خاطره ی نمایشی(2)
« آن مرد هنرمند منم »
مــردی از زندگی خـود مـأیـوس
خسته و خاموش و غمگین و عبوس
پای بختش همه جـا خورده به سنگ
عرصه ی گیتی همه بر وی شده تنگ
بس که در عشق خودش خاک شده
بـنده ی الـکـل و تـریـاک شده
گـوشه ی میکـده ها جـام زده
جـام با مــردم بـدنـام زده...
*******
رفت در پیش پزشـکی مشهور
تاکه درد از تن خود سازد دور
دکـتر نـامـور خیـر انـدیش
پشت دسـتگاه بدون تشویش
وارسـی کـرد سـراپایش را
یافت سالم، همه اعضایش را
گفت دردی به سراپای تو نیست
مـرضی در همه اعضای تو نیست
بس که اعصاب تو فـرسوده شده
روحـت از زهـر غم آلـوده شده
در تئـاتر است هنـرمـندی راد
که بُـوَد در هنـر خـود اسـتاد
پیک شادی و نشاط و طرب است
سخنش دور، ز رنج و تَعَـب است
خـلق را روده بُـر از خنده کـند
خنده کن! خنده دلـت زنده کـند
سخـنانِ وی اگر گــوش کنی
مـرض خویش فراموش کنی...
*******
مـرد بی چـاره غمش افـزون شد
چهـره اش درهم و دیگر گون شد
اشک غم ریخت برآن چهره ی زرد
گفـت با دکتـر خویش از سـر درد
شـدّتِ عـلمِ تو عالمگـیر است
لیک درمـان تو، بی تأثیر است
کی شود کاسته، رنـج و مِـحَـنَم
چون که آن مـرد هنرمنـد« منم» !
*******
این شعر سروده ی مرحوم ناصر فرهمند بنیانگذارتئاتر نوین اصفهان است که در اواخرسال1354 از زبان مرحوم اکبر هاشمی شنیدم. اکنون سال ها گذشته است و همواره مترصّد آن بوده ام تا بلکه به سروده های دیگری از این هنرمند فقید اصفهانی دست یابم و موّفق نشده ام. فرصت مناسبی است تا به بهانه ی این شعر زیبا روایتگر بخش دیگری از رویدادهای هنری کاشان باشم :
در سال1354 در جریان ساخت مجموعه ی تلویزیونی سمک عیّار در کاشان ، با مرحوم اکبر هاشمی هنرمندِ سینما و تئاتر و تلویزیون آشنا شدم؛ آن موقع من شانزده ساله بودم و عضو گروه نمایشی آزاده، و آقای هاشمی ده سال پیرتر از سنّ شناسنامه اش بود و شصت و پنج ساله به نظر می رسید. و از جمله بازیگران اصلی این سریال بود.حدودسی تا پنجاه نفردیگرهم با این مجموعه همکاری داشتند و محل استقرارشان ، خانه ی تئاتر کاشان بود.
محمد رضا اصلانی که یک فیلمساز مدرن ومعتقد به ناآشنا سازی هنری در روزگار جوانی اش بود و باربد طاهری ، سریال سمک عیّار را کارگردانی می کردند. ابراهیم مختاری،دستیار کارگردان و برنامهریز بود. . به نظرممهرداد فخیمی علاوه بر فیلمبرداری مستقل دو قسمت از این سریال، تدوین آن را هم انجام می داد.خسرو شکیبایی و فیروز بهجت محمّدی و اکبر هاشمی و مستانه جزایری از بازیگران مطرح این مجموعه ی تلویزیونی بودند. هنرمندان تئاتر کاشان نیز مثل صادق دامیار و بهمن صادقپور و رضا کریمی عراقی و محمد علی اشرفی و اصغر وطن خواه با این مجموعه همکاری داشتند.
در کنار کار اصلی، دو فیلم کوتاه هم برای کودکان و نوجوانان ساخته شد. که از جمله؛ فیلم « گل خندان » بود. نادیا خلیل پور و والده ی ایشان یمن تاج اشباح و ملیحه نظری و صادق دامیاراز هنرمندان گروه نمایشی آزاده ، نقش آفرینان اصلی آن بودند. فیلمنامه نیز بر اساس یک قصّه ی فولکلوریک ایرانی نوشته شده بود. این فیلم تلویزیونی در آن روزگار، مورد استقبال فراوان مردم قرار گرفت.
عوامل فنّی و هنری سمک عیارمعمولاً صبح ها برای کار بیرون می رفتند و ساعت چهار و پنج بعد از ظهر که اوج گرمای طاقت فرسای کاشان است به مقر باز می گشتند و گاهی هم شب ها برای فیلمبرداری بیرون می رفتند. هنرمندان پس از کار روزانه، درسردابه ی خانه ی تئاتر گردهم می آمدند و به بحث و تبادل نظر می پرداختند و یا با بیان خاطرات و تجربیات، رفع خستگی می کردند . من نیز توی جمع آن ها بُر می خوردم و محو سخنان آن ها می شدم و کسب تجربه می کردم. این که کوچک ترین عضو گروه نمایشی آزاده ی تئاتر کاشان بودم و کمی هم ریز نقش بودم؛ و در طول یک سال، دست کم در پنج کار صحنه ای حضور فعّال داشتم ، شرایطی را به وجود آورده بود که آقای زمانپور کارشناس تئاتر و استاد ما ، مکرّر مرا به آن ها معرّفی می کرد. استاد خود نیز پس از مدّت ها ،دوستان قدیمی اش را پیدا کرده بود و لحظه ای تنهایشان نمی گذاشت؛ به ویژه با فیروز بهجت محمّدی بسیار مأنوس بود. مرحوم اکبر هاشمی بیش تر توی خودش بود؛ من هم از این فرصت استفاده می کردم و دور و بر او می پلکیدم و سؤال می کردم. این نوع برخوردها ، ارتباط عاطفی خوبی را میان ما و ایشان به وجود آورد. دائم قلم و دفترم آماده بود تا ایشان یک کلمه بگوید و یادداشت بردارم. یک روزهم شعر مرحوم ناصر فرهمند را خطاب به من روایت کرد ، ولی همه استفاده کردند ،امّا نتوانستم تمامی آن را دریک جلسه بنویسم.تا اینکه دو روز مانده به عید نوروز 1355 جلوی در خانه ی تئاتر، خودم را به او رساندم. روی صندلی عقب ماشین پیکانی نشسته بودو می خواست به تهران برود، بعد از سلام و احوالپرسی گفتم آقای هاشمی ! شعر به آن قشنگی در دفترم ناقص مانده است، چه کار کنم؟ با مهربانی جواب داد، من از این آقایان خواهش می کنم ، کمی صبر کنند تا شما همه را کامل بنویسد. با سرعت، قلم و کاغذم را بیرون آوردم؛ او می گفت و من ، املا می کردم.شعر« ناصر فرهمند » را با دو بار روایت از زبان ایشان نوشتم. این شعر را تا کنون در جایی ندیده ام .تاریخ 28/12/1354 آخرین دیدار ما و آقای هاشمی بود. مدّتی نگذشت که رسانه ها خبر وفات او را در سال 1357منتشر کردند.