طنزاجتماعی - بالانس دانشجویی
بالانس دانشجویی
یکی بود ، یکی نبود، غیر از خدا دانشگاه بود. فصل تابستان داغ سپری می شد. شهریور ماه به همه ی جویندگان دانش لبخند می زد. جوان فلک زده ای وارد دانشگاه شد تا ثبت نام کند که مدرک بگیرد که شغلی دست و پا کند که همسر بگیرد. همه جا فلش و علامت و پرده زده بودند تا بی دغدغه و تپش قلب به محل ثبت نام برسد.او وقتی رسید که صف کیلومتری بسته شده بود. چند ساعت مگس پرانی کرد تا بلکه نوبتش برسد، سرانجام خسته شد ، ساک مسافرتی اش را توی صف گذاشت و به نفرپشت سری سفارش کرد که از آن مواظبت کند تا نوبتش همچنان محفوظ بماند. به بهانه ی کار ضروری از جمعیّت فاصله گرفت. در جای دنجی کنار باغچه و زیر سایه ی درخت، نیمکتی پیدا کرد. رویش دراز کشید و چشمهایش را بست. امّا خوابش نبرد، زیرا دو تا کلاغچه بالای سرش روی درخت ، هی ور می زدند.گوش هایش را تیز کرد تا بلکه از حرف هایشان چیزی سر در بیاورد. دید آن یکی به این دیگری می گوید: "این جوان اگر به توصیه های کتاب پدربزرگ ما گوش کند ، نانش توی روغن است."
بعد این دیگری به آن یکی می گفت: "تازه از آن نخبه های روزگار هم می شود. "کلاغچه کوچک تر با اصرار از خواهر بزرگ ترش خواست تا آن سه تا توصیه ی اوّلی را برایش بخواند. خواهر بزرگ تر کتاب قدیمی پدر بزرگ را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
توصیه ی اول : به دنبال حلّ مسأله ی دیگران باشید !
یکی از ویژگی های دانشگاه غرب مالیده این است، که آدمی را درست می برد وسط حصار حلزونی ، و در گوشه ی فردیّت، زمین گیر می کند وبا آموزش و پژوهش هایی که هیچ ربطی به حیات و ممات مردم ندارد، به عالم خلسه می کشاند.از حالا یاد بگیرید که مسأله و طرح موضوع پژوهشی تان ، آن ور آبی باشد، تا خوش خوشان همان دیگران بشود. همان هایی که برای تربیت پژوهشگر و متخصص ما، یک ریال خرج نمی کنند ولی تا دلتان بخواهد، گُرّوگُر دعوت نامه می فرستند و لی لی به لالایمان می گذارند. تغاری بشکند، ماستی بریزد، جهان گردد به کام کاسه لیسان. خدا را شکر کنید که این سنّت حسنه ی انگلیسی و آمریکایی هم درحال جمع شدن است؛ زیرا به برکت اینترنت و رسانه ، راه های مقرون به صرفه تری هم برای غارت علمی ما پیدا شده است. از این پس شما می توانید بنشینید و فکر کنید و پژوهش نامه بنویسید و با یک ایمیل ،البتّه، به ثمن بخس، به مشتری های آن ور آبی بفروشید و حالش را ببرید. در داخل هم همین تراوشات ذهنی شما را می قاپند و بابتش جایزه می دهند . بعید نیست ، به همین راحتی ، چهره ی ملّی هم بشوید.اما چون کارتان بومی این ولایت نیست ، در موزه ی کتابخانه ها و در دفتر کار پیشکسوتان به نمایش گذاشته می شود و پزش را می دهند.گرچه در فرهنگ ما ، علم و دانش به همه ی افراد بشر تعلّق دارد. ولی آن ور آبی های لامذهب ، قدر پژوهش های علمی را می دانند ، و آن را دو دستی در انحصار خودشان نگه می دارند ، و بعد هم بزرگواری می کنند و منّت می گذارند و با سرکیسه کردن ما و دیگرملّت ها ، گوشه ای از چهره ی ماهش را نشان می دهند.تا شیدا شویم و برای همیشه از تعجّب، دهانمان برای دیدارش هاج واج، باز بماند.حالا که ما خودمان هیچ مسأله ای نداریم و هیچ کس هم دلش به حال تولیدات علمی نمی سوزد و مدیریت رساله و پایان نامه وجود ندارد، پس شما هم زرنگ باشید و مسایل مبتلا به دیگران را حل کنید.مطمئن باشید ، هیچ زمینه ای برای بومی سازی موضوعات پژوهشی وجود ندارد. خیالتان راحت ! آن قدر برای همان دیگران تولید علم کنید تا اینکه رویشان کم شود، یا مثل بعضی از دانشجویان فعلی ، در خیال مهاجرت به آن طرف آب باشید. از قدیم هم گفته اند که مرغ همسایه غاز است !
توصیه ی دوم: گروهی کار کنید ولی سرتان را باند پیچی نکنید !
از یکی می خواهند تا در مورد ذرّات هسته ای صحبت کند. پاسخ می دهد: ببخشید معذورم ! زیرا این سؤال شما به ده تا انیشتین احتیاج دارد. خب وقتی توصیف یک ذرّه این همه دشواری دارد، حالا بگویید ببینم، این روزگار هم جایی است که آدم ، انفرادی عمل کند!؟ وقتی در سیاست ، کار باندها پیش است ، زمانی که کارتل ها و تراست ها و بازارهای مشترک ، با بند و بست اقتصادی کارشان را به جلو می برند، هنگامی که در اندیشه و فلسفه بافی ، حرف اوّل را حلقه ها و کیان پرست ها می زنند؛ دانشجوی موّفق به کسی می گویند که دو واحد «باندشناسی » را در عالم خلوت خود،پاس کرده باشد. یا دست کم دو واحد« خط شناسی » را مطالعه و تجربه کرده باشد. اگر می خواهید راه صد ساله را یک شبه بپیمایید ، گروهی کارکنید ، به باندها وصل شوید، در زمان ما کالای باندی به وفور یافت می شود. از تجربه ی دانشجویان پیشکسوت استفاده کنید. خیلی ها یک نخ سبزی به دستشان بستند و لیچار بار نظام اسلامی کردند و اپوزیسیون شدند و به راحتی مدرک نخبگی گرفتند و صاحب گرین کارت بین المللی شدند. به منافع شخصیّه بیندیشید و روزی صدمرتبه این ذکر را تکرار کنید " گور پدر همه ! می خواهم سر به تن هیچ مسلمانی نباشد ! بزن چهچه بلبل که خرت بگذرد از پل " سپس برای به دست آوردن مدرک نان و آبدار دانشگاهی ، هزار راه نرفته را باز هم نروید و میان بُر بزنید و جادّه خاکی بروید، به این و آن التماس کنید و نمره بگیرید و یا تهدید کنید و نمره بگیرید. اما آن دانشجویی که می پندارد« خط » همان فکر و اندیشه و جهان بینی است و دنبال « خطِّ سرخ محمّد و آل محمّد(ص) است »همان بهتر که گرفتار اخم و تخم دوست و دشمن شود. تا پایان تحصیل به ارتجاع و تنبلی و خرفتی متّهم گردد. همان مقدار اطلاعات و راهنمایی هایی که به نخ سبزی ها داده می شد ، از این آدمی که حبِّ حماقت خورده است و دنبال دین و آیین یک مشت مردم پاپتی افتاده است، دریغ می گردد.باید آن قدر توی سر این دانشجو بزنند تا حسابی باند پیچی شود و یا اینکه دست ها را بالا بگیرد و باندباز شود!
توصیه سوم : تا می توانید، کتاب بخورید !
تاگور شاعر و نویسنده ی هندی گفته است: " کِرمِ کتاب ، پیش خود خیال می کند، انسان باید خیلی احمق باشد که کتاب نمی خورد ! " حالا بنده هم می گویم ، همه ی خوردنی ها در کتاب است ، امّا بعضی حرصش را می خورند تا آن را خوردنی کنند، و بعضی دیگر هم از محل فروشش بار خود را می بندند و بخور بخور راه می اندازند. در ایّام قدیم ادبا کتاب می نوشتند و عامّه مردم می خواندند. امروزه عامّه ی مردم کتاب می نویسند و هرکسی آن را می خواند.برخی کتاب ها را باید چشید ، بعضی را باید بلعید، و معدودی دیگر را باید خوب جوید و هضم کرد. امّا من از کتاب بومی متنفرم . زیرا فقط این را به ما می آموزد که از چیزهایی سخن بگوییم که چیزی از آن ها نمی دانیم.من جای شما باشم دنبال کتاب های آن طرف آبی می روم، زیرا تجربه ی خود من این است که وقتی آن ها را به دست می گیریم ،همین طور یکریز می خندیم و سرانجام هم با خودمان می گوییم : " باید یک روز بخوانیمش."من خودم درتمام عمرم فقط یک کتاب خارجی خوانده ام و آن سپید دندان بود.این کتاب چنان خوب بود که دیگر زحمت خواندن هیچ کتاب خارجی را به خودم ندادم. شما برای رضایت دل استاد هم که شده است تا می توانید کتاب آن ور آبی را بخوانید و ترجمه کنید و در اختیار استاد بگذارید تا هنگام تنظیم مقالاتش یک نیم نگاهی هم به آن بیندازد زیرا در سرزمین ما پول توی ترجمه است .همین!
وقتی کلاغچه ی بزرگ توصیه ی سوم را تمام کرد. دانشجو خوابش برده بود و توی خواب با سوسک های خوابگاه دانشجویی، شعر "خاله سوسکه و درد پدرم ، من که از گل بهترم " را تمرین می کرد. او می خواست بالانس بزند و راه خود را پیدا کند .این بود که قصّه ی ما به سر نرسید...