یا می گفتند لای مصحف شریف را باز کنید تا موی سر و محاسن امام را ببینید. و بعد همه را به باد تمسخر می گرفتند.
دیگر اینکه به آن ها یاد می دادند که چگونه حلقه ها ی عرفانی راه بیندازند تا مردم ساده دل را فریب دهند و از مسیر اصلی انقلاب باز دارند. و تا توانستند ده ها" آفتاب علی شاه " و " محب علی شاه" و "مجذوب علی شاه " و "دکتر نوربخش علی شاه "درست کردند و به افراد ساده لوح قالب کردند. وهدفشان این بود تا شیرزنان و مردان شیررا ، به موش تبدیل کنند و بعد هم آن ها را یک لقمه ی چرب خود سازند.
نقل است که یکی از این گربه های جلبکی وارد انباری یک خانقاه شد تا هله و هوله ای پیدا کند و شکمی از عزا در آورد. چشمش به یکی از همین موش های ساده دل خورد. موش هم متوجه این قضیه شد و خودش را به کوچه علی چپ زد و راهش را کشید تا زود از انباری بیرون برود. گربه سر راهش را گرفت و گفت : اهلاً و سهلاً، عرب ها توی صحن اند. اول سلام و بعد کلام. موش از لحن گربه احساس خطر کرد و خودش را کناری کشید و گفت: " من حرفی نزدم". گربه جواب داد: " دِ...اشتباهت همین جاست که نمی دانی وقتی دو نفر چشمشان توی چشم همدیگر می افتد باید به هم سلام کنند. و تو الآن با من حرف زدی و ازمن هم کوچک تری ، پس باید سلام می کردی . مگر نشنیده ای که گفته اند:" مَن اِبتدأ بالکلامِ قَبلَ السّلامِ فلا تجیبوه !" یعنی هرکس قبل از سلام کردن سخن بگوید ، جوابش را ندهید ! " موش گفت : ولی قربان این کلمه ی " مَن " که در اوّل حدیث است، برای ذَوِالعقول( صاحب عقل ) است و من که از ذوی العقول نیستم؛ پس سلام از من ساقط است. گربه گفت: " عجب موش سواد داری هستی ! این سوادِ عربی را از کجا یاد گرفته ای ؟ موش جواب داد : " من کتاب ها را می جَوَم و آن ها را یاد می گیرم ." گربه جلبکی لبخندی زد و گفت : " اتّفاقا ً کسالت من هم فقط با یک موشِ باسواد رفع می شود." و بعد با یک خیز بلند موش را به دندان کشید. موش برای رهایی خودش به گربه گفت : " پس برای شادی روح من هم که شده ،خوردن مرا با نام یکی از انبیای الهی مثل حضرت داوود آغاز کن ! " گربه که متوجه شد، موش می خواهد با این کلک، خود را از دهان اونجات دهد. با همان شیطنت جلبکی اش گفت: " جرجیس ! " وهمزمان موش را گاز زد و یک لقمه ی چربش کرد.
در کارگاه « شرارت » به گربه های مزدور می آموختند که چگونه به یک "درا کولای" خون آشام تبدیل شوند و خون مردم را بمکند و یا در شیشه کنند.این آموزش ها برای ایجاد فضای رعب و وحشت لازم بود. به مردم کوچه و بازار حمله می بردند و بابت هر قتل نفسی به آلاف و الوف می رسیدند. پاسداران و بسیجیان را قلفتی پوست می کندند و با گاز پیک نیک بریان می کردند و در گوشه ای رها می کردند تا به همه ثابت کنند که هرکس تسلیم آن ها نشود به چنین سرنوشتی دچار خواهد شد. گندم و محصولات کشاورزان را می سوزانیدند و از بین می بردند تا عبرت همگان شود و کسی به دین و آیین و کشور خودش دل نبندد.
در کارگاه آموزشی « ملالت »، به گربه های جلبکی یاد می دادند که از چه روش هایی برای خسته کردن مردم استفاده کنند. حکایت است که سه تا جهانگرد به وسیله ی آدمخواران محاصره شدند. آن ها را پیش رئیسشان بردند. رئیس پس از چند پرسش ، دستور داد تا آن ها را ببرند و از پوستشان قایق درست کنند. اولی و دومی را که بردند و صدای شیون آن ها بلند شد ، سومی ناگهان چاقویی از جیب خود بیرون آورد و به شکم خود فرو برد و گفت:" قایق سوراخ که به درد نمی خورد! پس ولم کنید !" جلبکی ها هم یاد گرفتند که چگونه از پوست سوراخ سوراخ شده ی مردم قایق بسازند.
اول در تنور اختلافات قومی دمیدند تا همه را به جان هم بیندازند . وقتی از این دوغ کره ای به دست نیامد، سراغ تشکّل ها و احزاب رفتند و یکی را به نام توده ای و دیگری را با اسم سوسیالیست و این یکی را با عنوان کمونیست و آن دیگری را به طرفداری از لنین ومائو و پنجمی را با لفظ دمکرات و ششمی را با شیوه ی کومله به جان مردم انداختند. عدّه ای هم برادر و خواهر مجاهد شدند و پسر خاله های هرکدامشان به ریاست سازمان فلان و تشکیلات بهمدان و حزب پشمدان در آمدند . و هنگامی که از این شیوه ها طَرفی نبستند. رفتند سراغ فقه و قرائت های گوناگون از اسلام. یکی شد طرفدار فقه پویا و آن دیگری شد سمپات اسلام راستین ویکی دیگر شد خطّ سومی ، زید شد طرفدار جناح دولت و عمرو شد دوستدار جناح بازار و خالد ادعا کرد که اقتصاد زیربنا ست و دین و فرهنگ روبنا.. باز هم مردم تره ای خرد نکردند. در دوره ی بعد یکی شد راست سنّتی و دیگری شد راست مدرن و آن ملوس شد چپ سنّتی و این عروس شد چپ مدرن . و در پایان هم همه دست به یکی کردند و شدند لیبرال دمکرات نئو لیبرالیسم طرفدار کاپیتالیسم صهیونیستی. و شعار" نه غزّه نه لبنان ، قربان نفت ایران " سر دادند. در این میانه با غوغا سالاری و جنگ زرگری و موشک باران رسانه ای گوش مردم را خراش دادند. ولی نتوانستند به اهداف کارگاه ملالت برسند.
کار بدانجا رسید که این گربه های جلبکی در روز عاشورا هم از لانه هایشان بیرون آمدند و سوت و کف زدند و به اعتقادات مردم توهین کردند. مردم با خود گفتند : عجب صبری خدا دارد ! صبر و حوصله ی ما هم باید حدّ و اندازه ای داشته باشد ؛ اصلاً تقصیر ماست که از همان اول " گربه ها را دم در حجله نکشتیم "، باید یک ضرب شست درست و حسابی به این " گربه کورها " نشان بدهیم. این بود که در نهم دی ماه هشتاد و هشت از خانه بیرون زدند و گربه های جلبکی را درو کردند و به کارگاه آموزشی « خجالت » فرستادند. از آن تاریخ تا کنون مشاهده نشده است که گربه ای رجز خوانده باشد. ولی دیده شده است که نرینه هایشان از پایین درخت به مادینه هایشان در بالای درخت التماس می کرده است که: "بیو! بیو ! " و گربه ی ماچکی از بالای در خت جواب می داده است که : " نمیو...!! نمیو ...!!".